eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.8هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
32 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدن چشمایِ قشنگت کافی بود، تا یه بازنده بشم🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کنارش اصراری به قوی بودن نداشتم، شاید بشه گفت این بالاترین مرحله دلدادگی تو دنیایِ من بود🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من دیگه به خودم نمیام، فقط به تو میام🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‏دلم میخواست بدون هم نتونیم؛ نه اینکه من نتونم و تو بتونی❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‏آدم امن کسیه که وقتی جای زخماتو بهش نشون میدی، همیشه مراقبه که از اونجا بهت ضربه نزنه، حتی اگه قرار باشه تو زندگیت نباشه 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_شصت_شش توی اون یک هفته طوطی خودش رو به اب و اتیش زده بود که
احد به خاطر این دلسوزی های بی پایان ننه اش تاسفی خورد و گفت چه گلی به سرت زدن ننه که همه اش باید حرص و جوششونو بزنی؟ ول کن توروخدا. عیسی ادامه داد ولی فقط اقای گلی نبوده که ول کرده و رفته اون سه تا برادر دیگه ات هم اون خونه رو ترک کردن و معلوم نیست کجا زندگی میکنن. شهناز خانم میگفت زن هاشون با حیله گری تمام مال و منال حاج رمضون رو از چنگ اینا بیرون کشیدن و اینا حتی دیگه نمیتونن برن جای اقاشون کار کنن. مردم گفتن رفتن نگهبانی خونه مردمو میدن و شوفر زن و بچه هاشون شدن اینطوری براشون خوبه همونجا جای خواب و خورد و خوراکشونم به راهه. اقا صفدر گفت عجب ببین خدا چه طوری توی چند سال ادم رو از عرش به فرش میرسونه ها کی باورش میشه پسر های حاج رمضون اینطوری به فلاکت زندگی کنن؟ بلاخره نوبت من شد که حرف بزنم و گفتم زن عموم خوب بود؟ عیسی جواب داد اون وضعیتش از همه بهتره به موقع خودشو از اون خونه و ادم هاش نجات داد گفت یک ساله که عروسی کرده شوهرش از خودش مسن تره ولی خب مرد خوبیه تا حالا ازدواج نکرده بوده و بچه های زن عموت رو حسابی دوست داره. خودم شنیدم مرده سری تو سرهاست و حسابی ملک و زمین داره به نظرم که شهناز خانم لیاقت این زندگی رو داره اینده ی بچه هاش هم اینطوری تامین میشه. احد گفت معلومه که لیاقت داره مخصوصا وقتی دسته گلی مثل این دختر رو تربیت کرده. لبخندی پر از عشق به احد زدم که عیسی ادامه داد یه خبر هایی هم از ننه ات داشت به شهناز گفته از گلی بخواه که منو حلال کنه گفتن اینو به گوشت برسونم. عمه گفت نکنه اینم داره میمیره که حلالیت خواسته؟ عیسی جواب داد نه ننه وضعیتش بدک نیست گرچه کلفتی خونه ی مردمو میکنه.... ولی نظر من یکی رو بخوای اونم به موقع خودش رو از اون خونه نجات داد مردم میگن روزی نیست که صدای جیغ و داد دو تا عروس از اون خونه بیرون نیاد و همه اش با هم جنگ و دعوا دارن تازه پسرهاشون مدام به جون هم میفتن و کتک و کتک کاریشون به راهه گاهی اینقدر هم دیگه رو کتک میزنن که کارشون به مریض خونه میکشه. چه زندگیه اخه ادم یه لحظه هم دلش اروم نیست. عمه بتول گفت راست میگی ننه ی گلی حداقل اونجا اروم زندگی خودشو میکنه. یک لحظه یاد برادر هام افتادم و گفتم نکنه ننه ام اونارو ول کرده توی اون خونه و رفته اینطوری که زن عموهام تا حالا هزار باره اونارو کشتن و چالشون کردن. عیسی گفت نه اونارو همراه خودش برده اونا هم تو خونه ی مردم کار میکنن و یه لقمه نون برای خودشون در میارن. اهی کشیدم توی دلم و گفتم هرچی از من کار کشیدن حالا باید چند برابرش رو پس بدن حالا که من شدم خانم خونه ی خودم اونایی که بهم بد کردن شدن کلفت و نوکر خونه ی مردم عجب دنیاییه. عیسی حرف هاش رو با گفتن این که زن عمو شهنازت خیلی دلش میخواد تورو ببینه تموم کرد و عمه مشغول پذیرایی از پسر و عروسش شد. حسابی توی فکر فرو رفته بودم منم دلم خیلی برای زن عموم تنگ شده بود هر چی بود جای مادرم بود و کم برام زحمت نکشیده بود دلم میخواست ببینمش و براش تعریف کنم که ازدواج کردم خانم خونه ی خودم شدم و دیگه کلفتی کسیو نمیکنم ولی هنوز هم با وجود این این که میدونستم شر حاج رمضون و پسر هاش از روی این زمین کم شده و دیگه ازارشون به مورچه هم نمیرسه از رفتن به شهر ترس داشتم و دلشوره ی بدی میگرفتم. اون چند روز عمه مدام زمزمه میکرد که دلم میخواد به شهر برگردم دلتنگ کوچه و خیابون های شهرمونم. بلاخره عمه دختر شهری بود و سال ها اونجا زندگی کرده بود مخصوصا اوایل که به ده اومدیم گاهی از این زندگی خسته میشد ولی چیزی به روی خودش نمی اورد که اقا صفدر دلخور نشه ولی اونم مثل من حالا که فهمیده بود ازار خانواده اش بهش نمیرسه فکر رفتن به شهر توی سرش افتاده بود. عیسی که نا ارومی های ننه اش رو دید گفت با من بیا شهر و برگرد یکی دو هفته اونجا بمون تا دلتنگیت برطرف بشه اگه بخوای طوطی رو هم با خودمون میبریم اقامم خونه ی عسگر یا گلی اینا میمونه که تو دیگه نگران خورد و خوراکش نباشی. احد که متوجه ی چشم های پر از حسرت من شده بود گفت فکر کنم گلی هم دلش بخواد همراهت بیاد و زن عموش رو ببینه. از این که به فکرم بود خیلی خوشحال شدم و جواب دادم اره منم بدم نمیاد برم شهر .شوهر عمه رو به احد کرد و گفت مثل این که خانم ها قراره مارو تنها بذارن و چند روزی پدر پسری زندگی کنیم. صدای زن عسگر از اون طرف بلند شد و گفت این چه حرفیه اقا قدمتون روی چشم این چند روز رو تشریف بیارید خونه ی ما عسگر هم حرفش رو تایید کرد و گفت اقا کی تا حالا در نبود ننه بتول بهت بد گذشته که این بار دوم باشه. با این حرف عسگر همه خندیدن و خونه پر از شادی شد. خیلی خوشحال بودم که با چنین خانواده ای زندگی میکنم .
