...
بوی ترنج و فال و غزل میدهد تنت ؛
آغوش بیمثال تو شیراز دیگریست . .
از تو دل کندم ولی دل هم نبستم با کسی
عالمی دارد عجب این روزگار بی کسی
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجران
ماییم و نیم جانی، آن هم به لب رسیده!
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
شعرهایم جز خودش دست همه چرخید و حیف!
آن ك بایستی بخواند مصرعی از من نخواند ؛