eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.8هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•⪯آرامش یعنی . . . ♥️ هروقت قهر کردی؛ مطمعن باشی که تا آشتی کنی هیچ کسی جات رو نمی گیره‍^^⪰• 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرنجام دلم را که این مرغ وحشی ز بامی ک برخاست به مشکل نشیند
درختی تنهآ،بر فراز تپه ای سرد و من که به یاد تو، با باد حرف میزنم...
من ادم آرومی ام بازی نکن با روحی ام من عاشق قدم زدن با تو تو هوای بارونی ام:)
... عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف محبت مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید
عاشقش بودم ولی یک شب جوابم کرد و رفت... این منِ دلداده را مجنون خطابم کرد و رفت... نسخه را پیچید و گفت با من نباشی بهتر است..‌. با همان یک نسخه اش عمری کبابم کرد و رفت...💔
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_شصت_نه کمی نگاهش کردم و وقتی مطمئن شدم که اون زن زنعموم نیست
با این حرف زن عمو شهناز دوباره هوایی شدم و بیشتر از قبل دلم خواست که به شهر برگردیم. اون روز خیلی خوش گذشت و زن عمو با ناهار خوبی ازمون پذیرایی کرد. برامون مرغ بریون کرده بود و کنار پلو توی سفره چیده بود و ماست محلی هم کنارش گذاشته بود. غذایی که اون روز ها فقط توی خونه ی اشراف پیدا میشد. دل کندن از زن عمو سخت بود ولی خب چاره ای نبود و بلاخره باید به خونه ی عیسی برمیگشتیم. کل مسیر برگشت رو درباره ی خونه و زندگی زن عمو حرف میزدیم و بیشتر از همه عمه تعجب کرده بود که زن عمو شهنازم چطور همچین شوهری پیدا کرده ولی خب خودش اخر همه ی حرف هاش میگفت زن برادرم بود ولی بهتر که از دست برادر من خودشو بچه هاشو نجات داد و چنین خونه و زندگی ای برای خودش ساخت. این مثل بقیشون زرنگ نبود ،دلش پاک و مهربونه زن خوش قلبیه اگه توی اون خونه میموند یا مثل همدم کلفت مردم میشد یا بدتر از این ها به سرش میومد اون برادر منم که یه جو غیرت نداشت بخواد و زن و بچه هاشو از اون زندگی نکبتی نجات بده. قبل از این که به خونه برسیم یه کم به دور و برم نگاه کردم و گفتم ای کاش میشد همینجا زندگی کنیم. توی ده دلم برای این خونه هایی که در و پنجره داره و از نورگیرش نور میاد توی خونه تنگ میشه. عمه نگاهی بهم انداخت و گفت والا منم که دارم توی خونه ی کاهگلی زندگی میکنم از اون زندگی خسته شدم. حداقلش اینه که اینجا توی خونه چاه اب داریم حوضمونو اب میکنیم و نمیخواد برای شستن یه کاسه و بشقاب تا لب چشمه بریم و برگردیم. طوطی هم پشت سر عمه گفت ای کاش میشد به اقام بگیم برگردیم شهر اخه حالا که نه دیگه اقاجون رمضونی هست و نه دایی هایی که بخوان زندگیمون رو سخت کنن. به سمت طوطی برگشتم و گفتم اقا صفدرت مسولیتش توی اون ده خیلی زیاد شده مگه میتونه اون همه ملک و زمین رو ول کنه و برگرده شهر؟ عمه گفت اگه هممون بگیم شاید قبول کنه. طوطی گفت ولی ننه بتول فقط که اقا صفدر نیست احد و عسگرو چیکار کنیم؟ زن عیسی گفت داداش عسگر که عمرا زمین هارو ول کنه و بیاد شهر مگه تو خوابتون ببینین. با حرف هایی که اون روز غروب بینمون رد و بدل شد امیدی به برگشت به شهر نداشتیم ولی خب هممون دلمون میخواست دوباره اینجا کنار هم زندگی کنیم و بهونه ی عمه هم دوری از عیسی و زن و بچه اش بود. دو سه روزی از اومدنمون به شهر گذشته بود و مدام توی فکر حاجی اقا بودم. چند سال گذشته بود ولی هیچوقت لطفی که بهم کرد و منو از اون خونه بیرون اورد فراموش نمیکردم. با عمه صحبت کردم و گفتم دلم میخواد حاجی اقا رو ببینم و... دوباره ازش تشکر کنم که لطف به این بزرگی در حقم‌ کرد. عمه گفت والا دخترم منم با تو از این شهر رفتم و با تو برگشتم خبری ندارم ولی خب نشونی خونشون رو یادمه اگه بخوای با هم میریم در خونشون خوشحال شدم و به عمه‌گفتم هرچی زودتر بریم بهتره. روز بعد با عمه و طوطی به سمت خونه ی حاجی اقا راه افتادیم و چند باری هم‌ بین راه گم شدیم اون گم شدن ها منو یاد اولین باری که از خونه ی اقاجونم بیرون اومدم انداخت و خاطرات گذشته ام زنده شد. بلاخره بعد از کلی سوال و جواب از اهالی اون محله به خونه ی حاجی اقا رسیدیم اون محله برام اشنا بود ولی خونه ای که از قبل توی ذهنم‌ بود خیلی فرق کرده بود و مثل قبلش نبود. دیوار ها کم و بیش خراب شده بود و ساختمونی که از بیرون مشخص بود سر جاش نبود. در خونه باز بود و کلی درخت و گل و گیاه خشک کف حیاط ریخته بود. هممون متعجب شدیم اون خونه رسما به یه خرابه تبدیل شده بود و هیچ اثری از اهالی خونه نبود. رو به عمه کردم و گفتم چرا این خونه اینطوری شده یعنی از اینجا رفتن؟ عمه گفت حتما رفتن مگه زیر این اوار و گند و کثافت میشه زندگی کرد؟ سلانه سلانه به سمت بقالی که اون طرف تر بود راه افتادیم و سراغ حاجی اقارو گرفتیم. بقال جواب داد چند سالی هست از اینجا رفتن خونه رو هم به کسی فروختن اونم همون سال خراب کرد تا خونه ی جدیدی بسازه ولی خب دیگه پیداش نشد. عمه سوال کرد نمیدونی کجا رفتن نشونی ازشون نداری مرد جواب داد من که نمیدونم کجا رفتن ولی میخواین از همسایه ها بپرسین شاید اونا بدونن. با عمه در خونه ی چند تا از همسایه ها و اهالی اون محله رفتیم ولی خب کسی ازشون خبر نداشت و این مسئله حسابی برامون عجیب بود چون قدیم ها هر کی خونش رو عوض میکرد نشونیش رو به دوست و اشناهاش میداد ولی حاجی اقا و خانواده اش یه شبه غیب شده بودن.عمه میگفت شاید اون بنده های خدا هم مثل ما مجبور شدن از این شهر برن از حاج رمضان بعید نیست که زندگی اونارو هم براشون جهنم کرده باشه و فراریشون داده باش با این فکر که اونا هم به خاطر من خونه و زندگیشون رو ول کردن و رفتن خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم خانواده ای به اون بزرگی به خاطر من اواره شده بودن.