هیچ چیز رو از هم دریغ نمیکردن و هر کاری از دستشون بر میومد برای همدیگه انجام میدادن... همشون همدیگه رو دوست داشتن و امکان نداشت که این مهر و محبتشون رو به همدیگه نشون ندن. با خودم فکر میکردم خوشبخت تر از این نمیتونستم بشم و شبی نبود که بدون شکر کردن خدا چشم هامو ببندم و به خواب فرو برم. دو روز گذشت تا دست و پامون رو جمع کنیم و چمدون های کوچیکی ببندیم تا به سمت شهر راه بیوفتیم طبق گفته های عیسی طوطی هم با ما میومد تا اونجا تنها نباشه. خیلی هیجان زده بودم و لحظه ای فکر دیدن زن عموم از سرم بیرون نمیرفت ولی از طرفی شور بدی به دلم افتاده بود و میگفتم اگه احد بخواد دست از پا خطا کنه چی؟ اگه در نبود من سر و کله ی فهیمه پیدا بشه و دوباره از راه به درش کنه چی؟ اینجوری هیچوقت متوجه ی این مسئله نمیشدم ولی از یه طرف دیگه خودم دلمو راضی میکردم و میگفتم مگه اقا صفدر میذاره چنین اتفاقی بیوقته و احد دوباره اون کار هارو تکرار کنه؟ سعی میکردم این افکار رو از ذهنم بیرون کنم و به چیز های خوب فکر کنم. بلاخره بعد از دو روز به سمت شهر راه افتادیم. مدت ها بود که اون مسیر رو ندیده بودم و گاری و اون گذشتن از جنگل و جاده ی خاکی منو یاد روزی می انداخت که با هول و ولا از شهر فرار کردیم و کل شب سرم روی شونه ی احد بود و خوابم برده بود. گه‌گاهی با یاداوریش لبخند روی لبم می نشست ولی زود خودم رو جمع و جور میکردم تا عمه و اینا با خودشون فکر نکنن که به سرم زده. بعد از رسیدن به شهر یک راست به خونه ی عیسی رفتیم. عمه از برگشتن به شهر توی پوست خودش نمیگنجید و مدام تکرار میکرد ای کاش میشد برگردیم شهر و همینجا زندگی کنیم. حق با عمه بود حتی من هم دلم برای اون کوچه هایی که سر هر کدومش یه بقالی کوچیک بود تنگ شده بود اون ترازو های دو طرفه و وزنه های برنجی که بین خوارکی های رنگارنگ بقالی گم شده بود چشممو نوازش میداد. روستا زیبایی های خودش رو داشت و به نظر من شهر هیچوقت نمیتونست اون اب و هوای خوب و سرسبزی جنگل و صفا و صمیمیتی که بین مردم روستا بود رو داشته باشه ولی خب شهر هم خوبی هایی داشت که توی روستا پیدا نمیشد ولی هرچی بود ما بیشتر به شهر عادت داشتیم. همین که به خونه رسیدیم و وسایلمون رو داخل اتاق بردیم عمه شروع به بی تابی کرد و گفت میخوام برم سر مزار ننجونم. نزدیک غروب بود و عیسی مخالفت کرد گفت هم خسته ایم هم دیر وقته درستش نیست وقتی قبرستون تاریکه بریم اونجا ارامش اون خدا بیامرز هارو به هم میزنیم. بلاخره عمه قبول کرد که صبح روز بعد برای دیدن ننه اش بره و ما که حسابی خسته بودیم اون شب زودتر از همیشه خوابیدیم. صبح روز بعد همگی به سمت قبرستون راه افتادیم. عمه هنوز نرسیده شروع به گریه و زاری و دعا خوندن کرد. راستشو بگم منم از دیدن مزار ننجون و اقاجون کنار هم خیلی ازرده شدم ولی جلو نرفتم و از دور فاتحه ای خوندم هر کاری کردم دلم راضی نمیشد که اقاجونم رو حلال کنم و همون فاتحه رو هم به زور براش خوندم ولی عمه انگار تمام بدی هایی که ازشون دیده بود رو فراموش کرده بود و سر مزارشون خودش رو به خاک و خون میکشید و گریه میکرد. طوطی و زن عیسی زیر دست هاشو گرفته بودن و بلاخره بعد از نیم ساعت بلندش کردن تا به خونه برگردیم. عمه یه کم که حالش جا اومد رو به عیسی کرد و گفت میخوام برم شهناز رو ببینم. گلی هم به همین خاطر تا اینجا با ما اومده درست نیست بیشتر