eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه لری عاشقی❤️😔 مرتضی باب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش پسرا وقتی یه دختری ارایش نداره میاد گروه😂😂😂😂😂😂
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست برا خواهرت بدونه عزیزه داداشه❤️❤️🥹🥰
بفرس برای دردونه ای قلبت😘💘🍊🫀
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_پنجاه_چهار چون شوهر عمه رفت و امد با خانواده ی خان عمو رو غد
طوطی جواب داد خدا به دادش برسه حتما خان عمو پیداش کنه میکشتش والا هر کی دیگه هم بود این بی ابرویی رو تحمل نمیکرد. به خونه برگشتیم و خبر ها به گوش عمه رسیده بود همین که وارد خونه شدیم گفت چخبر شده دختر ها مردم میگن خان عمو حسابی عصبانیه و دنبال فهیمه میگرده. طوطی دستی به پیشونیش کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد و همینطور که روی زمین مینشست گفت نگو ننه نگو که مغزم داره سوت میکشه. عمه با تعجب نگاهی به ما انداخت و گفت ای بابا دخترا زبون باز کنین حرف بزنین دیگه نگو چه صیغه ایه. طوطی نفسشو با صدا بیرون داد و گفت خان عمو میخواد سر فهیمه رو ببره بذاره روی سینه اش. عمه توی صورتش زد و گفت وا خدا مرگم بده چرا چیکار به دختر بیچاره داره؟ احد اروم اروم از اتاق بیرون اومد و گفت ها؟ سرشو ببره؟ برای چی؟ طوطی مردد بود که حرفی جلوی احد بزنه ولی بعد از این که یه نگاه به من انداخت و تایید رو ازم گرفت گفت چون فهیمه بارداره. عمه گفت چی؟ چیچیه؟ بارداره؟ کی شوهرش دادن؟ چرا ما خبر نداریم؟ از اون همه سادگی عمه در عجب بودم و گفتم ای بابا عمه بتول اگه شوهر داشت که سر بریدنش چی بود خب مجرده که میخوان سرشو ببرن. رنگ از روی عمه پرید و گفت خدا مرگم عیبه دخترا این حرفا چیه میزنین خجالت بکشین از کجاتون در اوردین؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم خیلی خب هرجور میخواین فکر کنین ولی خب من همون چهار ماه پیش وقتی تو کوچه ها قایم میشد و بالا می اورد فهمیدم بارداره. حالا کم کم صداش توی ده بلند میشه و حرفش میپیچه. اصلا حواسمون به احد نبود که با صدای گریه اش هممون به سمتش برگشتیم و عمه با تعجب گفت وا پسر گریه میکنی؟ چیشده؟ من و طوطی میدونستیم که دل احد بدجوری اتیش گزفته ولی جلوی عمه حرفی نزدیم. احد خیلی زود از جاش بلند شد و همین که هق هق میکرد و اشک هاشو با استینش پاک میکرد رو به من گفت کجاست؟ گفتم از کجا بدونم خان عمو گفت تک تک خونه هارو میگردم تا پیداش کنم و خودشو پسری که توی اون خونه اس رو بکشم. احد گفت من باید پیداش کنم باید پیداش کنم و ازش بپرسم که چرا این کارو با من کرد این چه بلایی بود به سر من اورد. عمه هاج و واج مونده بود که احد به سمت در راه افتاد و توی چشم به هم زدنی از خونه بیرون رفت. طوطی دنبالش دوید و همینطور که صداش میزد خطاب به عمه گفت ننه بتول توروخدا جلوشو بگیر اگه خان عمو این دوتارو با هم ببینه بچه میوفته گردن احد خون داداشمو میریزن ولی عمه تا اومد به خودش بجنبه احد خیلی دور شده بود و از همه ی پله ها پاییین رفته بود. عمه تازه متوجه ی ماجرا شد و دلشوره ی بدی گرفت ولی کاری از دستش بر نمیومد و فقط به طوطی گفت سر زمین ها برو و به اقات بگو بیاد خونه. شوهر عمه که برگشت عمه ماجرارو براش تعریف کرد و گفت برو دنبال پسرت هر جا هست دستشو بگیر و بیارش خونه.