eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
امید_تکیه گاه♡6_144299909094380622.mp3
زمان: حجم: 4.6M
امید تکیه گاه 🫂😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عشقـم همه‌ی عُمر من مرسی که همیشه پیشم بودی بهونه هامُ تحمل کردی من باتو معنی عشقُ فهمیدم، لذتِ دوسداشتن رو اومدی و شدی تیترِافکارِ مـن آغوشِ تـو سرزمینِ کوچیکِ مَنه..! همه غماتُ میخرم اما . . خندِهاتُ به کسی نشون نده! قول بده فقط پیشِ من دِلبری کنی نیمه جونم قلب من تاابد محکومه بهت...!♥️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بوسیـ😘ـدن دارد دست های مردی که از صبح تا شب🌌 برای خانواده زحمت میکشد 😇 و خسته میشود 🥺 ولی یک دفعه هم گلایه نمی کند... خسته نباشی ،یکی یدونه قلبم ❤️ خداقوت پهلوان 😍 🫶 دلبری کن براش 🫶 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خنده را معنی سرمستی مَکن        آن که میخندد (غمش) بی نهایت است...🥀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از چراغانیِ چشمان تو ،من جان دارم بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم روشنم،از تو و آن منحنیِ لب هایت! من به لبخندِ پر از صبحِ تو ایمان دارم...🫀👀🫁 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@ᴛxᴇᴛ_ᴀsʜɢʜᴏɴᴇ4_5931366861026362999.mp3
زمان: حجم: 7.27M
تو همونی ڪہ تو هر ثانیہ تو فڪرشم❤» 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Bijan BijaniBijan-Bijani-Parishan-320.mp3
زمان: حجم: 20.04M
با آنکه دلم از غمِ هجرت خون است شادی به غمِ توام زِ غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب هجرانش چنین است وصالش چون است؟ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_شصت هممون میدونیم که چه چیز هایی به چشمت دیدی چه روز ها که گ
عمه و طوطی هر دو خونه بودن و کسی جز شوهر عمه نمیتونست وارد خونه بشه. احد پشت دیوار قایم شد و یه جایی ایستاد که پاهاش از پشت پرده پیدا نباشه من هم یه گوشه ی اتاق نشسته بودم و با چشم های نگران به احد خیره بودم اونم سعی میکرد با باز و بسته کردن و چشم هاش و زیر لب حرف زدن ارومم کنه ولی میدونستم که اگه شوهر عمه بفهمه احد توی این اتاقه جنگی به پا میشه توی همین فکر ها بودم که یک دفعه عمه از توی مطبخ فریاد زد احد پسرم کجا میری پس دارم برات غذا گرم میکنم مگه نگفتی گرسنه ای؟ احد با شنیدن صدای ننه اش محکم رو پیشونیش زد و سرش رو با تاسف تکون داد. من هم نفسمو با شتاب بیرون دادم و از جام بلند شدم که اگه شوهر عمه اومد داخل و دعوا به پا کرد از اتاق بیرون برم. شوهر عمه همون موقع با خشم پرده ی اتاق رو کنار زد و احد رو توی اتاق دید. از ترس به سکسکه افتاده بودم و همونطور با لکنت سلامی دادم. عمه در حالی که لبش رو میگزید وازد اتاق شد و اونم بریده بریده گفت م..ن من ف..کر کر..دم شوهر عمه به سمتش برگشت و گفت اره فکر کردی پسرت که یواشکی اوردیش تو خونه داره میره؟ بعد رو به احد کرد و گفت تو توی این اتاق چه غلطی میکردی مگه من نگفتم تا وقتی که گلی جواب نده حق نداری اینجا رفت و امد کنی؟ احد پشت گوشش رو خاروند و گفت به ولله فقط اومده بودم رخت خواب ببرم گفتم تا ننه بتول داره غذا گرم‌میکنه دو کلام با گلی حرف بزنم. شوهر عمه با صدای بلند تری گفت بیجا کردی اومدی توی اتاق دختره اونم دور از چشم من بعد دوباره به سمت عمه برگشت و گفت اون موقع که این پسره میخواست بیاد توی این اتاق حواست کجا بودعمه گفت اقا صفدر توروخدا کوتاه بیا مگه چیکار کرده اومده با دختر داییش حرف بزنه شوهر عمه داد کشید ای بابا زن ول کن هر چی میگم میگه دختر دایی پسر عمه نمیفهمی این پسر فکر های شومی توی سرشه داره این دختر رو خام خودش میکنه؟ عمه شروع به گریه کرد و گفت اقا صفدر توروخدا این حرف هارو نزن مگه احد غریبه است اونم پسرته شوهر عمه‌گفت تو نمیفهمی اون روز ها که حاضر جوابی میکرد یه چشم توی دهنش نبود نمیفهمیدی که فهیمه زیر گوشش حرف میزنه حالا هم نمیفهمی نقشه ای توی سر اون دختره که پسره رو فرستاده گلی رو بگیره معلوم نیست پس فردا دوتایی میخوان چه بلایی سرش بیارن اون روز ها که سر زمین بودیم من متوجه ی تمام رفت و امدهاش میشدم چون من بودم که سال ها مادر فهیمه رو میشناختم میدونستم اون زن چه ماریه من میفهمیدم که همون زن این دختر که از خودش بدتره رو پرورش داده و به جون زندگی ما انداخته ولی مگه میتونستم حرفی بزنم؟ مگه میتونستم تو که مادر این پسری رو از این بیشتر نگران کنم؟ باید صبر میکردم تا این پسر خودش بفهمه که با بد کسی رفت و امد میکنه صبر میکردم تا سر عقل بیاد ولی من خوش بین نیستم وقتی میبینم سه چهار روز غیب شده و یک دفعه اومده میگه میخوام گلیو عقد کنم فقط به این فکر میکتم که اون دختر یه فکری توی سرش انداخته باشه یه نقشه ای کشیده باشه تا زندگی گلی رو خراب کنه همه سکوت کرده بودن و بعد از ساکت شدن شوهر عمه فقط صدای نفس هام بود که به گوشم میرسید. احد این بار هم نتونست سکوت کنه و جلوی اقاش سینه سپر کرد و گفت هممون میدونیم که اون دختر دختر درستی نیست ولی دلیل نداره چون ننه اش با حیله و نیرنگ دل شمارو برد و از خود بیخودتون کرد فهیمه هم همین کارو بکنه یه دورانی بوده گذشته و رفته من نمیدونم این حرف که فهیمه نقشه کشیده رو از کجا در اوردین دیگه. اقا صفدر عصبانی شد و گفت از همونجایی که وقتی زیر گوشت وز وز میکرد و حرف میزد بی احترامی کردن به من و ننه ات رو شروع کردی هیچکدوممون یادمون نمیره که چطور چشم سفید بازی در میوردی و تو روی ننه ات وایمیسادی.احد گفت اره اشتباه کردم خودمم میدونم تحت تاثیر حرف های اون قرار گرفتم ولی به خدا قسم نقشه ای توی کار نیست.بعد به سمت من اومد و خواست دستمو بگیره و ادامه ی حرفش رو بزنه که شوهر عمه به سمتش خیز برداشت و نفهمیدم چطور یکی زیر گوشش خوابوند. عمه و طوطی که پشت سر اقا صفدر بودن هین بلندی کشیدن و من دستمو روی دهنم گذاشتم. احد دستشو روی صورتش که ملتهب و قرمز شده بود گذاشت ولی شوهر عمه باز هم دست برنداشت و خواست دوباره کتکش بزنه که اینبار عمه خودش رو روی احد انداحت و گفت اگه از روی جنازه ی من رد بشی که بذارم دوباره بچمو کتک بزنی.شوهر عمه دستش رو دوباره بالا برد و توی دل من اشوبی به پا بود که این دست روی سر و صورت عمه فرود نیاد. توی یک لحظه خودمو جلو انداختم و گفتم نزن اقا صفدر نزن من زنش میشم میخوام زن احد بشم.همینطور که همه مات و مبهوت مونده بودن دست عمه رو گرفتم و از روی احد بلندش کردم
