eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
C᭄ سراغم را بگیر که دلم برای شنیدنِ صدای تو و شنیدنِ اسمم از زبان تو تنگ شده با من حرف بزن از حالت، از روزمرِگی هایت اصلا از خبرهایِ روز بگو اما بگو اما باش که بدونِ تو، چیزی شبیه زندگی ؛ تویِ گلویم گیر می کند...!🤍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄ گاهی خودت حواست نیست اما میان فکر و خیال های یک نفر جا خوش کرده ای ...🤍🌱 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄ تمام روزهای هفته به انتظار مینشینم برسد میدانم دوست داشتنی تر میشوی بیشتر میگویم دوستت دارم♥️🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_شش چقدر بدبخت بودم که حتی اجازه نداشتم غم‌هامو از دلم با اشک ب
دستمو به دماغم گرفته بودم ... یهو عموش قاطی کرد و اومد تو صورتمو، دندونای زرد و زشتشو کلید کرد تو همو و با حرص گفت: تو فکر کردی طایفه‌ی ما مثل شمان... جنازتو برای پدرت می‌فرستیم... فقط جیغ می‌کشیدم و ازشون با التماس کمک می‌خواستم، اما با حرف‌هایی که عموی عباد از مردونگی زد، بیشتر تحریک شدن و همه با هم ریختن روی سرمو و هر کسی هر جا از بدنم رو گیر میاورد با مشت و لگد میزد... از بس جیغ کشیده بودم از درد، گلوم زخم شده بود ... از همون لحظه‌ای که عباد و بردن خونه‌ی خواهرش من دیگه ندیدمش.. عباد تنها کسی بود که از واقعیت خبر داشت و می‌تونست بهم کمک کنه.. اما مادرش اونو دور کرد تا عذاب وجدانش باعث نشه به عیب خودش اعتراف کنه.. ناپدیدش کردن تا من نتونم بهش دسترسی داشته باشم... دستمو به دیوار طویله گرفتم و بلند شدم. با صدایی که فقط خودم می‌شنیدم گفتم: می‌خوام عباد و ببینم... نگار با حرص نگام کرد و گفت: خیلی رو داری تو... ببینی؟ ببینی که چی بشه؟ راه بیوفت.. اونا تو رو حساب نمیکنن، اونوقت با تو حرف بزنن... تو این آبادی که آبرو برامون نمونده، حداقل تا مردم تو روستای خودمون خوابن، برسونیمت خونه... جهیزیه‌ی نصفه و نیمه‌ای که بیشترش شکسته بود و بار وانت حسن، شوهر نگار کردن.. با جون کندن سوار ماشین شدم و با ریحانه همونجا کنار وسایل پشت وانت نشستیم، نگار و حسنم جلوی ماشین و راه افتادیم... چادرسفید بختمو که از گلیم سیاه هم سیاهتر بود و کشیدم توی صورتم تا چشم‌هایی که با شماتت و غضب بهم زل میزدن و منو یه دختر بد فرض می‌کردن، نبینم... هیچ وقت اون لحظات سختی که از توی کوچه‌های روستای عباد با خفت و خواری با تهمت رد شدیم و فراموش نمی‌کنم.. هنوز سپیده سر نزده بود، اما مردم زود باور روستای عباد ،موقعی که ماشین حسن از کنار پنجره‌ی خونه‌هاشون رد می‌شد، عمدا بلند بلند به پدر و مادرم توهین می‌کردن و ناسزا می‌دادن، وهر جور که می‌تونستن به روح زخمی من چنگ می‌کشیدن... خورشید تازه نور گرمشو داشت به رخ می‌کشید و نسیم صبحگاهی توی مزرعه‌هایی که از اونا رد می‌شدیم می‌وزید و توی دشت گل‌های شقایقو می تابید.. پرنده‌ها تو آسمون دنبال هم ترانه می‌خوندن و تو ردیفای چندتایی با نظم درحال پرواز بودن، هر کدوم از اون تصاویر زیبا که از جلوی چشمام به سرعت رد می‌شد می‌تونست هر کسی رو به وجد بیاره... اما چشمای منو فقط قطره‌های اشکی نوازش می‌کرد که از سوز دلم بلند میشد و جز اضطرابی وحشتناک که از روبرویی با خانوادم داشتم.. به هیچ چیز فکر نمی‌کردم ... از وقتی سوار وانت شده بودم.. فقط به مردن فکر میکردم، خواهرام با تنفر بهم نگاه می‌کردن .. وقتی هم خونای خودم حرفامو باور نداشتن، من چه توقعی باید از غریبه‌ها داشته باشم و این برام از همه چیز زجر آورتر بود... مچ دستم باد کرده بود و به شدت درد می‌کرد فکر کنم شکسته بود.. هر جا از بدنم رو تکون می‌دادم، درد وحشتناکی داشت، اما دلهره‌ی روبرو شدن با پدر و مادرم و اهل آبادی و طایفم به قدری زیاد بود که اصلا اون دردای وحشتناک در مقابلش چیزی نبود... حسن و نگار جلوی ماشین با هم دعوا می‌کردن. من و ریحانه از پشت وانت تو شیشه از دست‌های حسن که عصبی رو هوا تکونشون می‌داد و نگار که چند بار دو دستی کوبید تو سرش به عمق فاجعه پی بردیم، مسبب اون دعوا و اوقات تلخی خواهر و شوهرخواهرم،من بودم...من و گناهی که هیچ وقت مرتکب نشده بودم.. نگار بلند بلند گریه می‌کرد و حسن دستشو محکم کوبید روی فرمون ماشین... صداشون تو باد گم می‌شد و ما نمی‌فهمیدیم چی میگن، اما واضح بود که اون جر و بحث بخاطر توهین‌هاییه که مردم روستای عباد به ما کردن و انگار حسن خیلی بهش برخورده بود.... بلاخره به آبادی رسیدیم. چند تا مرد در حالی که بیل روی دوششون بود و پاچه‌های شلوارشونو تا نزدیک زانوشون داده بودن بالا و معلوم بود برای آبیاری زمیناشون می‌رفتن مزرعه ،با دیدن وانت حسن که جهاز من پشتش بود، وایسادن و با دهن باز و با تعجب به ما نگاه کردن.. من از خجالت فقط دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.. با اینکه ازشون فاصله داشتیم اما عمو محمدم و بینشون شناختم.. عمو محمد رد وانتو گرفت و به محض اینکه ماشین جلوی خونه‌ی بابام ترمز کرد،با سرعت شروع کرد به دویدن... حسن چند تا بوق زد و مادرم که انگار پشت در منتظر بود تا خبر خوش منو از خواهرام تحویل بگیره،با چهره‌ی خندان زود در و باز کرد، با دیدن وسایل من پشت ماشین و حال نگار و حسن... خشک شد و تلوخوران خودشو کشید کنار تا وانت وارد حیاط بشه. عمو محمد نفس زنان خودشو به ما رسوند و با چشم‌های از حدقه بیرون زده گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرا جهیزیه رو پس آوردین؟ شهلا چرا به این روز افتاده؟