ما طعمِ رسیدن نچشیدیم، و از عشق
یک خاطرهی تلخ فقط قسمتِ ما بود !❤️🩹💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بودو نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بودو نمیدانستیم
رنج بی عشقی و تنهایی و بی مهری یار
همه ی تقدیر خدا بودو نمیدانستیم . . .
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اهل نفرین نیستم اما خدا لعنت کند
آنکه را روزی به همراهت به محضر میرود💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
می سپارم کشور دل را به دستانت ولی
خواهشاً مانند مسولان ایرانی نباش
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یادت در شبها زیر ستارهها،
در دل خاموش فریادی است،
کاش میتوانستم برایت دنیایی بسازم،
که در آن عشق و آرامش باشد.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
یادت در شبها زیر ستارهها، در دل خاموش فریادی است، کاش میتوانستم برایت دنیایی بسازم، که در آ
مالکیت تمام شعرهایم
از آن ِ توووست
چون تووو ،
عاشقـــانه ترین دارایی منی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یکی دل تنگ شده!
واسه کسی که
نمیشه اونو خواست ..
نمیشه اونو داشت ..
فقط میشه سخت براش دلتنگ شد و
توی حسرت بغل کردنش سوخت!🖤💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
یکی دل تنگ شده! واسه کسی که نمیشه اونو خواست .. نمیشه اونو داشت .. فقط میشه سخت براش دلتنگ شد و تو
دلتنگم و دلتنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
یکی دل تنگ شده! واسه کسی که نمیشه اونو خواست .. نمیشه اونو داشت .. فقط میشه سخت براش دلتنگ شد و تو
گاهــــــــــی پای کسی می مانی...
که نه دیدیش ...
نه می شنــــــــــاسیش
فقط حسش کرده ای ...
تجمســــــــــش کرده ای؛
پشت هاله ای از ...
نوشته های مجــــــــــازی ...
روی پیج مجازی اش ...
که هر روز می خوانی و ...
در جوابش می گویــــــــــی
دوستت دارم زندگی...
💙🥀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دل، در تاسیانِ رفته ها
چون شمعی می سوزد آهسته
حیف از آن روزها که طی شد
در حسرتِ یک نگاهِ خسته💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_شصت_سه عمه یکی از خونه هایی که به شوهرش رسیده بود رو برای ما
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_شصت_چهار
جواب دادم ای بابا چه حرفیه عمه جون؟ درضمن من هنوز تکلیف خودم رو با احد نمیدونم اون شب به خاطر این که شوهر عمه روی شما و احد دست بلند نکنه بله رو دادم ولی دلم هنوزم یه دله نشده هرکاری میکنم دلم باهاش صاف نمیشه. عمه نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت در هر صورت خوب نیست جدا از شوهرت باشی اینجوری بقیه ی زن ها شوهرتو از چنگت در میارن. میفهمیدم که عمه نگرانه و اونم خوب میدونست که من دلم کامل به این ازدواج راضی نیست به همین خاطر میخواست زندگیمون ادامه پیدا کنه و ازدواجمون به هم نخوره.
رخت خواب هارو جمع کردم و یه گوشه ی اتاق روی هم چیدم و بعد از این که پارچه ای روشون انداختم رو به عمه کردم و گفتم فعلا اشتی کردن احد و اقا صفدر از هر کاری واجب تره. شما همگی ظهر بیاین خونه ی ما تا احد با پدرش اشتی کنه و....
این دورهمی سبب خیر بشه. عمه با اکراه باشه ای گفت و بدون این که حرفی بزنه از خونه بیرون رفت. احد بعد از رفتن عمه داخل خونه برگشت و گفت ای بابا فقط همینو کم داشتیم مونده بود ننمون برای جای خوابمون سوال جوابمون کنه. حالا پس فردا هم میاد میگه من نوه میخوام باید زودتر بچه دار بشید. با شنیدن اسم بچه لپ هام گل انداخت و حسابی خجالت کشیدم. احد صورتش رو با پارچه ای خشک کرد و گفت حالا ول کن این حرف هارو بیا صبحانمون رو بخوریم. با سماوری که عمه برامون خریده بود چایی درست کردم و کنار سینی صبحانه گذاشتم. بعد از این که صبحانمون رو کنار هم خوردیم رو به احد کردم و گفتم امروز ظهر عمه اینارو دعوت کردم برای ناهار که اقاتم بیاد اینجا و کدورت هارو کنار بذارین. احد ابرو هاش بالا پرید و گفت ناهار؟ یعنی تو میخوای غذا درست کنی؟ گفتم اره خب من از قبل نه سالگی غذا درست میکردم حالا که دیگه خیلی بزرگ شدم. احد لبخندی به روم زد و گفت باریکلا گلی انتظار نداشتم اینقدر خانم باشی. یه کمی دور و برم رو نگاه کردم و گفتم ولی نمیدونم با چی باید غذا درست کنم. احد گفت یه نگاه به انباری بنداز حتما ننه بتولم یه چیز هایی برای خوردن گذاشته. حق با احد بود و عمه تا شش ماهمون رو با خوراکی هایی که گوشه به گوشه ی انبار جا داده بود تضمین کرده بود. احد از خونه بیرون رفت و من خودم رو تا ظهر با پخت و پز و تمیز کردن خونه سرگرم کردم. قبل از اذان ظهر بود که سر و کله ی عمه و طوطی پیدا شد. طوطی خیلی ذوق داشت و همین که منو دید به سمتم دوید و بغلم کرد و گفت توی این چند ساعت چقدر دلم برات تنگ شده بود، من هم همین حسو داشتم و با ذوق طوطی رو بغل کردم. بعد از این که به عمه خوش امد گفتم سوال کردم پس شوهر عمه کجاست نمیاد؟ عسگر چی؟ زن و بچه اش نیومدن. عمه دستشو سر زانوش گذاشت و بعد از این که روی زمین نشست گفت عسگر و زن و بچه اش میان به اقا صفدرم گفتم ناهار اینجا دعوتیم ولی نمیدونم بیاد یا نه. تو ذوقم خورده بود من این دورهمی رو فقط برای اشتی این پدر و پسر تدارک دیده بودم و مثل این که اقا صفدر خیال اومدن نداشت. کمی بعد سر و کله ی احد و عسگر و زن و بچه اش هم پیدا شد. احد هم از این که اقاش نیومده بود حسابی ناراحت بود کمی دیگه منتظر موندیم و بعد اروم از عمه پرسیدم سفره رو بندازم اقا صفدر نمیاد؟ عمه شونه هاشو بالا انداخت و گفت بنداز دختر میخواست بیاد تا حالا اومده بود. با زن عسگر مشغول انداخت سفره بودیم که خداروشکر صدای در خونه بلند شد و اول از همه احد از جاش بلند شد که بره در رو باز کنه ولی من جلوشو گرفتم و گفتم صبر کن من درو باز میکنم بهتره وقتی اقات اومدن داخل با هم صحبت کنین. احد خودشو کنار کشید و من در حالی که چارقد روی سرم رو جلو تر میکشیدم در رو باز کردم اصلا به این که کسی غیر از شوهر عمه پشت در باشه فکر نمیکردم ولی همین که در باز شد خان عمو و زنشو پشت در دیدم. هول کردم و با لکنت گفتم سلام. خان عمو سرشو تکون داد و زیر لب سلامی داد. زن عمو سرش رو پایین انداخت و من همینطور منتظر بهشون خیره مونده بودم. بقیه که دور سفره نشسته بودن بیرون رو نمیدیدن و احد وقتی دید خبری از من نشد از جاش بلند شد و همینطور که میگفت چرا نمیاین داخل کنار من ایستاد. اونم از دیدن خان عمو و زنش جا خورد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با تعجب پرسید خیر باشه خان عمو اتفاقی افتاده؟ اینقدر جا خورده بودیم که یادمون رفته بود تعارف کنیم بیان داخل و عمه که صدای احد رو شنیده بود از جاش بلند شد دم در اومد و گفت بفرما داخل خان چرا سر پا ایستادین. خان عمو یا اللهی گفت و وارد خونه شد و بقیه جلوی پاش بلند شدن. چیزی جز این که اتفاقی برای اقا صفدر افتاده باشه به ذهنم نمیرسید و طوطی هم که همین فکرو میکرد با هول و ولا جلو اومد و گفت اتفاقی افتاده خان عمو؟ اقام کجاست حالش خوبه؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_شصت_پنج
خان عمو با صدای گرفته ای جواب داد خوبه دختر سر زمینه چه اتفاقی براش بیوفته یه کم پیش دیدمش سرحاله سرحاله. خیالمون بابت اقا صفدر راحت شد و حالا فقط کنجکاو بودیم بدونیم دلیل اونجا اومدن خان عمو چیه. احد تعارف کرد سر سفره کنارمون بشینن و ناهار بخورن ولی خان عمو قبول نکرد و گفت شما که هنوز غذا رو نکشیدید پس من زودتر حرفامو بزنم و برم. همه رو به روی خان عمو نشسته بودن تا بلاخره شروع به حرف زدن کرد و گفت اومدم حلالیت بگیرم ازتون. اون روز های اولی که اومدین ده خوب باهاتون تا نکردم و با پسرام الکی زندگی شما و اقا صفدرو سخت کردیم...
این خونه ها و ریاست ده همش مال شما و اقاتونه ما نباید این اختیار رو از شما میگرفتیم ولی خب خدا هم بد جواب کار اشتباهمون رو داد و اینطوری بی ابرومون کرد. احد با اشاره ای که به فهیمه شد سرش رو پایین انداخت تا با کسی چشم تو چشم نشه و خان عمو ادامه داد بعد از اون بی ابرویی تک تک بچه هام از این ده رفتن چون طاقت شنیدن حرف های مردم رو نداشتن ولی خب من با خودم گفتم مگه قراره چقدر دیگه عمر کنم این مدت هم میسوزم و میسازم و همینجا زندگیم رو میکنم ولی خیر اینطوری نمیشه....
