بی تو
حتی باران هم
بوی تشنگی می دهد
گـاهــــی لال مـــی شود آدم …
حـرف دارد ؛ ولـــی …
کلمه نـدارد …
عجب جوش و خروشی بود عشقت
خراب باده نوشی بود عشقت
بهشتم را به سیبی داد بر باد
عجب آدم فروشی بود عشقت
نوای عشــــــ♥️ـــــق
خود کشی جدید رضا کرمی تارا
قلب ناآراممممم گفتم نرو تنهام نزار
زندگیمی درد وه مالم
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_چهل_هشت عمه گفت عجب عجب... حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در م
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_چهل_نه
طوطی پاشو روی زمین کوبید و گفت اخ گلی از دست تو. بدو بدو دنبال فهیمه رفتم تا گمش نکنمو همین که گوشه ی چارقدش رو بین شاخ و برگ درخت ها دیدم قدم های اروم تری برداشتم تا متوجه ی حضور من نشه. دلم اشوب بود و همش فکر میکردم اتفاق بدی میوفته. میخواستم مطمئن بشم هنوز با احدن تا دیگه تکلیفم کامل با خودم مشخص بشه. فهیمه به سمت جای قبلی نرفت و مسیر دیگه ای رو میرفت. خیلی نگران بودم که برای مسیر برگشت گم نشم. همینطور که حواسم به فهیمه بود دو و برم رو هم نگاه میکردم که مسیر رو یادم بمونه ولی همه ی جنگل شبیه به هم بود و مطمئن بودم که گم میشم.
فهیمه بلاخره سر جاش ایستاد و یه کم دور و برشو نگاه کرد پشت درختی قایم شدم تا چشمش به من نیوفته و وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست و نگاهش نمیکنه قدم های تند تری برداشت. انگار که به مقصد رسیده بود و حال من هر لحظه بدتر میشد. دلم به هم میپیچید و با خودم فکر میکردم من طاقت دوباره دیدنشون با هم رو ندارم. همینطور که پشت درخت ایستاده بودم سرکی کشیدم و دیدم که فهیمه مثل دفعه ی قبل پیش یه پسری نشسته، یه کم دقیق تر شدم و گفتم احد که اینقدر قد کوتاه نبود. فهیمه سرش رو تکونی داد و چهره ی پسر نمایان شد. اون پسر احد نبود. گلوم خشک شده بود و باور نمیکردم که فهیمه چنین دختری باشه. به درخت تکیه دادم و چند باری نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهی انداختم . اون پسر یکی از کارگر هایی بود که سر زمین اقا صفدر کار میکرد خوب میشناختمش و همیشه با طوطی درباره ی چشم هاش که هرز میچرخید و سرش که پایین نبود حرف میزدیم. رابطه ی فهیمه با جواد فراتر از رابطه ای بود که با احد داشت ... سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و در گوش هامو گرفته بودم که صداهاشون به گوشم نرسه ....میترسیدم مسیرشون از سمت درختی باشه که من پشتش قایم شدم و منو اونجا ببینن. از طرفی فکر این که طوطی سر جاده ی خاکی منتظرم بود بیشتر هول توی دلم مینداخت و خدا خدا میکردم فهیمه و جواد زودتر برن تا منم به ده برگردم. بلاخره بعد از کلی وقت جواد نگاهی به اسمون انداخت و گفت ای وای دیرم شد خورشید اومده وسط اسمون. فهیمه گفت، ای بابا کجا میخوای بری به این زودی خوب میدونی که دلم برات تنگ میشه.