و احد هم با نیش باز از روی زمین بلند شد و نگاه پر از غروری به شوهر عمه انداخت همه حسابی متعجب شده بودن ولی شوهر عمه بدجوری توی پرش خورده بود به همین خاطر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد و به یکی دیگه از اتاق ها رفت احد این بار قهقه ای سر داد و گفت زنم میشی؟ جدی میگی گلی میخوای باهام عقد کنی؟ تو حرفی که زدم مونده بودم و دیگه هیچ جوره نمیتونستم از حرفم صرف نطر کنم لب های عمه هم میخندید و اون بیشتر از احد خوشحال بود. احد بین خنده هاش خودشو جلوی پام انداخت و بی اختیار شروع به گریه کرد دامنم رو توی دستش گرفته بود و همینطور که به پهنای صورتش اشک میریخت میگفت باورم نمیشه گلی باورم نمیشه خداروشکر که قبول کردی فکر میکردم هیچوقت اقام نذاره تو زنم بشی و هیچوقت به تو نمیرسم. نمیتونستم باور کنم که پسر به اون گندگی اینطوری اشک میریزه و خداروشکر میکنه. از طرفی عمه هم پشت سر احد به گریه افتاده بود و دستشو پشت سر احد میکشید و میگفت قربونت برم اخه چرا گریه میکنی اینجوری نکن دلم هزار تکه میشه. با اون کار های احد نظر همه برگشته بود و کم کم خودمم حرف هاشو باور کرده بودم و انگار یه کم بیشتر از قبل دلم راضی شده بود که زنش بشم و باهاش عقد کنم ولی تنها کسی که نظرش عوض نشد شوهر عمه بود و همچنان توی اتاق مونده بود. اون شب تا صبح رو با هزار تا فکر و خیال سر کردم و مدام حرف های شوهر عمه توی سرم تکرار میشد از طرفی اشک های احد جلوی چشمم بود و میگفتم خدایا کدومشو باور کنم اخه؟ از داخل اتاق تاریک به نور ماه که از پنجره مشخص بود خیره میشدم و میگفتم خدایا خودت هر کاری میدونی صلاحه برامون انجام بده تو راه راستو جلوی پام بذار منو توی راهی قرار بده که به صلاحمه خودت بهتر میدونی تو کمکم کن. بین همین درد و دل هام با خدا بود که خوابم برد و صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم عمه با هول و ولا گفت زود باش دختر امروز هزار تا کار داریم شوهر عمت رفته دنبال عاقد باید یه دستی به سر و روی خونه بکشیم و تورو حموم بدیم. مو به تنم سیخ شد فکر نمیکردم اقا صفدر اینقدر زود دست به کار بشه و بخواد همین امروز ما به هم محرم بشیم. به خاطر شوکی که بهم وارده شده بود دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و همینطور خشکم زده بود انتظار داشتم چند روزی بهم مهلت فکر دوباره بدن ولی هیچکس به من توجهی نداشت و همه دنبال کار های خودشون میدویدن. طوطی و زن عسگر کمک عمه خونه رو تمیز میکردن فرش هارو میتکوندن و طاقچه هارو گردگیری میکردن و چند تا از زن های همسایه که خبر به گوششون رسیده بود برای سفره عقدمون لقمه ی نون پنیر سبزی میگرفتن و شیرینی مخصوص دهشون رو میپختن. کار های عمه که تموم شد مشغول اب گرم کردن شد و با ذوق میگفت دخترمون امشب قراره عروس بشه. دلم بدجور شور میزد و نمیتونستم چیزی به زبون بیارم دست و پاهام سست شده بود حتی نمیتونستم خودم، خودم رو حموم بدم و طوطی کمکم میکرد. بعد از این که حموم کردم عمه یه چادر سفید اورد سرم انداخت و پیشونیم رو بوسید. اون روز هیچکس به اندازه ی عمه و احد خوشحال نبود شوهر عمه که هنوز توی قیافه بود و حتی یه نگاه هم به احد نمینداخت طوطی هم انگار با اقاش هم نظر بود و یه لبخند هم نزد. عسگر و زنش حس خاصی