اﯼ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنم
ﺗﻮ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنی
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_سه مادرش بلند شد سر پا و هول گفت:عیبی نداره... برو تو حیاط...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_چهار
گفت: واااای... من خیلی دوست دارم شهلا...
به چشمام نگاه کرد و گفت: به مادرم میگم اخر همین ماه عروسیمون باشه و از زیر زمین رفت بالا...،
کاسهی ترشی رو برداشتم و رفتم بالا...
عباد سر سفره با چشم و ابرو بهم اشاره میکرد.... همون شب، روز عروسی رو مشخص کردن و قرار شد اخر تیر ماه روز عروسی باشه، و من هیچ وقت فکر نمیکردم که روز عروسیم که باید خاطره انگیزترین روز زندگیم باشه، سیاهترین روز زندگیم بشه...
عباد و پدرش با چند تا دیگه از زنا و مردای فامیلشون تو ایوون نشسته بودن تا سیاههی جهازو امضا کنن و جهازمو تحویل بگیرن..عباد خوشحال برگهی سیاهه رو امضا کرد و بهم نگاه کرد و زیر لبی خندید...
مادرش با آرنج زد بهشو گفت: پسر اول باید بخونی ،بعد امضا کنی...
پدرش بلند خندید و گفت: از بس عجله داره.. الان هر چی بهش بدین براتون امضا میکنه... همه بلند خندیدن...
مادرم منقل اسفند و که زغالای سرخ توش بود با خودش از آشپزخونه آورد بیرون و توش اسفند ریخت...
دونههای اسفند با صدا میترکیدن و دود اسفند با بوی خوشش تو هوا پیچیده بود...
عمه صغری دایره رو گرفت تو دستش و شروع کرد به زدن و همه با هم شروع کردن به دست زدن... .. مادرم با خوشحالی چادر نماز و سجادهی قشنگی که زن دایی ملیحه از سفر مشهد برام آورده بود رو گذاشت تو جهیزیمو گفت: ایشالا خوشبخت بشی مادر..مردا به عباد کمک کردن و جهازو بار وانتش کردن...
کل جهیزیم تو یه وانت جا شد. تا روستای عباد نیم ساعت راه بود و جهازمو بردن اونجا... هیچ دوست نداشتم برم، مادرم از حرصش، نیشگون ریزی ازم گرفت و گفت: خیر سرت جهاز تو رو میخوان بچینن و همراه نگار و ریحانه با شوهراشون راهیم کرد خونهی عباد... یه حیاط بزرگ داشتن که کفش سیمان بود و یه قسمتش یه باغچه بود که توش درختها و گلهای قشنگی خودنمایی میکردن.. در عرض یه ساعت جهیزیه چیده شد ،تو یه اتاق بزرگ و دلباز که دو تا پنجره به سمت باغچه داشت، خیلی ازش خوشم اومد.. به دیواراش رنگ سفید زده بودن و وقتی جهازم چیده شد.. رنگ و روی قشنگی گرفت، یکم تو دلم شوق افتاد..
پردهها رو جلوی پنجرها و جلوی در وردی اتاق آویزون کردن، همه چیز نو و قشنگ بود.. کارا تموم شد.. مادر عباد برامون چای و شیرینی آورد، تو ایوون و تعارف کرد شام بمونیم.. حسن شوهر نگار گفت: کار زیاده.. باید برگردیم ...
اونا تو ایوون خونه بودن، من داشتم تو اتاق با رباب به جهیزیه نگاه میکردم و ذوق میکردم ... نگار پردهی جلوی در اتاق و زد کنار و گفت: شهلا داریم میریم بیا.. رباب پشت سر نگار رفت بیرون و همه تو ایوون مشغول خدافظی شدن و شلوغ شد.. میخواستم پشت سرشون برم که عباد اومد تو اتاق... از تنهایی باهاش ترسیدم و هول رفتم سمت در اتاق، عباد دستشو گذاشت جلوی چهار چوب در و گفت: کجا...؟
سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم : زشته.. منتظر منن، تو رو خدا بزار برم... با نگاهش بدرقم کرد...
کف دستم عرق کرده بود... نگار دوباره از همونجا صدام کرد...
منم با صورت سرخ شدم از خجالت، کنارش زدم و جواب نگارو دادم...
همه کم کم از پله ها سرازیر شده بودن تو حیاط و خواهرام، با شوهراشونو بدرقه میکردن...
صدام موقع خدافظی میلرزید... یکم طول کشید تا عباد بیاد پیش ما...
....
رسم بود که حتما خانوادهی داماد باید عروسو میبردن آرایشگاه تا صورتشو بند بندازن.. مادرم، سوسن بند اندازو آورد خونمون تا مادر شوهرم زحمت نیوفته و تو خونه راحت باشه...
سوسن تند تند توی صورتم بند مینداخت، با هر بندش از درد یه متر میرفتم رو هوا ابروهامو برداشت و اینه رو داد دستمو گفت: عین قرص ماه شدی..
مادر عباد از دیدنم چشماش برق زد و روی سرم نقل پاچید و کل کشید...
به فردا شب فکر میکردم که قرار بود عروس بشم ،دلم میخواست خوشحال باشم... اما دلم هیچ رغبتی برای دیدن عباد نداشت... حتی برام مهم نبود، حالا که صورتم تغییر کرده بود وقتی منو ببینه چه عکسالعملی داره...
میلاد شیر میخورد ،ریحانه عرق روی پیشونی میلاد و با گوشهی روسریش پاک کرد و تو پیشونیش فوت کرد... میلاد یواش یواش خوابش برد و ریحانه گذاشتش روی متکاشو گفت: یعنی من یه ساعته دارم به تو توضیح میدم ،یعنی تو متوجه منظورم نشدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: فهمیدم... ریحانه روسریشو انداخت رو سرشو میلاد و بغل گرفت آماده شد تا بره خونهی خودش، تو چشمام با لبخند نگاه کرد و خدا حافظی کرد
تا شب هممون کلی کار کرده بودیم و خیلی زود به خواب رفتیم... فردا شب حنابندون بود و من دلشورهی عجیبی داشتم... مادرم گفت: نگران نباش همهی دخترا نزدیک عروسیشون همین جوری میشن و طبیعیه....
صدای خروس و آواز گنجشکها نوید اومدن صبح رو میداد... اونم صبحی که از همون اول با سیاه روزی من شروع شد...