جواد گفت میدونی که این پسره تنه لش احد این ساعت میخواد بره برای استراحت باید برم و بالای سر زمین باشم. فهیمه اصلا چیزی به روی خودش نیورد و گفت برو خدا به همراهت. جواد همینطور که به سمت ده میدوید گقت تو هم زود برگرد ده. دروغ نگم خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که فهمیه دیگه با احد نیست و حالا با جواده. نگاهی بهش انداختم مشغول مرتب کردن لباس ها و موهاش بود. توی دلم گفتم چطور خدا تا حالا فهیمه رو سنگ نکرده با این همه کار بدی که میکنه. صدای پای فهیمه نزدیک تر شد دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم الانه که منو ببینه ولی فهیمه به سمت ده و چشمه برنگشت و دوباره به دل جنگل رفت. نمیفهمیدم چیکار میکنه دلم پیش طوطی بود ولی میخواستم دنبالش برم و ببینم کجا میره. کمی با خودم فکر کردم و دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم طوطی وقتی ببینه برنگشتم خودش میره خونه و بعدا یه دروغی به عمه میگم. دوباره دنبال فهیمه راه افتادم این دفعه مسیر به چشمم اشنا بود و بین راه فهمیدم فهیمه به سمت تخته سنگی که دفعه ی قبل با احد قرار داشت میره. نمیتونستم قبول کنم که همزمان با دو نفر باشه اونم دختری توی اون خونواده و توی اون دهی که مردمانش اونقدر متعصب بودن ولی بر خلاف تصورات من خیلی زود سر و کله ی احد پیدا شد و فهیمه بدون این که ذره ای به روی خودش بیاره کمی قبل با جواد بوده به سمت احد دوید ... احد نیشش تا بناگوشش باز شد و اصلا اون ادم عبوسی که توی خونه میدیدم نبود. این دفعه طوطی نبود که جلوی چشم هامو بگیره و مجبورم کنه رومو برگردونم و از اونجا برم.احد کنارش زد و گفت فهیمه جان چند بار بهت بگم تا به هم محرم نشدیم درستش نیست با این حرف احد لبخندی روی لبم نشست ولی فهمیه نذاشت زیاد لبخند روی لبم بمونه و گفت ای بابا احد اخه تا کی صبر کنم مگه من صبرم چقدره دلم میخواد با تو باشم ولی تو همیشه پسم میزنی دلم میشکنه اینطوری. احد از جاش بلند شد و این بار جدی تر گفت نمیشه فهیمه درستش نیست من تا وقتی عقدت نکنم بهت دست نمیزنم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_پنجاه
فهیمه اخم هاشو تو هم کشید و گفت تا کی میخوای بهم وعده وعید الکی بدی پس کی میخوای بیای منو بگیری؟
احد این بار مهربون تر جواب داد میام میام یه کم دیگه بگذره بتونم بقیه ی زمینم رو از اقام بگیرم و خودم برای خودم کار کنم میام میگیرمت. فهمیه با دلخوری نفسش رو بیرون داد
و گفت تا تو بیای زمین هارو از اقات بگیری موهامم مثل دندون هام سفید شده. انگار اقات ادمیه که راحت به تو زمین بده مخصوصا الان که برادر بزرگترت اومده ده و صاحب مال و منال شده وقتی برادرت اینجوری عزیز دردونه ی ننه بتولته کی به تو زمین میده.
باورم نمیشد که فهیمه چنین حرف هایی میزنه و احد سکوت کرده انتظار داشتم جوابشو بده و اجازه نده اینطوری درباره ی خانواده اش حرف بزنه ولی احد مثل موش شده بود و فقط به حرف های فهیمه گوش میداد.
