#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_سه
مادرش بلند شد سر پا و هول گفت:عیبی نداره... برو تو حیاط... برو آب سرد و بگیر رو شلوارت...
خجالت کشیدم و بقیهی چاییها رو با سینی گذاشتم جلوی مادرم و رفتم تو آشپزخونه....
عباد دوید تو حیاط و شیر آب و باز کرد.. از پنجرهی کوچیک تو آشپزخونه نگاش میکردم... دهنشو گرد کرده بود و نفسشو فوت میکرد بیرون... از کاراش خندم گرفت، اما با چشماش غافلگیرم کرد و منو دید... سرمو کشیدم عقب و به خودم ناسزا دادم...
پدر و مادرم مخالفتی نداشتن و بدون خواستن نظر من بهشون جواب مثبت دادن... هیچ احساسی بهش نداشتم، فقط وقتی میدیدمش دست و پامو گم میکردم...
هفتهی بعد نامزدی ما بود، خیلی ساده فقط با یه انگشتر و چادر و کله قند... نامزد شدیم... آقام گفت: خوش ندارم نامحرم باشن، شاید شهلا خواست یه لیوان آب بده دست عباد ..
همون شب نامزدی عاقد اومد و برامون صیغهی محرمیت خوند...
موقع رفتن آروم سرشو اورد کنار گوشمو گفت: فردا میام سراغت.. بریم شهر برات لباس بخرم...بعد از ظهر منتظرم باش..
روزهای قشنگ اردیبهشت شروع شده بود، عاشق بهار و اردیبهشتش بودم.. دیگه همه جای ده بوی بهار نارنج میداد و من عاشقش بودم..
گنجشکا روی شاخههای درختای حیاط دنبال هم بازی میکردن و صدای جیک جیکشون همه جا رو گرفته بود...
همیشه دوست داشتم عاشق بشم و ازدواج کنم.. اما حالا یه ازدواج سنتی و بیرنگ و بوی عشق، هیچ چنگی به دلم نمیزد و شوری برای دیدن عباد نداشتم...
بیحوصله گفتم: ننه من نمیخوام باهاش برم شهر.. ازش خوشم نمیاد..
مادر روسریشو جلوی نردههای ایوون محکم تکوند و سرش کرد و رو به من گفت: دخترم ... خدا خودش مهرشو بعد از عقد میندازه تو دلت...
کلافه گفتم: آخه وقتی کسی رو دوست نداری چطوری مهرش به دلت میوفته؟
مادرم حوصلش از غر زدنای من سر رفت و گفت: پاشو برو اون مانتو آبیتو بپوش الان این پسره میاد.. معطلش نکن ،بعد هم زود برگردین دهن آقاتو به من باز نکن...
مادرم اصلا به حرفای من اهمیت نمیداد.. نگار و ریحانه رو هم همینطور شوهر داده بود. اون دوتا هم فقط به شوهراشون عادت کرده بودن و من هیچ عشقی تو چشماشون نمیدیدم...
عباد با خواهرش اومدن دنبال من تا بریم شهر.. رسم نبود قبل از عقد دختر و پسر با هم برن شهر...
مادرم تعارف کرد تا بیان بالا.. اما عباد گفت: ممنون خاله... مثل حمید به مامانم خاله میگفت...
رباب و اولین بار بود میدیدم، خیلی شیطون بود،با شیطنت نگاهی بهم کرد و گفت: عباد خیلی از خوشگلیت تعریف کرده بود.. باورم نمیشه تو زن داداشمی، آخه خیلی قشنگی...
سه تامون نشستیم جلوی وانت عباد ازش خجالت میکشیدم.. رباب وسط ما نشست و من راحت و راضی از این کارش ،کنار رباب نشستم .... عباد اخم کرد و معلوم بود بهش برخورده.. واسم اصلا مهم نبود..
برام از بازار لباس محلی با چارقد و مانتو و شلوار خرید...بعدم ما رو برد بستنی فروشی و فالوده شیرازی برامون خرید... با تمام کارایی که میکرد تا منو به سمت خودش جذب کنه، اما حتی نتونستم یه لبخند بهش بزنم...
بعد از اون روز چند بار دیگه با هم بیرون رفتیم و هر بار یکی از خواهراش یا برادرای من باهامون بودن...دو ماه گذشت و یواش یواش زمزمهی عروسی ما سر زبونا افتاد...و من همچنان شک داشتم که زن عباد بشم یا نه...
. نگار و ریحانه برای جفت و جور کردن جهیزیهی من به مادرم کمک میکردن.. ریحانه در حال دوختن ملافه رو بالشتی من گفت: والا دیگه این شهلا نوبره... اصلا نه در مورد رنگ ملافهها نظر داد و نه کمکی میکنه زودتر کارا رو تموم کنیم...
نگار کوک آخر رو به ملافه ی لحافم زد و بعد نخشو گره داد و بقیهی نخو با دندونش پاره کرد و گفت: از بس ننه لوسش کرده.. والا.. مگه من و تو رو همینجوری شوهر ندادن. آخه مگه میشه دختر بگه این پسر و میخوام، اونو نمیخوام .. وقتی آقام بگه این پسر خوبه،بیچون و چرا باید حرفشو قبول کرد و گفت: چشم..
....
مادر عباد و خواهر بزرگش که ازدواج کرده بود با عباد و باباش اومدن و شیربها رو که مبلغ 10هزارتومن بود دادن به پدرم تا باهاش جهیزیمو تکمیل کنه..شام دعوت داشتن خونهی ما..
عباد رفته بود توالت گوشهی حیاط.. مادرم گفت: شهلا برو از تو زیر زمین دبه ترشی بیار..
تا حالا هیچ وقت با عباد تنها نشده بودم و همیشه یکی همراهمون بود، منم از خدا خواسته هیچ وقت بهش رو نمیدادم.
کاسهای رو که با خودم برده بودم تا توش ترشی بریزم و کنار دستم گذاشتم و با ملاقه چند بار از تو دبه ترشی ریختم تو کاسه...در دبه رو بستمو بلند شدم به محض برگشتن،عباد جلوم ظاهر شد و نزدیک بود کاسه از تو دستم بیوفته که عباد کاسه رو رو هوا گرفت و گذاشتش روی دبه و گفت: خب چه عجب ما تونستیم یه بار تورو تنها ببیینم.
دستام میلرزید،گفتم: من باید برم بالا، دارن سفره میندازن..
C᭄
به قول هوشنگ ابتهاج:
"یکجا به کنار تو
ارزد به جهان با غیر.."♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
محبوبِ من،
راهیپیدا کن برایِ آمدن،برایِ همیشه ماندن؛
بے تو
به هر راهے که میروم بیراهه
و به هر درے که میزنم بسته است،
بیتو دلتنگے ادامه دارد...♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
عشق همین بود؛ همین که نگاهت میکردم و غم ها یادم میرفت♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
نگاهت
بوی بوسه می دهد
چشمانت را
نبند...♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
آنچہ روشن بڪند صبحِ مرا،
خندهے توست...
در غیابت دلِ من،
بے نفست میگیرد...!♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
همہ چیز
از جایے شروع شد کہ گفتی
دوستم داري...
گاهی
براي یڪ عمر بلاتکلیفی
بهانہ اي کافے است...!♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هیچ وقت
واسه نگه داشتن کسی که
تفاوتت را با بقیه نمیفهمه
تلاش نکن
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