هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد
داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آغوشت
علم را زیرِ سوال میبرد
آنقدر آرامم میکند
که هیچ مُسکنی
جایش را نمیگیرد...🌕
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه جمله عاشقانه لُری هست که میگه:
هَرکی نارَه چی تُونی ذوقِش وِ چینَع؟!
معنیش اینه که هرکی یه نفر
مثل تو نداره دقیقا ذوق و شوقش به چیه؟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_نه عمو محمد با کف دستش کوبید به رون پاشو، رو به بابا گفت: دخت
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_ده
من مرده شماها زنده، اگه عباد و خانوادش تقاص این کارشونو پس ندادن..درست سال بعد.. خداوند عدالت خودش رو به ما نشون داد....
نمیدونم کی خوابم برده بود... و چجوری سرم روی بالشت بود... تا اونجا که یادمه سرم رو پای ننه بود و خواهرام کنارم بودن.. اما چشمامو که باز کردم کسی دور و برم نبود...
صدای عمو محمد از تو اتاق کناری میومد.. تمام تنم درد داشت هر کدوم از اعضای بدنمو که تکون میدادم آه از نهادم در میومد...
با جون کندن خودمو به در رسوندم و فال گوش وایسادم.... پدرم گفت: بسته دیگه محمد از خدا بترس، آخه ما کی هستیم که قضاوت کنیم و حکم اجرا کنیم...
عمو محمد گفت: داداش تو کاری نداشته باش.. من خودم خدمتش میرسم ... همه دارن تو آبادی دربارهی ما حرف میزنن...
پدرم داد زد: نه.... برو بیرون محمد... منو وسوسه نکن کاری کنم که تا آخر عمر مهر بی محبتی به پیشونیم بخوره.... من هیچ وقت نه میتونم دخترمو از بین ببرم، نه به تو اجازه میدم این کار و بکنی...... چند روز پشت سر هم عموهام و داییهام اومدن تا پدرمو متقاعد کنن منو از بین ببرن.. تو آبادی هم هر کسی خانواده و فامیل منو میدید، دربارهی من سوال میکردن و سعی میکردن خودشونو دلسوز نشون بدن و هر کدوم یه راه کار و یه نظر میدادن..
مادرم اصرار داشت منو ببرن شهر پیش دکتر...
خواهرام از دست خانوادهی شوهراشون گریه میکردن و هر روز ناسزا میشنیدن، با گریه میومدن خونه و ننه دوباره راهیشون میکرد، بهشون میگفت صبور باشن.. خدا جای حق نشسته....... بعد از ظهر بود، یواش یواش زخمام بهتر شده بودن و خدا رو شکر دستم نشکسته بود.. کریم شکسته بند برام جاش انداخت و مادرم هر روز روش مرهم میذاشت تا بهتر بشه...
تو ایوون نشسته بودم و برای شام عدسا رو پاک میکردم... هنوز یه هفته از عروسی نحسم نگذشته بود...
مادر از تو اتاق اومد بیرون و گفت: شهلا عدسا رو که پاک کردی ببر بذار...... جملهی مادرم تموم نشده بود که با صدای فریاد و همهمه و بلوایی که به پا شد، قلبم اومد تو دهنم....
صدای ناسزا بود که با فریاد به آسمون میرفت، دعوا درست تو کوچهی ما بود...
.با مادرم پای برهنه دویدیم تو کوچه، با دیدن فامیلای عباد و عموها و پسرعموهام که باهم گلاویز شده بودن همدیگه رو میزدن از ترس قالب تهی کردم.... فریاد کشیدم و جواد و علی که با ترس اونا رو نگاه میکردن و فرستادم دنبال پدر بیچارم که سر زمین مشغول کار بود..... تو یه چشم به هم زدن کل طایفهی ما با چوب و چماق ریختن سر فامیلای عباد میزدنشون...
مادرم جیغ میکشید و گیس و صورتش و با چنگ میکند و با التماس ازشون میخواست که ولشون کنن... اما وقتی دید هر چی تلاش میکنه و بالا و پایین میپره فایدهای نداره و اصلا اونا صداشو نمیشنون، اومد تو حیاط و بیحال افتاد کنار شیر آب و از استرس زیاد از حال رفت...
دست و پاهام به حدی از ترس و استرس میلرزید که حتی نمیتونستم شیر آب و باز کنم تا کمی آب بریزم تو صورت مادرم تا به هوش بیارمش...
چند بار اسممو از زبون مردا تو دعوا شنیدم و مطمئن شدم دعوا سر منه...
عمو محمد در حیاط و با لگد باز کرد و با سر و روی زخمی و لباس جر خورده اومد تو حیاط... منو که دید با حرص دندوناشو بهم فشرد و داد زد و به من حمله کرد و با چوبی که دستش بود با تمام توان شروع کرد به زدن...
زیر دستش به خودم میپیچیدم و دستامو گذاشته بودم جلوی سر و صورتم تا چوبش که شبیه چماق بود تو سرم نخوره.... از بس جیغ و فریاد کشیده بودم دیگه نایی نداشتم... اونم اینقدر منو زد تا خودش خسته شد و نشست روی زمین...
یهو صدای تیر هوایی اومد و عمو محمد پرید تو کوچه، مادرم با صدای تیر به هوش اومد.... گیج و بیحال به من نگاه کرد و با دیدن سر و صورت زخمیم زد تو سرش و گفت: رفتی جلو..؟ رفتی تو کوچه...؟
آروم گفتم: نه مادر من جایی نرفتم با ضعف و درد که تو تنم پیچیده بود لب زدم: عمو محمد این بلا رو سرم آورده...مادرم شروع کرد به ناسزا و همیطور اشک میریخت....... لبم پاره شده بود و باد کرده بود، دو روز بود که چیزی نمیتونستم بخورم....