اون روز مطمئن شدم که فهیمه احد رو اینطوری پر میکنه که رفتارش با خانواده اینقدر بد شده. فهیمه جلوتر از احد راه افتاد و به سمت ده برگشت و احد بعد از این که لباس هاشو از شاخ و برگ درخت ها تکوند از جاش بلند شد. فکرامو کرده بودم و میخواستم هر چی که دیدم بهش بگم. از جام بلند شدم و یک دفعه از پشت درخت بیرون پریدم. احد با دیدن من از جاش بالا پرید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ از کی اینجایی؟ حسابی جا خورده بود و به زور اب دهنشو قورت میداد. سرمو پایین انداختم و گفتم از وقتی فهیمه اومد. احد جلو تر اومد و مچ دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ خجالت نمیکشی؟ قیافه ام از درد تو هم رفت و خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم ولی دستمو ول نکرد و دوباره گفت با توام برای چی زاغ سیای مارو چوب میزنی؟ گفتم برای این که فهیمه قبل تو پیش جواد بود همون که روی زمین های شوهر عمه کار میکنه از پیش اون اومد اینجا ولی هیچی به روی خودش نیورد معلوم نیست چند وقته این کارو میکنه و تو روحت هم خبر دار نشده. احد شروع به خندیدن کرد و همینطور که دستمو ول میکرد گفت برو بابا زده به سرت. مات و مبهوت مونده بودم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم و با خودمفکر میکردم حرفم رو باور میکنه ولی احد راهشو کشید و رفت. برای این که توی جنگل گم نشم بدو بدو دنبالش رفتم و گفتم به خدا راست میگم خودت دنبالش برو و ببین. احد دوباره به سمتم برگشت و گفت حسودی میکنی اره؟ خجالت بکش گلی گناه مردمو نشور الکی بهش تهمت نزن فهیمه همچین دختری نیست غیر از من به کسی نگاه هم نمیکنه. خیلی دلم شکست. از دست احد و حماقت هاش حسابی حرصی شده بودم و دلم میخواست خفه اش کنم. وقتی دیدم هیچ جوره حرفم رو قبول نمیکنه سکوت کردم و جلوتر راه افتادم. احد دوباره قدم هاشو تند تر کرد و همینطور که میخواست دستمو روی هوا بقاپه گفت ببین منو. خودمو عقب کشیدم و گفتم به من دست نزن. احد دستشو پشت سرش کشید و گفت'
نبینم بری به کسی چیزی بگی ها این چرتو پرتایی که تحویل من دادی برای خودت نگه دار نمیخوام ننه بتولمو با این حرفات الکی ناراحت کنی. یا بری به طوطی بگی و از حالا با کسی که من قراره باهاش ازدواج کنم سر لجشون بندازی. دستمو روی هوا تکون دادم و همینطور که برو بابایی میگفتم به سمت ده راه افتادم. بین راه نمیدونستم از کدوم طرف برم و دلم نمیخواست که به سمت احد برگردم. قدم های ارومتری برداشتم تا بلاخره اون جلو افتاد و وقتی مطمئن شدم به سمتم برنمیگرده زدم زیر گریه. این بار به خاطر عشقی که بهش داشتم و بی محلی هاش گریه نمیکردم به خاطر دلم که شکسته بود اشک میریختم و با خودم میگفتم ای کاش خودم رو به احد نشون نمیدادم و یه راست همه چیز رو کف دست عمه میذاشتم تا خودش فکری بکنه. با این وضعیتی که پیش اومده یود دیگه نه میتونستم چیزی به طوطی بگم ک نه به عمه چون دلم نمیخواست احد فکر کنه از سر حسودی این کار هارو میکنم. به سر جاده خاکی که رسیدم طوطی رو دیدم که با چشم های نگران به جاده خیره شده بود. با دیدن من به سمتم دوید و همین که بهم رسید بغضش ترکید. جا خوردم و فکر کردم اتفاقی افتاده ولی قبل از این که سوالی بپرسم طوطی گفت خیلی بدی گلی خیلی بدی دلم هزار و یک راه رفت فکر کردم اتفاقی برات افتاده میدونی چند ساعته غیبت زده؟ حالا حتما ننه بتول هم نگرانمون شده ای خدا چی جوابش رو بدیم. بغلش کردم و گفتم گریه نکن طوطی به خدا توی جنگل گم شده بودم نمیدونستم از کدوم طرفی به سمت ده بیام اینقدر دنبال خودم چرخیدم تا بلاخره به جاده رسیدم.طوطی همینطور که با دلخوری پاهاشو روی زمین میکوبید به سمت خونه های سنگی راه افتاد و گفت خودت جواب ننه بتولمو میدی من نمیدونم چی بهش بگم.به خونه که رسیدیم عمه اینقدر سرگرم نوه هاش بود که اصلا متوجه ی غیبت چند ساعته ی ما نشده بود و فقط یه خسته نباشید بهمون گفت.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_پنجاه_یک
با طوطی ظرف هارو به مطبخ بردیم تا سرجاشون بچینیم. طوطی یه نگاه پشت سرش انداخت و اروم پرسید فهیمه چیکار میکرد؟ کجا رفت؟ گفتم کجا میخواست بره رفت پیش احد. طوطی چشم غره ای بهم رفت و گفت تو هم همینطوری وایسادی از اول تا اخرشو نگاه کردی؟ جواب دادم نه بابا همین که دیدم به سمت تخته سنگی که احد منتظرش بود میره برگشتم ولی راه رو گم کردم بهت که گفتم. مشخص بود که طوطی حرفم رو باور نکرده ولی چیزی نپرسید و از مطبخ بیرون رفت. اون شب قبل از این که احد به خونه برگرده خودم رو به مریضی زدم و به یکی از اتاق ها رفتم. دلم نمیخواست ببینمش...و توی اتاق خودم رو به خواب زدم تا بقیه هم برای خواب اماده بشن. روز ها پشت سر هم میومدن و میرفتن. عسگر توی یکی از خونه هایی که حالا مال شوهر عمه شده بود زندگی میکرد و صبح تا غروب هم سر زمین ها پا به پای کارگر ها کار میکرد. هر روزی که میگذشت پول شوهر عمه زیاد تر میشد و تقریبا نصف زمین های ده رو خریده بود.
