C᭄
سراغم را بگیر
که دلم برای شنیدنِ صدای تو
و شنیدنِ اسمم از زبان تو تنگ شده
با من حرف بزن
از حالت، از روزمرِگی هایت
اصلا از خبرهایِ روز بگو
اما بگو
اما باش
که بدونِ تو، چیزی شبیه زندگی ؛
تویِ گلویم گیر می کند...!🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
گاهی خودت حواست نیست
اما میان فکر و خیال های یک نفر
جا خوش کرده ای ...🤍🌱
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
C᭄
تمام روزهای
هفته به انتظار
مینشینم
#جمعه برسد
میدانم
دوست داشتنی تر میشوی
بیشتر میگویم
دوستت دارم♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_شش چقدر بدبخت بودم که حتی اجازه نداشتم غمهامو از دلم با اشک ب
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هفتم
دستمو به دماغم گرفته بودم ... یهو عموش قاطی کرد و اومد تو صورتمو، دندونای زرد و زشتشو کلید کرد تو همو و با حرص گفت: تو فکر کردی طایفهی ما مثل شمان... جنازتو برای پدرت میفرستیم...
فقط جیغ میکشیدم و ازشون با التماس کمک میخواستم، اما با حرفهایی که عموی عباد از مردونگی زد، بیشتر تحریک شدن و همه با هم ریختن روی سرمو و هر کسی هر جا از بدنم رو گیر میاورد با مشت و لگد میزد... از بس جیغ کشیده بودم از درد، گلوم زخم شده بود ...
از همون لحظهای که عباد و بردن خونهی خواهرش من دیگه ندیدمش..
عباد تنها کسی بود که از واقعیت خبر داشت و میتونست بهم کمک کنه.. اما مادرش اونو دور کرد تا عذاب وجدانش باعث نشه به عیب خودش اعتراف کنه.. ناپدیدش کردن تا من نتونم بهش دسترسی داشته باشم...
دستمو به دیوار طویله گرفتم و بلند شدم. با صدایی که فقط خودم میشنیدم گفتم: میخوام عباد و ببینم...
نگار با حرص نگام کرد و گفت: خیلی رو داری تو... ببینی؟ ببینی که چی بشه؟ راه بیوفت.. اونا تو رو حساب نمیکنن، اونوقت با تو حرف بزنن...
تو این آبادی که آبرو برامون نمونده، حداقل تا مردم تو روستای خودمون خوابن، برسونیمت خونه...
جهیزیهی نصفه و نیمهای که بیشترش شکسته بود و بار وانت حسن، شوهر نگار کردن.. با جون کندن سوار ماشین شدم و با ریحانه همونجا کنار وسایل پشت وانت نشستیم، نگار و حسنم جلوی ماشین و راه افتادیم...
چادرسفید بختمو که از گلیم سیاه هم سیاهتر بود و کشیدم توی صورتم تا چشمهایی که با شماتت و غضب بهم زل میزدن و منو یه دختر بد فرض میکردن، نبینم...
هیچ وقت اون لحظات سختی که از توی کوچههای روستای عباد با خفت و خواری با تهمت رد شدیم و فراموش نمیکنم.. هنوز سپیده سر نزده بود، اما مردم زود باور روستای عباد ،موقعی که ماشین حسن از کنار پنجرهی خونههاشون رد میشد، عمدا بلند بلند به پدر و مادرم توهین میکردن و ناسزا میدادن، وهر جور که میتونستن به روح زخمی من چنگ میکشیدن...
خورشید تازه نور گرمشو داشت به رخ میکشید و نسیم صبحگاهی توی مزرعههایی که از اونا رد میشدیم میوزید و توی دشت گلهای شقایقو می تابید.. پرندهها تو آسمون دنبال هم ترانه میخوندن و تو ردیفای چندتایی با نظم درحال پرواز بودن، هر کدوم از اون تصاویر زیبا که از جلوی چشمام به سرعت رد میشد میتونست هر کسی رو به وجد بیاره...
اما چشمای منو فقط قطرههای اشکی نوازش میکرد که از سوز دلم بلند میشد و جز اضطرابی وحشتناک که از روبرویی با خانوادم داشتم.. به هیچ چیز فکر نمیکردم ... از وقتی سوار وانت شده بودم.. فقط به مردن فکر میکردم، خواهرام با تنفر بهم نگاه میکردن
.. وقتی هم خونای خودم حرفامو باور نداشتن، من چه توقعی باید از غریبهها داشته باشم و این برام از همه چیز زجر آورتر بود...