نداشتن و عیسی چون از این ازدواج هول هولی بی خبر بود نتونسته بود به ده بیاد و توی عقد ما شرکت نکرد. یه سفره عقد ساده ای برامون چیده بودن و کنار نون پنیر سبزی ها و شیرینی هایی که درست کرده بودن چند تکه نبات و ایینه و قران هم گذاشته بودن. احد از خوشحالی نیشش باز بود و لپ هاش از شدت هیجان گل انداخته بود. روحانی ده که عاقد هم بود وارد اتاق شد و کنار ما که پشت سفره ی عقد نشسته بودیم نشست و خطبه ی عقد رو خوند احد توی ثانیه ی اول بله رو داد و حالا نوبت من بود. مهم ترین تصمیم زندگیم رو میگرفتم و با گفتن یه بله یا خوشبخت میشدم یا بدبخت. هنوز دو دل بودم و نمیدونستم حرف های احد رو باور کنم یا اقا صفدر. شوهر عمه به لب های من خیره شده بود و مشخص بود که توی دلش خدا خدا میکنه من بله رو ندم ولی چاره ای نداشتم و نمیتونستم عمه ای که منو این چند سال بزرگ کرده بود و مثل بچه هاش میدونست ناامید کنم. یک لحظه چشم هامو بستم و بعد از این که با اجازه ی بزرگترهایی گفتم زیر لب بله رو دادم. احد با چشم هایی پر از ذوق و شوق بهم نگاهی انداخت و بعد همینطور که سقف اتاق رو نگاه میکرد خداروشکر کرد. شوهر عمه اتاق رو ترک کرد و بقیه برای تبریک یکی یکی جلو اومدن و کادوهایی که گرفته بودن بهم دادن. شوهر عمه تا شب سر و کله اش پیدا نشد و این مسئله حسابی ذوق عمه رو کور کرده بود. من حسابی نگران شب بودم و هر دقیقه ای که میگذشت دلشوره ام بیشتر میشد.
عمه یکی از خونه هایی که به شوهرش رسیده بود رو برای ما اماده کرده بود و چون خودش رو مادر من میدونست یه سری وسیله برام گرفته بود تا به عنوان جهیزیه ام ازش استفاده کنم البته وسایل رو از قبل اماده کرده بود و توی اون نصف روز نتونسته بود خرید عروسی هم انجام بده ولی بهم قول داده بود که بعد از عقد همه ی وسیله هایی که نیاز هست رو برام بخره تا مثل تازه عروس ها زندگی کنم. امکانات اون ده زیاد نبود ولی خب عمه چون دختر شهری بود و تمام عمرش رو داخل شهر زندگی کرده بود وسایلی که نیاز داشت رو از شهر میگرفت و زندگی ما اونجا با همه فرق میکرد.خونمون به خونه ی عسگر اینا چسبیده بود و اون شب عسگر و زنش مارو تا خونمون همراهی کردن. قبل از این که با احد به خونمون بیایم عمه منو کنار کشید و همراه عروسش چیزهایی برام تعریف کردن و بهم یاد دادن که شب رو چطور بگذرونم. هیچکس یادش نبود که چیا توی جنگل دیدم و با خودشون فکر میکردن من چشم و گوش بسته ام و هیچی سرم نمیشه از طرفی عسگر با احد صحبت میکرد چون اون زمان ها دختر و پسر ها تا قبل از ازدواج حسابی چشم و گوششون بسته بود و قبل عروسی بزرگتر ها چیز هایی که باید میدونستن بهشون یاد میدادن.من یه چیز هایی سرم میشد ولی با حرف های عمه بیشتر هول کردم و دلشوره ام بیشتر شد.همین که تنها شدیم صدای قلبم توی سرم تکرار میشد و حال خیلی بدی پیدا کرده بودم. احد به اتاق رفت و بعد از این که لباس هاشو عوض کرد به سمت من برگشت و گفت نکنه میخوای تا اخر عمرت همینطوری با این چادر بمونی؟نخواستم از اول بدخلقی کنم و بعد از این که به زور لبخندی زدم چادر رو از سرم برداشتم. هنوز هم روم نمیشد جلوی احد چارقدی که سرم بود بردارم و همینطور نشسته بودم.