هممون خیلی به هم ریخته بودیم و نگران بودیم که از احد اشتباهی سر بزنه و خان عمو بلایی سرش بیاره عمه خیلی ناارومی میکرد و گریه امانش رو بریده بود. زن عسگر مدام باهاش همدردی میکرد و سعی میکرد ارومش کنه ولی فایده ای نداشت. اون روز تا نزدیک غروب اقا صفدر و عسگر به خونه برنگشتن و مشخص بود که دنبال احد میگردن و این مسئله مارو خیلی نگران کرده بود بعد از اون همه ساعت هممون انتظار داشتیم سه تایی برگردن ولی اقا صفدر و عسگر دست خالی برگشتن و یه کلام گفتن نیست پسره انگار اب شده رفته توی زمین هرجارو گشتیم پیداش نکردیم. شب تا صبح خواب به چشم هیچکس نیومد و من که توی رخت خوابم دراز کشیده بودم به عمه که رو به پنجره نشسته بود و زیر نور ماه با چادر سفیدی که سرش بود راز و نیاز میکرد و دست هاشو به سمت اسمون گرفته بود خیره بودم. عمه تا صبح اشک ریخت و از خدا خواست که پسرشو حفظ کنه و نذاره که بلایی سرش بیاد. گه گاهی این دنده اون دنده میشدم و با طوطی پچ‌پچ میکردم اون هم مثل من بیدار بود و توی فکر برادرش. بلاخره خورشید طلوع کرد و همه از توی رخت خواب هاشون بلند شدن. اقا صفدر و عسگر این بار به سمت جنگل راه افتادن و من و طوطی و عروس عمه هم شروع به گشتن ده کردیم. از طرفی خان عمو در تک تک خونه های ده میرفت و مثل زورگیر ها کل خونه ی اهالی رو به هم میریخت تا نوه اش که ازش خطا سر زده بود رو پیدا کنه خونه ی ما نسبت به بقیه ی خونه سنگی ها بالاتر بود و خان عمو هنوز به اونجا نرسیده بود. با این که هممون میدونستیم فهیمه توی خونمون نیست هول و ولایی توی دلمون افتاده بود و گوش به زنگ بودیم ببینیم خان عمو کی به خونه ی ما میرسه. ما زن ها بعد از کلی جست و جو توی ده دست خالی به خونه برگشتیم و برگشتنمون با اومدن خان عمو یکی شد. به خاطر رابطه اش که با اقا صفدر شکراب شده بود ملاحظه ی مارو کرد و
خونه ی مارو مثل بقیه به هم‌نریخت یه نگاهی توی خونه انداخت و وقتی دید کسی غیر خودمون نیست از خونه بیرون رفت. اون روز هم احد پیدا نشد و دیگه هممون مطمئن شده بودیم که با فهیمه با هم‌ فرار کردن. روز بعد خان عمو هم مثل ما دست خالی وسط ده دور خودش میچرخید و در حالی که فهیمه رو هیچ جا پیدا نکرده بود با سر زیر به سمت خونه باغشون راه افتاد. همون روز دختر خان عمو که مادر فهیمه میشد با خانواده اش وسایلشون رو جمع کردن و به خاطر این بی ابرویی که به بار اومده بود از ده رفتن. پسر های خان عمو خیلی اتیشی شده بودن. و بدجوری به غرورشون برخورده بود که با این کبکبه و دبدبه چنین بی ابرویی سرشون اومده. از طرفی حالا مردم فهمیده بودن که هیچ اجنه ای به ده نیومده و پسر هارو با خودش ببره و خانواده هایی که پسرهاشون فرار کرده بودن بدجوری خجالت زده بودن و چند تاشون از اون ده رفتن. بعد از اون نوبت پسر های خان عمو بود. امکان نداشت که مردم ده توی کوچه ها ببیننشون و با هم پچ‌پچ‌ نکنن و نگاه های عجیب غریب بهشون نندازن اونا هم تحمل این رفتار هارو نداشتن چون چندین سال بزرگای این ده بودن و به همین خاطر یکی یکی از اونجا رفتن. توی دو سه روز جمعیت ده نصف شد و خیلی ها به خاطر رفتن دوست و اشناهاشون غصه دار شدن. خان عمو و زن عمو هنوز توی خونشون بودن و بعد از دو سه روز بی خبری از احد کم کم حرف گم و گور شدنش توی ده