مچ دستم باد کرده بود و به شدت درد میکرد فکر کنم شکسته بود.. هر جا از بدنم رو تکون میدادم، درد وحشتناکی داشت، اما دلهرهی روبرو شدن با پدر و مادرم و اهل آبادی و طایفم به قدری زیاد بود که اصلا اون دردای وحشتناک در مقابلش چیزی نبود...
حسن و نگار جلوی ماشین با هم دعوا میکردن. من و ریحانه از پشت وانت تو شیشه از دستهای حسن که عصبی رو هوا تکونشون میداد و نگار که چند بار دو دستی کوبید تو سرش به عمق فاجعه پی بردیم، مسبب اون دعوا و اوقات تلخی خواهر و شوهرخواهرم،من بودم...من و گناهی که هیچ وقت مرتکب نشده بودم.. نگار بلند بلند گریه میکرد و حسن دستشو محکم کوبید روی فرمون ماشین... صداشون تو باد گم میشد و ما نمیفهمیدیم چی میگن، اما واضح بود که اون جر و بحث بخاطر توهینهاییه که مردم روستای عباد به ما کردن و انگار حسن خیلی بهش برخورده بود....
بلاخره به آبادی رسیدیم. چند تا مرد در حالی که بیل روی دوششون بود و پاچههای شلوارشونو تا نزدیک زانوشون داده بودن بالا و معلوم بود برای آبیاری زمیناشون میرفتن مزرعه ،با دیدن وانت حسن که جهاز من پشتش بود، وایسادن و با دهن باز و با تعجب به ما نگاه کردن.. من از خجالت فقط دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.. با اینکه ازشون فاصله داشتیم اما عمو محمدم و بینشون شناختم.. عمو محمد رد وانتو گرفت و به محض اینکه ماشین جلوی خونهی بابام ترمز کرد،با سرعت شروع کرد به دویدن...
حسن چند تا بوق زد و مادرم که انگار پشت در منتظر بود تا خبر خوش منو از خواهرام تحویل بگیره،با چهرهی خندان زود در و باز کرد، با دیدن وسایل من پشت ماشین و حال نگار و حسن... خشک شد و تلوخوران خودشو کشید کنار تا وانت وارد حیاط بشه.
عمو محمد نفس زنان خودشو به ما رسوند و با چشمهای از حدقه بیرون زده گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرا جهیزیه رو پس آوردین؟ شهلا چرا به این روز افتاده؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هشت
مادرم با بهت در حالی که چشماش خشک شده بود و اصلا پلک نمیزد به من نگاه کرد و با دستای لرزونش محکم کوبید تو صورتشو داد زد:یا فاطمهی زهرا...کی به این روز انداختت شهلا..
از ماشین با درد و سختی اومدم پایین و افتادم تو بغل مادرم و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن....
مادرم هاج و واج به خواهرام نگاه کرد و گفت: یکی به من بگه چی شده... دختر دسته گلمو چرا اینجوری آش و لاش برام فرستادن...
عمو محمد به حسن گفت: دهن باز کن ببینم کی این بلا رو سر شهلا آورده..؟ عباد...؟ آره.؟
پدرم با بیجامه و پای برهنه در حالی که چشماشو میمیالید از پلههای ایوون اومد تو حیاط و با دیدن ما ابروهاشو تو هم گره زد و ترسید، در حالی که صداش واضح میلرزید گفت: چی شده مریم؟یا خدا... شهلا چی شده؟کی جرات کرده همچین بلایی سرت بیاره دختر؟
مادرم با چنگ صورتشو خراش داد،از دلهره و لب گزید و گفت:هیسسس داد و بیداد نکنید...مردم صدامونو میشنون، بریم تو....
زیر بغلمو گرفت و جنازهی منو که هنوز عمودی بود با خودش کشید تو خونه...
پدرم زمین و به خودش نمیخرید و نمیتونست بشینه رو زمین..بی قرار و آشفته گفت: حسن جان، پسرم چی شده.. دعواتون شد؟
نگار زد زیر گریه و با بغض گفت: بابا شهلا آبرومونو برده... دیگه هیچ کدوممون سر نداریم تو آبادی بگردیم...