احد که متوجه ی معذب بودن من شد چرخی دور خودش زد و گفت خیلی خب هرطوری راحتی لباس بپوش نمیخوام اذیتت کنم بعد از خونه بیرون رفت و بعد از این که کمی صدای اب اومد داخل خونه برگشت. همینطور که یه گوشه نشسته بودم مدام قدم هاشو دنبال میکردم تا ببینم چیکار میکنه.احد این بار اومد کنارم نشست و گفت گلی قول میدم خوشبختت کنم نمیدونم چرا اینطوری قدم های منو دنبال میکنی ولی حدس میزنم ازم ترسیده باشی یا به این فکر کنی که حرف ها و فکر های اقام کی قرارِ عملی بشه خواستم بهت بگم هیچ نقشه ای توی سر من نیست فهیمه هم هیچ نقشه ای نکشیده اون چند روز توی جنگل با خودم فکر کردم و فهمیدم که باید مهم ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم و کسی رو انتخاب کنم که بتونه خوشبختم کنه و سال های سال کنارم باشه و کسی به جز تو به ذهنم نرسید. بعد گفت حالا برو بخواب میدونم خسته ای از صبح کلی کار کردین.باورم نمیشد که احد چنین حرف هایی بزنه همینطور خشکم زده بود و حتی پلک هم نمیزدم.احد از جاش بلند شد رو به قبله ایستاد و نماز شکر خوند. دلم میخواست شوهر عمه اونجا باشه و حرف های احد رو بشنوه تا متوجه بشه که واقعا این پسر عوض شده و تصمیم گرفته بعد از فهیمه درست زندگی کنه. احد اون شب رو کنار من نخوابید و نفهمیدم تا کی با خدا راز و نیاز میکرد چون همینطور که با خودم فکر میکردم خوابم برده بود.نمیدونم چقدر خواب بودم که با صدای در از خواب بیدار شدم با هول از خواب پریدم و یه کم دور و برم رو نگاه کردم تا یادم بیاد کجام هیچی از این که دیروز ازدواج کردم و الان توی خونه ی خودم زندگق میکنم یادم نبود و بعد از این که کمی چشم هامو مالیدم همه ی اتفاقات روز گدشته یادم اومد.لحاف رو از روم کنار زدم و تند تند به سمت در رفتم. احد توی سالن خوابیده بود و حتی یه بالشت هم زیر سرش نذاشته بود اون هم از صدای در از خواب بیدار شده بود ولی از جاش تکون نخورده بود و هنوز توی اون حالت مونده بود. در رو که باز کردم عمه رو پشت در دیدم که سینی صبحانه ای دستش بود. لبخندی به روش زدم و بعد از این که صبح بخیر گفتم تعارف کردم بیاد داخل. عمه هم با روی باز صبح بخیری بهم گفت و سریع وارد خونه شد تا سرکی بکشه ولی همین که احد رو توی سالن دید توی ذوقش خورد و خنده اش رو خورد بعد رو به من کرد و گفت توی سالن خوابیدین؟ احد همینطور که دستی به صورتش میکشید گفت نه ننه من اینجا خوابم برده بود گلی توی اتاق خوابید. عمه سینی رو روی زمین گذاشت و با اخم گفت منو بگو که برای تو صبحانه ی مقوی اوردم اخه مگه زن و شوهر هم جدا از هم میخوابن؟ من سکوت کرده بودم و به احد خیره بودم تا جوابی بده ولی احد هم بدون حرف از اتاق بیرون رفت و خواست ابی به دست و صورتش بزنه.برای این که اونجا نمونم و نخوام جوابی به عمه بدم به اتاق رفتم تا رخت خوابم رو جمع کنم... ولی عمه هم دنبالم اومد و گفت دخترم اینطوری که نمیشه از امشب کنار هم باشین نمیتونی عروسی و عقب بنداری که مردم برامون حرف در میارن.
ٺوے قربون صدقہ رفتن خلاق باشید مثلا بگید: الهے من قربون اون نڱاه جذّاب و طاقِ ابروت بشم آخہ . . .😍 عمرم‌رو‌عمرت🫂❤️💙 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
لبهایت💋 شکوفه‌ی سیب است یک سیبِ‌ممنوعه با طعمِ هوس‌انگیز دوست‌داشتن 😍🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