eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️:❤️❤️
. توبه نمیکنم اڪَر     ڪَناه من فقط تویی.....    لذت با تو بودنم     خودش بهشت دیڪَریست...!! ڪَرمی آغوش تو را   به هر دو عالم ندهم.....   اڪَر چه قسمت تو هم   به سرنوشتِ دیڪَرست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌صبح درکنار یار زیبا باش💋💋💋💋
بگردم آخ دور سرت😍 ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بوسیدن لبات قشنگ ترین تکرارِ زندگی منه💋 ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با تو هر روز، روزِ من است.. صبحم زیباست.. سرشار از عشق و روشنایی.. پرمی شوم از آرامش وقتی پنجره چشمانت به سمت دریای نگاهم گشوده می شود.. از شوق می لرزد دلم وشادمانی و عشق مرا در آغوش می گیرد واین یعنی قلبم عاشقانه دوستت دارد... صبح جمعه تون عاشقانه ❤️
زندگی رقص دل انگیزِ خطوط لبِ توست صبحت بخیر جانا ❤️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Babak Jahanbakhsh6_144301008640438290.mp3
زمان: حجم: 3.97M
تو باران ناگهانِ مردادی بر شانه‌ی سوخته‌ی شالیزار من ترک‌های خوشه‌ی برنج رنجی بی‌پایان در چین‌های خسته یِ پیراهنی گلدار تو شالی‌های خوابیده‌ای میان کَرت‌های نگاه و من نشانیِ دور درو درحلقه‌یِ مست هلال ماه بیا بازگردیم به فصلِ خرمن گیسوانم به کوچه‌های کاهگلی و به تنگه‌ی اعجاب‌انگیزِ بازوان به آخرین پناه❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌
تازه پونزده سالم شده بود... چند روز به تحویل سال هزارو سیصد و شصت مونده بود و من از ذوق رفتن به شهر و خرید لباس عید تند تند کمک مادرم ملافه ی تشکا رو میدوختم... با اینکه ما سه تا خواهر بودیم ،اما همه ی کارهای خونه تکونی عید و من و مامان انجام میدادیم... دوتا خواهرام شوهر کرده بودن و مادرشوهراشون مثل چی ازشون کار میکشیدن و دیگه نایی براشون نمیموند تا بیان و به ما هم کمک کنن... دوتا برادر داشتم که از من دوسال کوچیکتر بودن و مادرم بعد از سه تا دختر، دو تا پسر دوقلو زاییده بود. پدرم کشاورز بود که به زور چرخ زندگی رو به حرکت در میاورد.. یه ادم خدا ترس و مظلوم که ازارش به هیچ کس نمیرسید... سوزن رفت تو دستم.. بلند گفتم؛ اخ... و انگشتمو کردم تو دهنم.... مادرم لبخند زد و گفت؛ شهلا جان ارومتر.. با ذوق گفتم؛ اخه ننه میخوام زود کارا تموم بشه تا بریم بازار شیراز... بابا با پاش در حیاط و که همیشه یه لنگش باز بود تا اخر باز کرد و گونی پشمی که روی کولش بود و اورد تو حیاط و بلند داد زد مریم ببرم تو انباری یا بیارم بالا؟ مادرم رفت جلوی ایونو گفت؛ ببر تو انبار... بعد هم رو به من گفت : فقط رویه تشکا رو بدوز، تا من برم نهار اقاتو بدم و بیام... ملافه ها بوی تاید میدادن و حسابی تمیز شده بودن... عجیب این بوی تمیزی رو دوست داشتم... مادرم متکا لوله ای ها رو با مخمل قرمز درست کرده بود و روش ملافه ی سفید گلدوزی شده کشیده بود... یکیشو گذاشتم زیر سرمو کمرمو گذاشتم رو زمین تا خستگیم در بیاد...