پدرم دستشو گذاشت رو قلبشو و صورتش سرخ شد، نگاش از نگار سر خورد روی صورت منو لب زد: شهلا... نگار چی میگه....؟
لبام میلرزید و نمیتونستم دهن باز کنم... انگار لبامو بهم دوخته بودن... صدای قلبم اینقدر بلند بود که توی گوشمو پر کرده بود....
ریحانه با شرمی که از حضور حسن و عموم داشت سرخ شد و سرشو انداخت پایین و با بدبختی گفت: شهلا رو حسابی کتک زدن، انداختنش تو طویلشون... مادر عباد از جلوی ایوون بلند هوار میکشید و گفت: دخترتون....
عمو محمد با اخم و غضب به ریحانه نگاه کرد و داد زد: دخترتون چی؟ چرا مثل آدم حرف نمیزنین....
ریحانه ترسید و با صدای لرزون و آروم، بیصدا با جون کندن گفت: مشکل داره...
عمو محمد قبل از اینکه از من چیزی بپرسه چشماش به خون نشست و کشیدهی محکمی زد تو گوشم، سرم سوت کشید و نفسم بند رفت....
مادرم سرش فریاد زد: بذارین ببینم بچم چی میگه، بعد بزنیدش...
پدرم صورتش مثل لبو شد... دستای لرزونشو تو هوا تکون داد و گفت: بگو شهلا.. خودت بگو.. کسی بلایی سرت آورده...؟ اتفاقی برات افتاده که من گردن شکسته نفهمیدم...؟
دستشو محکم کوبید روی اون یکی دستشو با حرص گفت: بخدا قسم اگه این حرفا درست باشه، خودم خدمتو میرسم....
عمو محمد عصبی دستشو کشید توی موهاشو با صدای بلند به پدرم گفت: دخترتو تا حد مرگ زدن و پس فرستادنش، تو تازه میگی اگه حرفاشون درست باشه....
پدرم یقمو گرفت و اومد تو صورتم، با حرصی که داشت خفش میکرد فریاد زد: شهلا... این حرفا راسته؟... چرا ساکت شدی پس....
افتادم روی پاهای پدرم، به شدت گریه میکردم و با هق هق گفتم: بابا، به جون خودت من تا همین دیشب نمیدونستم زن و شوهر یعنی چی... عباد مشکل داره، عباد رفت بیرون و مادرش با دعوا و داد و بیداد اومد... من اصلا نمیفهمیدم چرا داره با من دعوا میکنه، در حالی که عباد مشکل داشت... حتی خود عبادم اعتراف کرد ،ولی مادرش چنان کوبید تو دهنش و بهش گفت اون مشکلی نداره و عیب از منه که خود عبادم باور کرد...
بابا من چجوری ثابت کنم که پاکم؟ چجوری باید از حیثیت و آبروی خودم و شما دفاع کنم؟بابا بفرستین سراغ عباد تا بیاد، از زیر زبونش بکشین که عیب از اونه... نشستم روی زمین و دستامو گذاشتم جلوی صورتمو از ته دل فریاد زدم؛ من هیچ کاری نکردم... من پاکم... من حتی اولش که مادر عباد بهم تهمت زد نمیفهمیدم چی میگه.... خدایا من چیکار کنم.... .. بلند زار زدم و گریه کردم و فقط میگفتم بفرستین دنبال عباد...
عمو محمد فریاد زد: صد سال عباد نمیاد دروغای تو رو تایید کنه.. تو فقط یه راه داری.. اونم اینکه ما از بین ببریمت، تا این ننگ از دامن ایل و تبار و طایفمون پاک بشه...
مادرم منو کشید تو بغلشو مثل شیر غرید و داد زد: خدا نشناس.. تو خیر سرت عموی شهلایی... صد رحمت به دشمن..
عمو بدون توجه کردن به غیض مادرم موهای منو کشید و صورتمو گرفت سمت خودشو گفت: گیس بریده، چرا اینکارو کردی..؟ دیگه چطور تو سر و همسر سرمونو بگیریم بالا... تو آبروی یه طایفه رو بردی و زبون هممونو کوتاه کردی...
مادرم گفت: میبرشم شهر پیش دکتر... اون میتونه بگه دخترم راست میگه یا دروغ.....
عمو محمد فریاد زد: تو اصلا خودت معلوم نیست کجا بودی که دخترت بلا سرش اومده .. حالا میخوای این آبروریزی رو تا شهر ببری؟
حسن دست مشت شدشو کوبید به دیوار و داد زد: عمو بذار ببریمش دکتر...