پیچید. خانواده ی عمه خیلی نگران بودن و هرکاری میکردن تا این حرف و نقل ها به گوش خان عمو نرسه ولی بلاخره ده کوچیک بود و حرف ها زود دهن به دهن میشد. روز چهارمی بود که احد غیب شده بود و بلاخره خان عمو به خونمون اومد. اول یه کم من و من کرد و گفت شنیدم پسر شمام همون روزی که اون دختر گم شده غیب شده. عمه لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد طبیعی رفتار کنه گفت والا یک کلاغ چهل کلاغ مردم این ده تمومی نداره همه چیزو به هم ربط میدن. احد ما رفته شهر خونه ی برادرش عیسی و همین امروز و فرداست که برگرده ده. خان عمو قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت که اینطور. یعنی میگین رفتنش ربطی به گور شدن دختره نداره. عمه چارقدشو جلو کشید و گفت این چه حرفیه خان معلومه که ربطی به هم نداره. خان عمو ذره ای از حرف های عمه رو باور نکرده بود ولی خب چاره ای نداشت و بعد از یک خداحافظی کوتاه از خونه بیرون رفت. بعد از رفتن خان عمو عمه نفسشو با شتاب بیرون داد و همینطور که روی پاهاش میزد گفت اخر این پسر منو از حرص و جوش میکشه خدایا صبرم بده. از جام بلند شدم و لب پنجره رفتم با این که دل خوشی از احد نداشتم ولی توی دلم گفتم کاش برگرده چون دلم نمیخواست عمه رو توی این حال و روز ببینم. نمیدونم خدا صدای منو شنید یا عمه که صبح روز بعد قبل از این که افتاب بزنه سر و کله ی احد پیدا شد. عمه به پهنای صورتش اشک میریخت و محکم پسرشو توی بغلش فشار میداد و میگفت کجا بودی پسرم کجا رفتی اخه چرا ول میکنی و میری نمیگی از ترس اینجا دق میکنم میمیرم. احد حرفی نمیزد و اون هم عمه رو بغل کرده بود. هممون منتظر به احد خیره بودیم تا حرفی بزنه و بگه این چند روز کجا بوده. ولی احد سکوت کرده بود و لام تا کام حرف نمیزد. بلاخره بعد از این که موفق شد از بغل عمه بیرون بیاد نگاه گذرایی به خونه انداخت و چشم هاشو روی من نگه داشت بعد رو به عمه و اقا صفدر گفت میخوام زن بگیرم.میخوام گلی رو عقد کنم. همه هاج و واج نگاهی به هم انداختن و هیچکس باورش نمیشد که احد این حرف هارو جدی زده باشه. من سرمو پایین انداختم و خونه توی سکوت فرو رفته بود. احد دوباره تکرار کرد از کی باید خواستگاریش کنم؟ عمه بتول گفت چی میگی پسرم رسیده و نرسیده میخوام زن بگیرم از کجات دراوردی اخه تو که سنی نداری.احد گلویی صاف کرد و گفت برادرام همسن و سال من بودن زن گرفتن چه عیبی داره منم توی این سن زن بگیرم. من راهمو کج کردم تا به سمت اتاق برم و بیشتر از اون توی اون شرایط نمونم چون حسابی معذب شده بودم. اقا صفدر دستشو سر شونه ی احد زد و گفت حالا وقت این حرف ها نیست پسر بیا بشین ببینم این مدت کجا بودی میدونی چی به ما گذشت این چند روزی که گم و گور شده بودی. احد بدون هیچ حیایی گفت پیش فهیمه بودم. عمه محکم روی دستش زد و گفت خدا مرگم بده پیش اون دختر چیکار‌ میکردی مگه نشنیدی اون روز ابجیت چی گفت خان عمو گفته بود هرجا پیداش کنم پسری که همراهشه هم سر میبرم اونوقت تو اومدی میگی پیش فهیمه بودم. احد دوباره خیلی خونسرد جواب داد اره باید میرفتم تکلیف خودمو دلمو باهاش روشن میکردم دو سال از زندگیمو بی خود و بی جهت به پاش ریختم که حالا معلوم نیست با بچه ی کی که توی شکمشه ول کنه و بره من باید باهاش حرف میزدم تا بفهمم تکلیف زندگیم از این به بعد چیه.