این مسئله خان عمو و خاندانش رو حسابی نگران کرده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتن چون تلاش شوهر عمه و پسر هاشو میدیدن و همه ی ده میدونستن که این پول ها و زمین ها از راه هوا به اسمون نرسیده و براش کلی زحمت کشیده شده. یه مدتی گذشت و عیسی برای دیدن خانواده اش دوباره به ده اومده بود. عمه خیلی خوشحالی میکرد و ما هم از خوشحالی اون شاد میشدیم. بعد از کمی سلام و احوال پرسی و خوردن یه چایی عمه که دلش پیش خانواده اش بود شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت چه خبر از خونه ی اقاجونت؟. عیسی صورتشو تو هم کشید و گفت نپرس ننه بتول. نمیدونی چه زن برادر های دیو صفتی داری اینا حتی از خود اقاجون هم بدتر بودن. پیرمرد رو کشتن که اینطوری بخوابن روی مال و منالش. ننجونو که انداختن گوشه ی انباری خونه و به زور یکی دو لقمه نون دستش میدن که از گرسنگی تلف نشه. مردم میگن پیرزن بیچاره توی گند و کثافت خودش زندگی میکنه و همین روز هاست که عمرش تموم بشه. از طرفی اون دو تا عروس، همدم خانم که خیلی میخواسته رییس بازی در بیاره و سرشون شیر بشه از خونه انداختن بیرون اونم اواره ی کوچه و خیابون شده. حتی پسراش هم جلوی زن عمو هاشون رو نگرفتن و کمک کردن از خونه بندازنش بیرون. عمه که اشک توی چشم هاش جمع شده بود گفت پس شوهر های اینا چیکار میکنن چجوری نمیتونن یه خونه رو جمع و جور کنن؟ عیسی گفت نمیدونم والا. میگن شهناز به خونه برنگشته و طلاقشو از شوهرش گرفته و بچه هاشم با خودش برده و فعلا خونه در تصاحب دو تا از عروس هاست. بی هوا پرسیدم پس ننه همدمم چی؟ گفت همون شهناز خانم بهش جا و مکان داده و اجازه داده توی یکی از اتاق های خونه ی پدریش زندگیکنه ولی خب اون که نمیتونه خرج زندگی این زن گنده رو بده. براش کار پیدا کرده کلفتی خونه ی یکی از بزرگانو میکنه تا یه لقمه نون برای خودش در بیاره مثل این که قراره از این به بعد توی همون خونه توی اتاق کلفت ها زندگی کنه. همه سری از روی تاسف تکون دادن و بعد از اون صدای عمه بود که بلند شد و خطاب به اقا صفدر گفت من باید برم ننجونمو ببینم. اگه اینطوری از دنیا بره حسرت دوباره دیدنش یه عمر به دلم میمونه. با پسرم میرم شهر..
