eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
Everyday I fall more in love with you. هر روز بیشتر عاشقت میشم.🫀
هَر زمان خیس شدی مدعیِ عِشقم باش پشتِ شیشه که هَمه عاشقِ باران هَستند
چه قشنگ شعر خودم به من برگشت❤️
‌ یا دستِ رفاقت نده و دست نگه دار یا تا ته خط،حرمت این دست نگه دار!
بی تو حتی باران هم بوی تشنگی می دهد گـاهــــی لال مـــی شود آدم … حـرف دارد ؛ ولـــی … کلمه نـدارد …
عجب جوش و خروشی بود عشقت خراب باده نوشی بود عشقت بهشتم را به سیبی داد بر باد عجب آدم فروشی بود عشقت
"لب‌های تو پاستیل و نگاه تو مرباست اصلا مرض قند منی حضرت بانو!"🫀✨️
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
نوای عشــــــ♥️ـــــق
خود کشی جدید رضا کرمی تارا
قلب ناآراممممم گفتم نرو تنهام نزار زندگیمی درد وه مالم
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_چهل_هشت عمه گفت عجب عجب... حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در م
طوطی پاشو روی زمین کوبید و گفت اخ گلی از دست تو. بدو بدو دنبال فهیمه رفتم تا گمش نکنم‌و همین که گوشه ی چارقدش رو بین شاخ و برگ درخت ها دیدم قدم های اروم تری برداشتم تا متوجه ی حضور من نشه. دلم اشوب بود و همش فکر میکردم اتفاق بدی میوفته. میخواستم مطمئن بشم هنوز با احدن تا دیگه تکلیفم کامل با خودم مشخص بشه. فهیمه به سمت جای قبلی نرفت و مسیر دیگه ای رو میرفت. خیلی نگران بودم که برای مسیر برگشت گم نشم. همینطور که حواسم به فهیمه بود دو و برم رو هم نگاه میکردم که مسیر رو یادم بمونه ولی همه ی جنگل شبیه به هم بود و مطمئن بودم که گم میشم. فهیمه بلاخره سر جاش ایستاد و یه کم دور و برشو نگاه کرد پشت درختی قایم شدم تا چشمش به من نیوفته و وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست و نگاهش نمیکنه قدم های تند تری برداشت. انگار که به مقصد رسیده بود و حال من هر لحظه بدتر میشد. دلم به هم میپیچید و با خودم فکر میکردم من طاقت دوباره دیدنشون با هم رو ندارم. همینطور که پشت درخت ایستاده بودم‌ سرکی کشیدم و دیدم که فهیمه مثل دفعه ی قبل پیش یه پسری نشسته، یه کم دقیق تر شدم و گفتم احد که اینقدر قد کوتاه نبود. فهیمه سرش رو تکونی داد و چهره ی پسر نمایان شد. اون پسر احد نبود. گلوم خشک شده بود و باور نمیکردم که فهیمه چنین دختری باشه. به درخت تکیه دادم و چند باری نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهی انداختم . اون پسر یکی از کارگر هایی بود که سر زمین اقا صفدر کار میکرد خوب میشناختمش و همیشه با طوطی درباره ی چشم هاش که هرز میچرخید و سرش که پایین نبود حرف میزدیم. رابطه ی فهیمه با جواد فراتر از رابطه ای بود که با احد داشت ... سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و در گوش هامو گرفته بودم که صداهاشون به گوشم نرسه ....میترسیدم مسیرشون از سمت درختی باشه که من پشتش قایم شدم و منو اونجا ببینن. از طرفی فکر این که طوطی سر جاده ی خاکی منتظرم بود بیشتر هول توی دلم مینداخت و خدا خدا میکردم فهیمه و جواد زودتر برن تا منم به ده برگردم. بلاخره بعد از کلی وقت جواد نگاهی به اسمون انداخت و گفت ای وای دیرم شد خورشید اومده وسط اسمون. فهیمه گفت، ای بابا کجا میخوای بری به این زودی خوب میدونی که دلم برات تنگ میشه. جواد گفت میدونی که این پسره تنه لش احد این ساعت میخواد بره برای