به اسمون صاف و ابی نگاه کردم. افتاب ظهر اخرای اسفند بهم میتابید و تنم و گرم میکرد، با هوای که هنوز سوز زمستون توش بود اون گرماخیلی لذت بخش بود...صدای کلون در حیاط که دائم کوبیده میشد باعث شد زود بلند شم و روسریمو بندازم روی خرمن موهام... از پله ها رفتم پایین و حمید پسر خالمو دیدم.. سلام کردمو با لبخند رفتم به استقبالش.... اما یهو یه پسرو دیدم که روی موتور حمید نشسته بود و با دیدن من، بهم نگاه کرد.... خودمو پشت در کشیدمو گفتم؛ بیاتو پسر خاله... حمید گفت؛ کارت عروسی براتون اوردم... خوشحال و ذوق زده گفتم؛ وای مبارک باشه... کی؟ حمید گفت؛ هفتم عید.... **** ریحانه و نگار در حال جمع کردن سفره با هم حرف میزدن و کله پاچه‌ی مادرشوهراشونو بار گذاشته بودن... مادرم با خنده گفت: بسه دیگه چقدر غیبت می‌کنید.. ریحانه که تازه دوسال بود عروسی کرده بود و یه پسر یه ساله به اسم میلاد داشت... با دست کفیش پیشونیشو خاروند و گفت: اخه ننه تو نمیدونی چیه این... از صبح تا شب مثل چی از من کار میکشه و هر چی ناسزا بلده بهم میگه، اون وقت عصری که مجتبی میاد جلوی اون یه ریحانه جان ریحانه جانی راه میندازه که خدا بدونه... مادرم گفت: خب حالا... زودتر ظرفا رو بشورین بیاین اینجا کارتون دارم... نگار آهو دخترشو روی متکا خوابوند و گفت: اخیش خوابید.. چهار سالشه‌ها، ولی مثل زلزله میمونه .. مادرم گفت: ریحانه بیا دیگه ریحانه... سینی چای رو گذاشت روی زمینو گفت: جانم ننه، چی شده؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: والا خاله اقدست امروز اومد اینجا.. مثل اینکه اون روز که حمید کارت دعوت آورده بوده دوستش همراهش بوده و شهلا رو دیده... ریحانه خندید و رو به من گفت: رو نمیکنی.... مادرم ادامه داد: حالا التماس دعا داره.. نگار که گل از گلش شکفته بود گفت: خب آخه کیه؟تو آبادی خودمونه؟ مادرم پاشو دراز کرد و با مالیدن زانوش گفت: نه... اونا محمود آباد میشینن.. همین دهات کناری... ریحانه گفت: وضعشون چجوریه؟پسره چیکارست؟ چند سالشه؟ مادرم گفت: والا، اینجوری که اقدس گفت.. دستشون به دهنشون میرسه.. پسره هم با وانت تو شیراز کار میکنه... بار میبره... نگار گفت: خب شهلا خانوم.. چه شکلیه ... که با یبار دیدنت عاشق شده و میخواد بیاد خواستگاری... لپم سرخ شد و گفتم: بخدا من اصلا ندیدمش.. یعنی دیدما، ولی اصلا نگاش نکردم... نگار گفت: خب حالا چی جواب دادین؟ مادرم گفت: من نمی‌خوام شهلا رو مثل شما دوتا زود شوهر بدم... هم خودم دست تنهام... هم وقتی می‌بینم هیچ کدوم از شما از زندگیاتون راضی نیستین..... ریحانه پرید تو حرفشو گفت: آخه ننه.. وقتی اینجا رسمه که دختر تو همین سن و سال شوهر کنه.. چجوری می‌خوای شهلا رو شوهر ندی.. اونم با این خوشگلی که شهلا داره... مادرم چایشو تو نعلبکی ریخت و هورت کشید و گفت: تا حالا بیشتر از ده تا خواستگار رو رد کردم، کجای کاری.... تو دلم قند آب شد و چشمام برق زد و مغرورانه گفتم: من اصلا نمی‌خوام شوهر کنم.... عید با همه‌ی زیباییش رسید، همه در حال جنب و جوش و دید و بازدید عید بودیم...درختای تو حیاط برگ‌های جوون و سبز کم‌رنگشو نو به رخ میکشیدن و هوا رو به گرمی می‌رفت...