#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_شش
چقدر بدبخت بودم که حتی اجازه نداشتم غمهامو از دلم با اشک بریزم بیرون... بغضمو خوردم و و سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه تو صورتم و بزک مسخرهای که سوسن بندانداز برام انجام داده بود بهم نخوره...
موقع خداحافظی رسیده بود... غم عالم توی دلم بود و اما اجازه نداشتم گریه کنم.... پدرم پیشونیمو بوسید و تو گوشم گفت: خوشبت بشی دخترم....
عباد دست پدر و مادرم رو بوسید و قائلهی دعوای دیروز به ظاهر ختم به خیر شد...
دل کندن از پدر و مادرم و خونهی پدری خودش به اندازهی کافی سخت بود و سختتر این بود که با کسی میرفتم که اصلا نمیتونستم دوسش داشته باشم و این خودش عین مصیبت بود که قلب کوچیک من طاقت این همه سختی و غربت رو نداشت.... اما چارهای نبود و همراهشون شدم... ... تو روستای عباد، طایفشون با ساز و دهل با دستمالای رنگی اومدن استقبال ماشین عروس ... با سلام و صلوات منو از ماشین پیاده کردن... همه خوشحال بودن و با ذوق، دوست داشتن زودتر عروس زیبایی که از قبل، آوازهی زیباییش رو شنیده بودن، ببینن...
چادرمو عباد تا نوک بینیم کشید جلو تا مردا و پسرای غریبهای که اونجا بودن، عروس زیباشو نبینن.. جلوی پامو به زور میدیدم، نزدیک بود زمین بخورم... پدر عباد جلوی پامون گوسفند سر برید و منو از روی گوسفند رد کردن و رفتم تو حیاط بزرگ خونه... یکم که گذشت مردای غریبه رو بیرون کردن و اقوام و نزدیکای عباد موندن.. صدای بزن و بکوبشون تا هفت تا آبادی اونورتر میرفت... بلاخره چادر سفید و از سرم برداشتن و تور روی صورتمو دادن بالا... رسم جالبی داشتن... منو گذاشتن روی صندلی تا جمعیت و فامیل، عروسو ببینن...من خجالت میکشیدم و سرم و پایین انداخته بودم...
عباد مغرورانه زن زیبا و خوشگلشو به رخ فامیل و طایفش میکشید و نمیدونستم این به رخ کشیدن برای چیه؟ شاید به رخ یکی از اقوامشون که دخترشو خواسته بود و اونا بهش نداده بودن، یا شاید به رخ عشق قدیمیش، احساس بدی داشتم و زود اومدم پایین...
زنا در حالی که تو چشمام نگاه میکردن جلوی دهناشونو گرفته بودن و دربارهی زیبایی من با هم پچ پچ میکردن.. ته دلم احساس غرور داشتم از زیبایی خیره کنندم، اما نمیدونستم که این غرور تا چند ساعت بعد قراره با خاک یکسان بشه....
کلی شاباش ریختن رو سرمون... راضیه یه اسکناس داد دستم و تو گوشم گفت: یکم اخماتو باز کن.. اسیری که نیومدی.. پشت سرت فردا حرف درمیارن...
لبخندی روی لبم نمیومد، اما سعی کردم اخمامو باز کنم...
تا موقع شام بزن و بکوبشون براه بود...
از طرف طایفهی من دوتا خواهرام موندن با شوهراشون ...
.عباد بعد از اینکه اومده بودیم روستای خودشون، حسابی سر حال اومده بود و از اون اخم دیشب و صبحش دیگه خبری نبود...
مهمونا دسته دسته رفتن... فقط فامیلای درجه یک عباد موندن و خواهرای من...
ریحانه و نگار منو بردن تو اتاقمو و ....و گفت: شهلا ادا و اصول در نمیاری... ببین من و ریحانه بچههامونو گذاشتیم پیش ننه، باید زود برگردیم...فمیدی؟
مادر عباد دستپاچه و هول اومد تو اتاق و گفت: دست بجونبونید... داداشم خستس میخواد بره... منتظره عباد داماد بشه و اون بره رو بوم و به همه اعلام کنه....
با دهن باز بهش نگاه کردم و گفتم: یعنی جار میزنید؟
مادرشوهرم خندید و گفت: نه دختر جان... رسمه با یه تیر از تفنگ که رو به آسمون شلیک میشه، همه تا چند تا آبادی میفهمن که به زن و شوهری هم دراومدین....
خجالت کشیدم و گفتم: چرا باید همه بفهمن؟
مادر عباد گفت: باید بدونن... چرا نداره.. رسمه...
نگار به من نگاهی اندخت و بعد رو به مادر عباد گفت: خب ایشالا که عروستونم مثل دختراتون باشه براتون...
کف دستام عرق کرده بود.. مادر شوهرم با دقت به ریحانه که موهای منو باز میکرد، نگاه کرد و از آروم کار کردنش حرص میخورد...
ریحانه پاشد و گفت:نگار تموم شد؟
نگار با دست چند بار تشکو کوبید و مرتبش کرد و گفت: آره..بریم..
مادر شوهرم زودتر رفت بیرون و ریحانه پشت سرش..
یه ساعت گذشت و همه به در میزدن ،عباد با خجالت نگاهم میکرد،مجبور شدم برم بیرون .مادرشوهرم و خواهرام با لب خندون اومدن جلو..
سرم و انداختم پایین و گفتم عابد مشکل داره..
تا اینو گفتم مادرشوهرم و خواهر شوهرام به جونم افتادن،حتی خواهرام فکر کردن ،دروغ میگم و من مشکلی دارم..من و بردن و تو طویله انداختند..
مادرش به من تهمت زد و همه رو خبر دار کرد.
داییش با مشت کوبید تو دماغم... درد شدیدی تو بینیم و سرم پیچید و از درد جیغ بلندی کشیدم...،روی زمین ولو بودمو از درد جسممو بعدم بی کسی فریاد میزدم، ناله میکردم و کمک میخواستم اما انگار گوشاشون کر شده نادونی چشماشونو کور کرده بود...
داییش دوباره اومد نزدیکم و فریاد زد: معلوم نیست چیکار کردی حالا میگی پسر ما مشکل داره؟ تو میخوای آبروی ما رو ببری..