استراحت باید برم و بالای سر زمین باشم. فهیمه اصلا چیزی به روی خودش نیورد و گفت برو خدا به همراهت. جواد همینطور که به سمت ده میدوید گقت تو هم زود برگرد ده. دروغ نگم خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که فهمیه دیگه با احد نیست و حالا با جواده. نگاهی بهش انداختم مشغول مرتب کردن لباس ها و موهاش بود. توی دلم گفتم چطور خدا تا حالا فهیمه رو سنگ نکرده با این همه کار بدی که میکنه. صدای پای فهیمه نزدیک تر شد دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم الانه که منو ببینه ولی فهیمه به سمت ده و چشمه برنگشت و دوباره به دل جنگل رفت. نمیفهمیدم چیکار میکنه دلم پیش طوطی بود ولی میخواستم دنبالش برم و ببینم کجا میره. کمی با خودم فکر کردم و دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم طوطی وقتی ببینه برنگشتم خودش میره خونه و بعدا یه دروغی به عمه میگم. دوباره دنبال فهیمه راه افتادم این دفعه مسیر به چشمم اشنا بود و بین راه فهمیدم فهیمه به سمت تخته سنگی که دفعه ی قبل با احد قرار داشت میره. نمیتونستم قبول کنم که همزمان با دو نفر باشه اونم دختری توی اون خونواده و توی اون دهی که مردمانش اونقدر متعصب بودن ولی بر خلاف تصورات من خیلی زود سر و کله ی احد پیدا شد و فهیمه بدون این که ذره ای به روی خودش بیاره کمی قبل با جواد بوده به سمت احد دوید ... احد نیشش تا بناگوشش باز شد و اصلا اون ادم عبوسی که توی خونه میدیدم نبود. این دفعه طوطی نبود که جلوی چشم هامو بگیره و مجبورم کنه رومو برگردونم و از اونجا برم.احد کنارش زد و گفت فهیمه جان چند بار بهت بگم تا به هم محرم نشدیم درستش نیست با این حرف احد لبخندی روی لبم نشست ولی فهمیه نذاشت زیاد لبخند روی لبم بمونه و گفت ای بابا احد اخه تا کی صبر کنم مگه من صبرم چقدره دلم میخواد با تو باشم ولی تو همیشه پسم میزنی دلم میشکنه اینطوری. احد از جاش بلند شد و این بار جدی تر گفت نمیشه فهیمه درستش نیست من تا وقتی عقدت نکنم بهت دست نمیزنم.
فهیمه اخم هاشو تو هم کشید و گفت تا کی میخوای بهم وعده وعید الکی بدی پس کی میخوای بیای منو بگیری؟ احد این بار مهربون تر جواب داد میام میام یه کم دیگه بگذره بتونم بقیه ی زمینم رو از اقام بگیرم و خودم برای خودم کار کنم میام میگیرمت. فهمیه با دلخوری نفسش رو بیرون داد و گفت تا تو بیای زمین هارو از اقات بگیری موهامم مثل دندون هام سفید شده. انگار اقات ادمیه که راحت به تو زمین بده مخصوصا الان که برادر بزرگترت اومده ده و صاحب مال و منال شده وقتی برادرت اینجوری عزیز دردونه ی ننه بتولته کی به تو زمین میده. باورم نمیشد که فهیمه چنین حرف هایی میزنه و احد سکوت کرده انتظار داشتم جوابشو بده و اجازه نده اینطوری درباره ی خانواده اش حرف بزنه ولی احد مثل موش شده بود و فقط به حرف های فهیمه گوش میداد. اون روز مطمئن شدم که فهیمه احد رو اینطوری پر میکنه که رفتارش با خانواده اینقدر بد شده. فهیمه جلوتر از احد راه افتاد و به سمت ده برگشت و احد بعد از این که لباس هاشو از شاخ و برگ درخت ها تکوند از جاش بلند شد. فکرامو کرده بودم و میخواستم هر چی که دیدم بهش بگم. از جام بلند شدم و یک دفعه از پشت درخت بیرون پریدم. احد با دیدن من از جاش بالا پرید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ از کی اینجایی؟ حسابی جا خورده بود و به زور اب دهنشو قورت میداد. سرمو پایین انداختم و گفتم از وقتی فهیمه اومد. احد جلو تر اومد و مچ دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ خجالت نمیکشی؟ قیافه ام از درد تو هم رفت و خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم ولی دستمو ول نکرد و دوباره گفت با توام برای چی زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ گفتم برای این که فهیمه قبل تو پیش جواد بود همون که روی زمین های شوهر عمه کار میکنه از پیش اون اومد اینجا ولی هیچی به روی خودش نیورد معلوم نیست چند وقته این کارو میکنه و تو روحت هم خبر دار نشده. احد شروع به خندیدن کرد و همینطور که دستمو ول میکرد گفت برو بابا زده به سرت. مات و مبهوت مونده بودم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم و با خودم‌فکر میکردم حرفم رو باور میکنه ولی احد راهشو کشید و رفت. برای این که توی جنگل گم نشم بدو بدو دنبالش رفتم و گفتم به خدا راست میگم خودت دنبالش برو و ببین. احد دوباره به سمتم برگشت و گفت حسودی میکنی اره؟ خجالت بکش گلی گناه مردمو نشور الکی بهش تهمت نزن فهیمه همچین دختری نیست غیر از من به کسی نگاه هم نمیکنه. خیلی دلم شکست. از دست احد و حماقت هاش حسابی حرصی شده بودم و دلم میخواست خفه اش کنم. وقتی دیدم هیچ جوره حرفم رو قبول نمیکنه سکوت کردم و جلوتر راه افتادم. احد دوباره قدم هاشو تند تر کرد و همینطور که میخواست دستمو روی هوا بقاپه گفت ببین منو. خودمو عقب کشیدم و گفتم به من دست نزن. احد دستشو پشت سرش کشید و گفت' نبینم بری به کسی چیزی بگی ها این چرتو پرتایی که تحویل من دادی برای خودت نگه دار نمیخوام ننه بتولمو با این حرفات الکی ناراحت کنی. یا بری به طوطی بگی و از حالا با کسی که من قراره باهاش ازدواج کنم سر لجشون بندازی. دستمو روی هوا تکون دادم و همینطور که برو بابایی میگفتم به سمت ده راه افتادم. بین راه نمیدونستم از کدوم طرف برم و دلم نمیخواست که به سمت احد برگردم. قدم های ارومتری برداشتم تا بلاخره اون جلو افتاد و وقتی مطمئن شدم به سمتم برنمیگرده زدم زیر گریه. این بار به خاطر عشقی که بهش داشتم و بی محلی هاش گریه نمیکردم به خاطر دلم که شکسته بود اشک میریختم و با خودم میگفتم‌ ای کاش خودم رو به احد نشون نمیدادم و یه راست همه چیز رو کف دست عمه میذاشتم تا خودش فکری بکنه. با این وضعیتی که پیش اومده یود دیگه نه میتونستم چیزی به طوطی بگم ک نه به عمه چون دلم نمیخواست احد فکر‌ کنه از سر حسودی این کار هارو میکنم. به سر جاده خاکی که رسیدم طوطی رو دیدم که با چشم های نگران به جاده خیره شده بود. با دیدن من به سمتم دوید و همین که بهم رسید بغضش ترکید. جا خوردم و فکر کردم اتفاقی افتاده ولی قبل از این که سوالی بپرسم طوطی گفت خیلی بدی گلی خیلی بدی دلم هزار و یک راه رفت فکر کردم اتفاقی برات افتاده میدونی چند ساعته غیبت زده؟ حالا حتما ننه بتول هم نگرانمون شده ای خدا چی جوابش رو بدیم. بغلش کردم و گفتم گریه نکن طوطی به خدا توی جنگل گم شده بودم نمیدونستم از کدوم طرفی به سمت ده بیام اینقدر دنبال خودم چرخیدم تا بلاخره به جاده رسیدم.طوطی همینطور که با دلخوری پاهاشو روی زمین میکوبید به سمت خونه های سنگی راه افتاد و گفت خودت جواب ننه بتولمو میدی من نمیدونم چی بهش بگم.به خونه که رسیدیم عمه اینقدر سرگرم نوه هاش بود که اصلا متوجه ی غیبت چند ساعته ی ما نشده بود و فقط یه خسته نباشید بهمون گفت.