یک روزه و برمیگردم فقط میخوام چند ساعتی ببینمش تا دلتنگیم رفع بشه. شوهر عمه که مرد خیلی رئوف و دل رحمی بود حرفی نزد و رو به عیسی گفت کی میخوای برگردی پسرم؟ عیسی گفت یکی دو روز میمونیم و برمیگردیم نمیتونم کار و زندگیمو توی شهر ول کنم. شوهر عمه رو به احدکرد و گفت با مادرت میری و برمیگردی احد که بعد از اخرین زبون درازیش حسابی توسط عسگر گوش مالی داده شده بود حرفی نزد. نه مخالفت کرد و نه چشمی گفت ولی خب مشخص بود که دلش نمیخواست بره و میخواست همینجا ور دل فهیمه بمونه. اون دو سه روز مثل برق و باد گذشت و هر چیبه رفتن عیسی نزدیک تر میشدیم ترس و دلهره رو بیشتر میشد توی چشم های عمه دید. عمه بقچه ی کوچکی بست و همراه احد سوار گاری ای که عیسی اورده بود شدن و به شهر رفتن. اون روز کار های خونه با من و طوطی بود ولی به خاطر این که بهمون بد نگذزه زن عسگر مارو به خونه اش دعوت کرد و گفت تا برگشتن ننه بتول شام و ناهارتون رو اینجا بخورین. عروس های عمه بتول فرشته هایی بودن که خدا از اسمون فرستاده بود و من همیشه نگرانبودم فهیمه که عروس این خانواده میشه میونه مارو هم با عروسا شکراب کنه. دو روز از رفتن عمه گذشته بود. اقا صفدر خیلی نگران بود ولی خودش رو اروم میکرد و میگفت عیسی پسر بزرگیه اون از پس همه چیز بر میاد بتول خانمو تنها نفرستادم که بخوام اینجا دل نگرانش باشم.اون روز ها خیلی با خودم فکر میکردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که حداقل ماجرارو برای طوطی تعریف کنم ولی با یاداوری حرف ها و تهدید های احد پشیمون میشدم.
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_پنجاه_دو
بیخیال احد شده بودم و حالا تنها نگرانیم وارد شدن فهیمه به خونواده ی گرم و صمیمی عمه بتول بود. عمه بعد از دور روز همراه احد به ده برگشت و چشم های پف کرده اش نشونی از گریه هایی که کرده بود میداد. من و طوطی که حسابی دلتنگ عمه بودی جلوی در دویدیم ولی عمه بی توجه به ما وارد خونه شد و یه گوشه نشست و همین که پاش به زمین رسید دوباره زیر گریه زد. طوطی حسابی جا خورده بود و با چشم هاش از احد پرسید که چیشده. احد همینطور که از کنار ما میگذشت و به سمت مطبخ میرفت گفت ننجون به رحمت خدا رفت. طوطی محکم روی دستش زد و همینطور که عمه بتول رو بغل میکرد گفت یعنی نتونستی ببینیش ننه؟ احد از داخل مطبخ جواب داد چرا فردای روزی که همدیگه رو دیدن، به رحمت خدا رفت انگار این همه سال صبر کرده بود تا یک بار دیگه دخترشو ببینه و بابت تمام کارهایی که اقاجون وادارش میکرده انجام بده ازش حلالیت بطلبه. گریه های عمه شدت گرفت و گفت این همه سال از مادرم دور موندم حالا که بهش رسیده بودم یک روز هم کنارم نموند پر کشید و رفت. دلم