از این معطلش کنیم. لبخندی زدم و گفتم من عجله ای ندارم عمه جون الان خسته این. عیسی هم دنبال حرف منو گرفت و گفت همین فردا که قرار نیست برگردین ده اینقدر تند تند میخوای همه جا بری ولی عمه پاشو توی یه کفش کرده بود که همین امروز گلی باید شهناز رو ببینه. اینقدری که عمه اصرار داشت خودم نداشتم ولی خب نمیشد روی حرفش حرف زد خیلی بی طاقت شده بود و زود جوش می اورد ما هم رعایت میکردیم تا ازرده خاطر نشه. اون روز عیسی از کار و زندگی افتاده بود و مدام مارو این طرف و اون طرف میبرد ولی خب خداروشکر زنش هم خونه ی زن عمو شهنازم رو بلد بود و عیسی تا نصفه های راه بیشتر باهامون نیومد. خیلی خوشحال بودم که بعد از چند سال زن عموم و بچه هاشو میبینم و قدم های بلندتری برمیداشتم تا زودتر به خونه ای که زن عیسی از سر کوچه با انگشتش نشون داده بود برسم. زودتر از همه به خونه رسیدم و با دستم محکم روی در کوبیدم. بعد چند قدم عقب رفتم و نگاه کلی به خونه انداختم. اون خونه حتی از خونه ی اقاجوننم بزرگ تر و با شکوه تر بود و کاملا مشخص بود که شوهر زن عموم ادم پولداریه....و حسابی دستش به دهنش میرسه توی همین فکر ها بودم که زنی با پیراهن دامن مشکی که روسری کوتاه سیاهی سرش کرده بود در رو باز کرد و در حالی که پیشبند سفیدش رو مرتب میکرد گفت بفرما خانم جان.
کمی نگاهش کردم و وقتی مطمئن شدم که اون زن زنعموم نیست گفتم با شهناز خانم کار داشتم. زن یه کم نگاهم کرد و گفت شما؟؟ حالا زن عیسی و عمه هم به من رسیده بودن و زن پیشخدمت با دیدن زن عیسی شروع به سلام و احوال پرسی کرد. و تعارف کرد بریم داخل جلوتر از همه وارد خونه شدم و چشمم به زن عمو شهنازم که توی ایوون روی تخت نشسته بود و گلدوزی میکرد افتاد. زن عمو با شنیدن سر و صدا ها نگاهی به سمت در انداخت و با دیدن من چشم هاش چهار تا شد و دست از کار کشید. ولی با این وجود باز هم مطمئن نبود که منم و بعد از این که چند بار پلک زد از جاش بلند شد و گفت دختر خودتی؟ دیگه به این اسم عادت نداشتم ولی زن عمو شهناز بیچاره ام از کجا میدونست که اسم منو گلی گذاشتن. شروع به دویدن کردم و مثل بچگی هام دست هامو باز کردم تا خودم رو توی اغوشش بندازم. زن عمو هم دست هاشو باز کرد و منو محکم بغل کرد. هر دومون از خوشحالی اشک میریختم و محکم همدیگه رو فشار میدادیم. زن عمو مدام منو عقب میکشید و میگفت دختر خودتی؟ به خدا که باورم نمیشه. عمه که خیلی زن احساساتی بود هم به گریه افتاده بود و همینطور که با گوشه ی روسریش اشک هاشو پاک میکرد به ما خیره بود بعد از چند دقیقه ای زن عمو تازه به خودش اومد و متوجه ی عمه و زن عیسی شد. زن عیسی رو که از قبل میشناخت و بعد از این که باهاش سلام و احوال پرسی کرد به من خیره شد و گفت اون خانمی که همراهتونه... نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم عممه عمه بتولم. زن عمو گفت جدی میگی دختر؟ عمه جلو اومد و گفت خوشبختم شهناز خانم اسم اون دختر هم گلیه از وقتی پیش ما میمونه اسمش رو گلی گذاشتیم میتونین گلی صداش کنین. زن عمو شهناز جلو رفت و گفت پس شمایین اون بتول خانمی که فرشته ی نجات این دختر شد. خدا خیرتون بده باور کنین شبی نیست که شمارو دعا نکنم و بخوابم. عمه دستی با زن عمو شهناز داد و گفت تا نه سالگی شما زحمتشو کشیدی خدا به شما هم خیر بده. عمه و زن عمو خیلی زود با هم جور شدن و انگار نه انگار که روزی عروس و خواهر شوهر بودن. هر دو قلب مهربونی داشتن و انسان دوست بودن. خونه ی زن عمو خیلی بزرگ بود و غیر زنی که اولین لحظه پشت در دیدم خدمتکار های دیگه ای هم داشت. خدمت کار ها میومدن و میرفتن و چایی و شیرینی میوردن و .. با میوه هایی که هیچ جا نبود ازمون پذیرایی میکردن. عمه هم مثل من جا خورده بود و مدام به در و دیوار اون خونه نگاه میکرد. همیشه با خودم فکر میکردم که کسی پولدار تر از اقاجونم نیست و بهترین خونه ی شهر مال اونه ولی با دیدن خونه ی شوهر زن عمو تمام تصوراتم به هم ریخت. کمی نشستیم و بعد از خوردن چایی رو به زن عمو کردم و گفتم پس بچه ها کجان. زن عمو لبخندی زد و گفت وقت درس و مشقشونه معلم سر خونشون اومده داره بهشون درس میده. عمه با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت مگه درس خوندن فقط مال اشراف نیست؟ زن عمو جواب داد نمیدونم والا اقا نصرت میگه درس بخونن اینده ی بهتری دارن. عمه گفت باریکلا اینا جواب کار های خوبیه که برای گلی کردی خدا عوضشو بهت داده با این شوهری که پیدا کردی. زن عمو دوباره خندید و گفت اره والا هرچی از خوبی هاش بگم کم گفتم. یکی دو ساعتی اونجا بودیم و زن عمو به پیشخدمت هاش گفته بود که غذای بیشتری درست کنن چون اون روز مهمون داشت. بعد از یک ساعت سر و کله ی بچه هاش پیدا شد جوری از اتاق بیرون اومدن و به سمت حیاط دویدن که انگار از قفس ازاد شده بودن. زن عمو بلند شد و کمی با معلمشون صحبت کرد و بعد از اون معلم از خونه بیرون رفت. بچه ها مارو نمیشناختن. حق هم داشتن زمانی که از هم جدا شده بودیم خیلی کوچیک بودن. ولی خب من نتونستم ذوقمو پنهون کنم و با خوشحالی جلو رفتم و گفتم خدای من چقدر بزرگ شدین. مادرشون خندید و گفت هر چی باشه به اندازه ی تو که بزرگ نشدن. زن عمو لب حوض کنارم نشست و گفت تو چیکار میکنی زندگی توی ده سخت نیست؟ کنار عمه اینات خوشحالی؟ با وضعیتی که بچه های اون خونه داشتن خجالت میکشیدم بگم شوهر کردم ولی خب باید حقیقت رو میگفتم و گفتم من مدتیه ازدواج کردم. زن عمو جا خورد و گفت ازدواج کردی؟ با کی؟ توی این سن کم؟ گفتم اره خب چاره ای نداشتم‌ اگه قبول نمیکردم جنگ و دعوا های این خونواده تمومی نداشت ولی خب خداروشکر کنار هم خوشبختیم. زن عمو با شیطنت گفت حالا با کی ازدواج کردی که کنارش خوشحالی؟ خندیدم و گفتم با پسر عمه ام. همون پسری که بهم جرات بیرون اومدن از خونه ی اقاجون رو داد. سختی زیاد کشیدم ولی خب فکر کنم ارزششو داشت. زن عمو چشم هاشو مظلوم کرد و گفت اخ دختر کوچولوی من چه سرنوشتی داشتی تو. خداروشکر که خوشحالی ولی ای کاش نردیک ما بودی میتونستیم بیشتر رفت و امد کنیم. گرچه حالا هم دهتون زیاد از اینجا دور نیست میتونی زود به زود بیای ببینمت.
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آسمون مِن صورتت 😍☘ فرشید حکمتی🎙 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون بارونه 🍂 محمد بابادی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوری که اسم های لری قشنگن👌😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بیدار شو عشق من😍 دنیای من بدون نگاهت ناقصه... بزار امروز با تو شروع بشه😘 با یه دل‌تنگی شیرین، و یه عشق آتیشی که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شه...❤️‍🔥🔥 صبحت بخیرقشنگم💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