#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_نه
عمو محمد با کف دستش کوبید به رون پاشو، رو به بابا گفت: دخترت خفت بار آورده داداش.. همینجوری نشستی.. غیرتت کجا رفته؟
بابا هراسون و آشفته فریاد زد:چه باید بکنم؟
دایی مسعود از پایین پلههای ایوون داد زد: چه خبره مریم؟چی شده اول صبحی... صدای داد و فریادتون کل آبادی رو گرفته...
زن دایی زیور زودتر از دایی مسعود اومد تو خونه و با سر سلام داد و با دیدن من بهت زده گفت: خاک تو سرم... پس مش رمضون درست دیده بود... چه مصیبتی.. وای چه بلوایی بشه تو آبادی....
مادرم زار و بیحال نگاش کرد و گفت: چی میگی زیور... رمضون گدا چی گفته؟
زیور به دایی مسعود که تازه نفس زنان تونسته بود از پلهها بیاد بالا ،نگاهی انداخت و با چشم و ابرو بهش اشارهای کرد و گفت: رمضون درست دیده بوده.. هم جهاز و هم عروس برگشت خورده...
دایی مسعود با دیدن سر و صورت من فریاد زد: خاک تو سرت رحیم، دخترتو اینجوری خونین و مالین برات فرستادن و تو نشستی...؟
عمو محمد به دایی مسعود توپید و گفت: داد و بیداد نکن مسعود خپل...خواهرزادت با آبروی هممون بازی کرده... اگه عروس من بود سرشو برای پدر و مادرش میفرستادم...دایی مسعود که گوشاشم سرخ شده بود ،به سمت من حمله ور شد... جواد خودشو انداخت وسط و داد زد: تو رو خدا دایی دیگه شهلا رو نزنین... بستشه دیگه. از دیشب تا الان داره کتک میخوره، بابا اصلا نمیخواد عروسی کنه، ولش کنید.... دایی مسعود یه کشیده زد تو گوش جواد و ولو شد روی زمین... دست و پاهاش میلرزید و نمیدونست حرصشو سر کی خالی کنه...
زیور دستشو گرفت و گفت: نکن مرد... الان سکته میکنی....
دایی مسعود با بیچارگی گفت: کاش مرده بودم و این روز و نمیدیدم.... وای چیکار کنیم...
مادرم با بغض گفت: داداش... شهلا میگه عیب از عباد بوده... مادرشم برای اینکه عیب اونو بپوشونه این انگو به دختر من زده....
دایی مسعود آب دهنشو قورت داد و گفت: آخه کی این حرفا رو باور میکنه مریم؟
نگار گفت: بخدا از بس گریه کردم و زدم تو سرم دیگه مغزم کار نمیکنه... اما اون مادرشوهری که من دیدم، تا الان همه جا رو پر کرده که خواهر من مشکل داره...
مادرم گفت: رحیم باید دخترمو ببریم دکتر... باید از آبرومون دفاع کنیم....
پدرم دستاشو روی سرش قفل کرده بود و مثل کسایی که خبر مرگ عزیزشونو میشنون و تاب ندارن ،بی قرار و آشفته تو خونه میچرخید....
عمو محمد گفت: چیکار میکنی رحیم؟ میخوای به حرف زنت گوش کنی؟
دایی مسعود به بابام نگاه کرد و گفت: یه حرفی بزن رحیم....
بابا داد زد: من نمیدونم.... خدایا این چه مصیبتی بود که نصیب من بدبخت شد... آخه من که به کسی بدی نکردم که اینجوری تقاص پس بدم. تا چند ساعت دیگه توی روستا قیامت میشه..جواب مردمو چی بدم؟
مادرم به ریحانه گفت: پاشو شهلا رو ببریم تو اتاق...باید استراحت کنه.. دستشم بدجور ورم کرده..باید شکسته بند بیاریم...
عمو محمد سر مادرم فریاد زد: من میگم تا مردم همه باخبر نشدن یه ببایی سرش بیاریم... تو میگی شکسته بند بیاریم...
مادرم با حرص داد زد: تا این حرف ها ثابت نشده.. احدی حق نداره به دختر من دست بزنه... هر کسی هم نمیتونه شهلا رو ببینه، به سلامت....
و به اینصورت بود که عمو محمد و دایی مسعود با ناراحتی و ناسزا گویان از خونهی ما قهر کردن و رفتن...
بهشت هم برای مادر من کم بود و اون روز بود که محبت مادری رو درک کردم... مادرم خودشو سپر بلای من کرد و تنها کسی بود که حرفمو قبول کرد...
نگار یه تشک انداخت روی زمین و گفت: ریحانه براش یکم آب بیار توش دو سه تا قند بنداز.. رنگش مثل میت شده...
مادرم منو خوابوند رو تشک و با اشک نگام کرد و گفت: دختر بیچارهی قشنگم... کاش به اینام جواب رد میدادم...ته دلم اصلا راضی به این وصلت نبود، خدا میدونه....
ریحانه آب و قند و داد دست مادرم و گفت: ننه.. من یه سوال برام پیش اومده... اگه عباد واقعا مشکل داشته چرا زن گرفته؟
نگار که هنوز به حرفای من شک داشت گفت: این فقط سوال تو نیست... مطمئن باش از فردا باید به همهی مردم آبادی، همین سوالو باید جواب بدیم...
مادرم آب قند و با قاشق توش هم زد و گفت: بخور...
مادر رو به ریحانه گفت: تو فرض کن، وقتی که میلاد بزرگ بشه و بدونی که این مشکلو داره ،با خودت فکر نمیکنی شاید با زن گرفتن مشکل پسرم حل بشه؟ یعنی هیچ وقت براش زن نمیگیری؟
ریحانه در حال فکر کردن گفت: همین کار رو میکنم که مادر عباد کرد...
سرمو گذاشتم روی پای مادرمو گفتم: ننه.. برام لالایی بخون.. من خیلی بدبختم... دوست دارم بخوابم و دیگه هیچ وقت بیدار نشم...
مادرم بغضشو قورت داد و لبشو محکم گاز گرفت... اشک چکید روی گونشو گفت: شهلا.. از وقتی اینجوری دیدمت قلبم هزار تیکه شده، تو رو خدا تو دیگه بدترش نکن...