برای عمه و اشک هایی که میریخت اتیش گرفت. من و طوطی هم از گریه های عمه به گریه افتادیم و کنارش نشستیم تا دلداریش بدیم. عمه دستشو روی دست من کشید و گفت ننجونتو حلال کن چند باری ازم خواست از تو هم حلالیت بطلبم خودش میدونست تو دلت پاکه و میبخشیش وگرنه میخواست این همه خفت و خواری رو تا روزی که تو بری پیشش و حلالش کنی تحمل کنه. چند باری پلک زدم و گفتم حلال کردم حلال کردم خدا رحمتش کنه. هممون به مدت چهل روز به احترام عمه رخت سیاه تنمون کردیم و بالای در خونمون پارچه ی سیاه زدیم. گه گاهی همسایه ها برای عرض تسلیت در خونمون میومدن و ما هم با حلوا و خرمایی که همیشه اماده داشتیم ازشون پذیرایی میکردیم و میگفتیم که خیرات ننجونه. خداروشکر عمه بعد از یکی دو هفته به همون حال و هوای قبلش برگشت و دست از یه گوشه کز کردن و غصه خوردن برداشت. اون روز هایی که عمه ناراحت بود هوای خونه بدجور گرفته بود من یکی که اصلا نمیتونستم فضای خفه ی اون خونه رو تحمل کنم و زود به زود روی ایوون میرفتم و نفسی تازه میکردم. تقریبا دو سال و نیمی از اومدنمون به ده گذشته بود و خداروشکر اونجا زندگی خوبی داشتیم. بعد از اخرین باری که توی جنگل احد و فهیمه رو دیدم دیگه هیچوقت پیگیرشون نشدم و حتی یه کلام هم با احد حرف نمیزدم. توی اون سال ها خیلی خبر میرسید که برای فهیمه خواستگار اومده و هر بار این خبر به گوش احد میرسید احد حسابی اتیشی میشد و همه متوجه ی حال بدش میشدن ولی فهیمه همه ی خواستگار هاشو رد میکرد و خانواده اش هم چون تک دختر بود بهش فشار نمی اوردن و میگفتن صبر میکنیم تا اونی که میخواد پیدا بشه. تنها کسی که دلیل این رد کردن هاشو میدونست منو طوطی بودیم و هیچکس دیگه روحشم خبر نداشت که فهیمه چرا ازدواج نمیکنه. گذشت تا یکی از روز هایی که با طوطی و نوه های عمه لب چشمه بودیم سر و کله ی فهیمه پیدا شد. لگنی رخت دستش بود و لب چشمه نشست تا رخت هارو بشوره و اب بکشه. طوطی با دیدن فهیمه با ارنجش به پهلوی من زد و همینطور که با چشم هاش به فهیمه اشاره میکرد گفت اینو نگاه این مگه رختم میشوره؟ اصلا مگه کار میکنه؟ این که همش به فکر گشت و گذار توی
جنگل و قرار گذاشتن با این و اونه خدا میدونه الان به بهونه ی کی این رخت هارو برداشته و از خونه بیرون اومده. به نوه های عمه که شش دنگ حواسشون به ما بود اشاره کردم و از طوطی خواستم تا سکوت کنه.طوطی همه ی حواسش به فهیمه بود ولی من سرم به کار خودم بود و اصلا نگاهش نمیکردم تا یک دفعه طوطی از جاش بلند شد و گفت عه عه عه فهیمه چش شده چرا حالش به هم میخوره. با صدای فهیمه من هم به سمتش برگشتم. قبل از ما چند تا از زن های ده که لب چشمه نشسته بودن به سمتش رفتن و کمکش کردن لباس هاش که کثیف شده بود رو تمیز کنه.ما هم اروم اروم به سمت مردم که دورش جمع شده بودن رفتیم. فهیمه حسابی رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود چشم هاش بی حال بود و مدام به مردم که میپرسیدن چی شده دختر میگفت شیر مونده خوردم شیر مونده خوردم. شور بدی به دلم افتاده بود و احساس میکردم فهیمه دروغ میگه. توی دلم خدا خدا میکردم واقعا شیر مونده خورده باشه و دلیل این حال بدش چیزی که توی فکرمه نباشه. طوطی که حسابی از فهیمه بدش میومد و از دستش حرصی بود خیلی زود دست بچه هارو گرفت و به سمت لگنمون برگشت.فهیمه مدام سعی میکرد چشم هاشو از من و طوطی بدزده و نگاهمون نکنه و این مسئله منو بیشتر از قبل نگران میکرد. کمی بعد من هم به سمت لگن برگشتم و بعد از این که اب لباس هارو گرفتیم به سمت ده راه افتادیم. طوطی توی مسیر مدام غر میزد و میگفت دختره ی بی بند و بار ایشالا بمیری همه از دستت راحت بشن دختره ی خونه خراب کن حقته