من هم دیگه تحمل این نگاه های خیره ی مردم و پچ پچ هاشون و نچ نچکردن و لب گزیدن هاشون رو ندارم. اشتباه کردم منم باید همون روز دست زنم رو میگرفتم و از اینجا میرفتم ولی خب هنوز هم دیر نشده و امروز قبل از این که برای همیشه از این ده برم اول رفتم از صفدر حلالیت خواستم و کلید خونه ام و تمام اختیار هایی که توی این ده داشتم بهش دادم. بعد هم اومدم از شما حلالیت بخوام شاید اگر شما حلالم کنین از دست این بی ابرویی که برام درست شده خلاص بشم و بتونم ببرون این ده کنار بچه هام راحت زندگی کنم. کسی حرفی نمیزد و همه انگار که برای خان عمو ناراحت شده بودن تا بلاخره عمه دهن باز کرد و گفت حلالت باشه خان ما قبل از این هم کینه ای به دل نداشتیم اتفاقاتی که افتاد به خاطر ندونم کاری های خود فهیمه بود هرچی بود گذشته و شما دیگه تصمیمتون رو گرفتین انشاالله که از این به بعد زندگی ارومی داشته باشین. خان عمو از جاش بلند شد و قبل از رفتن رو به احد و عسگر کرد و گفت اونقدری که نیاز داشتم تا بتونم یه خونه بگیرم و تا اخر عمر خرج خورد و خوراکم رو بدم از زمین هام برداشتم بقیش رو به اقاتون بخشیدم شما پسر ها با این همه زمینی که بهتون میرسه خوشبخت میشید و از خونه بیرون رفت. با حرف های خان عمو همه حسابی توی فکر فرو رفته بودن و نیومدن اقا صفدر رو فراموش کرده بودن. اون روز ناهار رو دور هم خوردیم و تا نزدیک های غروب درباره ی این همه زمینی که بهمون رسیده بود حرف میزدیم. طوطی اصرار داشت که عمه رو راضی کنه و از این به بعد داخل خونه ی خان عمو اینا زندگی کنن ولی عمه راضی نمیشد و میگفت حالا خان یه چیزی گفت از کجا معلوم پس فردا نخواد برگرده و توی خونه اش زندگی کنه؟ بعد از رفتن عمه اینا ظرف هارو خاکستر مالی کردم و با دبه ابی که داشتیم همش رو اب کشیدم. احد به خاطر نیومدن اقاش خیلی دلخور بود و بعد از این که یه چایی ریختم کنارش نشستم و گفتم چرا تو فکری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت من میدونستم اقام نمیاد نمیدونم این چه کینه ایه از من به دل گرفته گلی تو بگو من مگه به تو بد کردم که اقام هنوزم باهام قهره؟ لبخندی به روش زدم و گفتم کدوم بدی؟ حالا که اون نیمد ما برای اشتی کنون میریم دیگه برای یه لقمه ناهار که به خونه ی خودشون برمیگرده. احد با ذوق گفت چقدر مهربونی تو دختر. از این حرفش جا خوردم و حسابی خنده ام گرفته بود. شب موقع خواب مدام حرف های عمه توی ذهنم تکرار میشد و میگفتم اگه بقیه ی زن ها شوهرمو از چنگم بیرون بکشن چی؟
ولی خب نمیتونستم به احد چیزی بگم چون قبل از این که من بخوام بخوابم خودش زودتر رخت خوابش رو برمیداشت و میرفت توی سالن میخوابید انگار که اصلا دلش نمیخواست توی اتاق کنار من بخوابه البته خودمم از این مسئله یه ترس و دلهره ای داشتم ولی حرف های عمه بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود و همش میترسیدم یکی مثل فهیمه پیدا بشه احد رو گول بزنه و از چنگ من بیرونش بیاره. دل خوشی ازش نداشتم ولی بلاخره هرچی بود شوهرم بود و توی یه خونه زندگی میکردیم. اون روز هم گذشت و روز بعد که قرار بود پیش شوهر عمه بریم احد به موقع به خونه نیومد و نتونستیم بریم. یک هفته از عقدمون گذشته بود و احد همچنان با اقاش قهر بودن.اون روز ها عمه هر روز به سراغم میومد و درباره ی خواب و بیداریمون و جای خواب احد سوال میکرد من حسابی خجالت زده میشدم ولی خب چی میتونستم بگم وقتی اینقدر سوال و جوابم میکرد.عمه بلاخره بعد از یک هفته تصمیم گرفت که خودش با احد حرف بزنه و بگه که این رسم زن و زندگی داشتن نیست.