با قیافه ای تو هم رفته به خونه ی عیسی برگشتیم و اون روز تا شب توی اتاق موندم و از ناراحتی اصلا دلم نمیخواست که حتی لب به غذا بزنم. عمه خیلی نگرانم بود و میگفت دختر بیا یه چیزی بخور اگه بلایی سرت بیاد پس فردا جواب احد رو چی بدیم ولی من واقعا دلم هیچی نمیخواست. و اون شب رو گرسنه خوابیدم صبح روز بعد خیلی بی حال بودم و اصلا حس این که از جام بلند بشم رو نداشتم. با این که روز قبل چیزی نخورده بودم ولی باز هم گرسنه نبودم و همین که به غذا و خوراکی فکر میکردم حالم بد میشد. سر گیجه داشتم و انگار که بدجوری مریض شده بودم. افتاب زده بود ولی من نتونستم از توی رخت خوابم بلند بشم تا خود عمه اومد سراغم و گفت چیه دخترم مریضی که برای صبحانه هم نیومدی؟ به احترام عمه سر جام نشستم و گفتم اره عمه جون فکر کنم مریض شدم دلم هیچی نمیخواد و سرگیجه دارم. عمه نگاهی بهم انداخت و گفت ای بابا دختر از بس غذا نخوردی قندت افتاده پاشو ببینم پاشو بیا یه چیزی بخور تا کار دستمون ندادی. به زور از جام بلند شدم و ابی به صورتم زدم تا حالم بهتر بشه ولی هیچ فرقی نمیکردم و معده ام همش به هم میپیچید. داخل خونه که رفتم زن عیسی نگاهی بهم انداخت و گفت گلی جان رنگت چرا پریده مریضی؟ عمه همینطور که با لقمه ی نون و پنیر و چایی شیرین به سمتم میومد گفت منم یک روز کامل چیزی نخورم به همین حال و روز میوفتم بیا دخترم بگیر بخور تا برای ظهر یه چیز مقوی درست کنیم بدنت ضعیف شده. لقمه و چایی شیرین رو از دست عمه گرفتم و همینطور که بهش نگاه میکردم یه گاز زدم. خیلی به خوراکی بی میل بودم ولی هر طوری بود اون نون پنیر رو خوردم و استکان چاییم رو شستم. عمه‌ داخل مطبخ کنار زن عیسی ایستاده بود و مشغول پیاز خرد کردن بود همین که بوی پیاز بهم خورد حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و به سمت حیاط دویدم. عمه تند تند دنبالم اومد و وقتی حال و روز منو دید گفت باید بریم مریض خونه اینجوری دلم اروم نمیشه. ولی من قبول نکردم و گفتم از غصه اینطوری شدم عمه جون خیلی برای خانواده ی حاجی اقا ناراحت شدم خودم میدونم که به خاطر اونه عمه خیلی اصرار کرد ولی من هیچ جوره قبول نکردم که برم مریض خونه. یکی دو روز گذشت و عمه انگار خیال برگشتن به ده رو نداشت. حال من هنوز فرقی نکرده بود ولی فقط صبح ها حالم بد بود و از ظهر به بعد سر حال میشدم. سه چهار روز بود که از زن عمو شهنازم بی خبر بودیم تا بلاخره سر و کله ی خودش پیدا شد و به خونه ی عیسی اومد. مثل دفعه ی قبل از دیدن هم خوشحال شدیم و همدیگه رو بغل کردیم زن عمو متوجه ی حالم شد و گفت گلی رنگت پریده مریضی؟ عمه از لب ایوون صداشو بلند کرد و گفت اگه شما بهش بگی شهناز خانم ما که سه چهار روزه بالا رفتیم پایین اومدیم گفتیم بریم مریض خونه قبول نکرده. زن عمو دستشو پشت سرم گذاشت و به سمت عمه راه افتاد و گفت اینطوری که نمیشه ... گلی اگه مسیله جدی ای باشه چی؟ باید زودتر رسیدگی کنی.گفتم نه زن عمو عمه خانم زیاد شلوغش کرده خودم میدونم به خاطر غصه هاییه که برای حاجی اقا اینا خوردم خودم میدونم از ناراحتی اینطوری شدم. عمه گفت که من شلوغش میکنم؟ شهناز خانم شما بگو سه روز پیش به خاطر حاجی اقا غصه خورده هنوز حالش اینطوریه تازه میگه به خاطر ناراحتیه. اخه مگه میشه ناراحتی اینقدر به ادم بمونه و به این حال و روز بندازتش.زن عمو گفت حق با عمته دختر باید بری مریض خونه اینطوری زودتر خوب میشی خودتم راحت میشی. بیشتر از این نتونستم مخالفت کنم و به سمت مطبخ راه افتادم تا برای زن عموم چایی بیارم.چایی رو توی استکان کمر باریک ریختم و داخل سینی گذاشتم ولی همین که خواستم از مطبخ بیرون بیام صدای زن عمو که میگفت ممکنه باردار باشه به گوشم رسید و دلم ریخت. همونجا سر جام خشکم زد و همین که عمه نگاهش به من افتاد و با روی خندون و صورتی خوشحال گفت چته گلی؟ شروع به راه رفتن کردم جوری وانمود کردم که چیزی نشنیدم چون خیلی خجالت میکشیدم درباره ی این مسئله حرف بزنم این چند روز به ذهن خودم رسیده بود و دلیل نرفتنم به مریض خونه هم همین بود نمیخواستم کسی متوجه بشه باردارم ولی همین که نشستم زن عمو رو به من کرد و گفت میخوای قابله رو خبر کنیم یه نگاهی بهت بندازه ممکنه تو راهی داشته باشی.لپ هام گل انداخت و گفتم نه بابا کدوم تو راهی فکر نکنم. عمه و زن عمو نگاهی به هم انداختن و فهمیدن که خجالت کشیدم. عمه گفت زن عموت میگه یکی دو روز بری خونشون که بیشتر پیش هم باشین از طوطی هم دعوت کرد همراهت بیاد تا اونجا تنها نباشی اگه میخوای همراهش برو چون همین فردا پس فردا باید برگردیم ده.با این فکر که از دست عمه فرار میکنم و قابله رو سر وقتم نمیاره سریع گفتم اره خیلی دلم میخواد چند روزی رو کنار زن عموم بمونم و همین امروز باهاش میرم ولی نمیدونستم
که در نبود من چه نقشه ای برام کشیدن زن عمو بعد از این که چاییشو خورد نگاهی به من و طوطی انداخت و گفت دخترا اگه وسیله ای چیزی دارین بردارین تا زودتر بریم الان کم کم معلم بچه ها میره و خونه رو به اتیش میکشن. با طوطی چند دست لباس برداشتیم و بعد از خداحافظی با عمه به سمت خونه ی زن عموم راه افتادیم. عقب تر از زن عمو راه میرفتیم و طوطی که صدای حرف هاشون رو شنیده بود گفت گلی نکنه واقعا حامله باشی؟ با طوطی راحت تر بودم و اروم جواب دادم فکر کنم قراره عمه بشی. طوطی دستشو روی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید... و گفت باورم نمیشه که باردار باشی. با ارنجم اروم به پهلوش زدم و گفتم ارومتر دختر اینطوری که تو با این صدات کل شهر رو خبر میکنی من خجالت میکشم زنعموم و عمه چیزی بفهمن. طوطی دوباره صداش رو پایین اورد و گفت اخرش که چی چقدر میتونی پنهان کنی؟ شکمت که بیاد جلو همه میفهمن نهایتش سه چهار ماه بتونی از همه قایم کنی بعدم نکنه میخوای به داداشمم خبر ندی؟ بلاخره اون اقای این بچه اس باید بدونه اونم که بفهمه از خوشحالیش کل ده خبردار میشن. گفتم خیلی خب حالا برادرت کجا بود؟ تا بریم ده یه فکری براش میکنم ولی حالا اصلا روم نمیشه که به کسی بگم. طوطی سکوت کرد و تا زمانی که به خونه ی زن عمو رسیدیم حرف دیگه ای نزد. مثل دفعه ی قبل خدمتکار های زن عمو دم در ردیف بودن و همشون بهمون خوش امد گفتن. یکی از خدمتکار ها که انگار به زن عمو نزدیک تر بود گزارشی از این چند ساعت غیبت زن عمو داد و تعریف کرد که معلم بچه ها چیکار کرد کی اومد کی رفت چی خورد و چی بهشون درس داد. بچه ها که متوجه ی اومدن مامانشون شده بودن با خوشحالی از پله هایی که داخل خونه بود پایین دویدن و زن عمورو بغل کردن. از دفعه ی قبل یه کم با من صمیمی تر شده بودن و دیگه غریبی نمیکردن. طوطی این بار با دقت بیشتری به دور و برش نگاه میکرد و خونه رو بیشتر زیر نظر گرفته بود. پیشخدمت زن عمو با شربت ازمون پذیرایی کرد و اون شربت خنک حال من رو حسابی جا اورد. یه کم که نشستیم زن عمو یکی از پیش خدمت هارو صدا زد و گفت خاتون جان کجاست دستش بنده؟ پیشخدمت جواب داد نه خانم کاراشو تمام کرده داره مطبخو جمع میکنه. زن عمو گفت بفرستش اتاق مهمان ما هم الان میایم. من و طوطی با کنجکاوی به هم نگاه میکردیم و نمیفهمیدیم چی بینشون میگذره تا زن عمو اشاره ای بهمون کرد و گفت دخترا بلند شین بریم بالا کارتون دارم. بچه های زن عمو زودتر از ما از جاشون پریدن و خواستن به سمت پله ها برن که زن عمو صداشو بالا برد و گفت شماها کجا؟ گفتم دخترا شما مگه دخترین؟ پسرا با قیافه ای اویزون سر جاشون برگشتن و ما دنبال زن عمو راه افتادیم. در اتاق که باز شد زنی که زن عمو خاتون صداش میزد رو دیدم که دستش رو توی لگن مسی میشوره و خشک میکنه. زن عمو دستش رو پشتم گذاشت و گفت خاتون جان قابله است ..میخوام بفهمیم تو راهی داری یا نه. با حرف زن عمو حسابی جا خوردم و سر جام خشکم زد. زن عمو گفت چیه دخترم سرتو که نمیخوایم ببریم. خودمو عقب کشیدم و گفتم نه زن عمو من خجالت میکشم این چه کاریه اخه؟ زن عمو گفت ای بابا چرا اینطوری میکنی تو دختر مگه کی توی این اتاق هست که ازش خجالت بکشی من و طوطی هستیم. قابله هم که قابله است. دوباره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم پس حداقل شما بیرون اتاق بمونین طوطی بمونه اشکال نداره. زن عمو نفسش رو با شتاب بیرون داد و همینطور که میگفت از دست تو از اتاق بیرون رفت. قابله بهم اشاره کرد و گفت بیا دیگه چقدر معطل میکنی. طوطی خودش روشو برگردوند تا بلاخره م قابله معاینه ام کرد و چیزی نگدشت که گفت مبارکه بارداری. طوطی از خوشحالی جیغی کشید و بالا پرید و زن عمو هم با صدای اون وارد اتاق شد و همینطور که هاج و واج نگاهمون میکرد گفت چیشد. طوطی زن عمو رو بغل کرد و همینطور که بالا پایین میپرید گفت بارداره گلی بارداره. زن عمو لبخندی روی لبش نشست و انگار که دختر خودش باردار بود و قرار باشه نوه اش به دنیا بیاد. اون روز زن عمو به تمامی خدمتکار های خونه اش شیرینی داد و مژدگانی قابل توجهی هم کف دست خاتون جان گذاشت. مدام سرخ و سفید میشدم ولی اینقدر که من خجالت میکشیدم کسی دیگه به فکر این چیز ها نبود و متوجه شدم که من مسئله رو زیاد برای خودم‌ بزرگ کردم. بلاخره شب شد و اون شب اولین باری بود که ما شوهر زن عمو رو میدیدم. از قیافه اش مشخص بود که چند سالی از زن عمو بزرگتره ولی مرد قد بلند و چهارشونه و خوش لباسی بود. برعکس ابرو هاش که توی هم گره خورده بود مرد خوش رو و خوش اخلاقی بود و من طوطی رو حسابی تحویل گرفت. مدام باهامون حرف میزد و میگفت زن عموت حسابی ازت تعریف کرده بود ولی خب بیشتر درباره ی طوطی کنجکاو بود