خوشحال بودم که از گرسنگی در حال مرگم و میخواستم بمیرم تا راحت بشم... عمو محمد و برده بودن پاسگاه... و با دوتا از فامیلای عباد تو بازداشت بودن... از بقیه هم تعهد گرفته بودن تا دیگه به دعوا ادامه ندن، والا اونا رو هم بازداشت میکردن....
پدرم آستین پیراهنشو تا کرد و گفت: مریم، من میرم مسجد برا نماز...
مادرم دستشو گذاشت جلوی در و گفت: نه رحیم... تو رو خدا نرو... همین جا نمازتو بخون...میترسم، اونا هنوز از کتکی که خوردن داغن... اگه بلایی سرت بیارن چه گلی به سرم بگیرم.مادر انگار از حادثهای که در شرف افتادن بود خبر داشت که...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_یازده
پدر عصبی برگشت تو اتاق و گفت: لا اله الا الله... آخه زن تا کی میخوای ما رو تو خونه حبس کنی... بالاخره که چی...
مادر حوله رو داد دست پدرم و گفت: خدا از جعفر نگذره، آخه بگو به تو چه.....
دایی مسعود یا الله گویان از پلهها اومد بالا و با نفس نفس زدن گفت: آخر این چاقی منو از بین میبره....
مادرم لبخند کمرنگی زد و گفت: خوش اومدی...
دایی مسعود جواب سلاممو نداد و رو به پدرم گفت: رحیم... بیا بریم رضایت بگیریم تا محمد بیاد بیرون از اون تو....
چند تا از ریش سفیدای طایفه رو ببریم.. هم ما رضایت بدیم هم اونا، تا قائله ختم بشه....
مادرم با ناراحتی گفت: آخه داداش من نمیدونم به این جعفر چه مربوطه، اون نه فامیل ماست ،نه از طایفمونه... یه جوون لاوبالی که فقط دوست داره همه جا رو بهم بریزه و جنگ و دعوا درست کنه.... من نمیدونم برادرزادههای رحیم چرا خام اون شدن...
بابا گفت: در هر صورت این دعوا سر دختر من بوده و باید بریم برای رضایت...
بعد هم رو به جواد گفت: اون شلوار منو بیار... پایین بیجامشو کرد تو جورابشو، شلوارو کشید روی بیجامشو با دایی مسعود راه افتاد تا با بزرگای طایفه برن روستای عباد اینا تا با بزرگای اونا صلح کنن و زندانیهای دو طرف رو آزاد کنن...... آفتاب غروب کرده بود و دیگه نزدیک... شام بود، اما از پدر و دایی مسعود خبری نبود.. مادر، جوادو فرستاد دنبال مجتبی و حسن و اونا با خواهرام اومدن خونمون... مادرم بی قرار تو ایوون راه میرفت و از استرس نمیتونست بشینه...
نگار سینی چای رو گذاشت تو ایوون روی گلیمو گفت: ننه بیا بشین... پاهات درد نگرفت اینقدر راه رفتی؟
ریحانه میلاد و انداخت روی پاشو شروع کرد به تکون دادن تا بخوابه و گفت: حسن و مجتبی الان دیگه میرسن و بهمون میگن چی شده....
مادرم با دلهره گفت: دلم گواهی بدی میده... خدا کنه چیزی نشده باشه.. مادر عباد زن بد دهنیه، میترسم،اونا روی باباتو بالا بیاره ..خدا بگم چیکار کنه این جعفرو....
با اومدن صدای موتور مجتبی، همه به سمت نردههای تو کوچه دویدیم و از همونجا مادرم گفت: پس کو رحیم... چی شده حسن...؟
حسن جواب مادرمو نداد و مجتبی با موتور اومد تو حیاط...
طاقت نیاوردیم تا بیان بالا از ایوون و همه رفتیم تو حیاط تا ماجرا رو بفهمیم....
حسن ناراحت بود و معلوم بود که سعی میکنه خودشو کنترل کنه، به مادرم نگاه کرد و گفت: عمو رحیم حالش خوبه، نگران نباشین....
مادرم گفت: یعنی چی... پس چرا نمیاد خونه؟
حسن که کلافه بود و نمیدونست چی بگه... گفت: آخه چطوری بگم... بالای سر دایی مسعود تو درمونگاه مونده...
مادرم کوبید تو صورتشو جیغ زد: یا امام رضا... داداشم، مسعود.... بعد رو به حسن کرد و فریاد کشید: مسعود چی شده؟ زندس؟
مجتبی دستای مادرمو گرفت و به همهی ما که در حال بال بال زدن بودیم و از استرس اشکامون راه گرفته بود گفت: بخدا چیزیش نیست... یکم بحثشون بالا گرفته... مثل اینکه مادر عباد پیش همه، تو کوچه جلوی مردم آبادی راجع به شهلا حرفای بدی زده...دایی مسعودم نتونسته تحمل کنه و قلبش گرفته...
مادرم نتونست خودشوکنترل کنه و با جیغهای دلخراش دایی مسعود صدا میکرد... دلم برای مظلومیت پدر و مادرم میسوخت ،برای عذابی که نمیفهمیدم چرا مثل یه آوار از یه زلزلهی بزرگ روی سرشون خراب شده بود و هر روز باید با دلشوره بیدار میشدن و با بغض میخوابیدن.مادر و با بدبختی از پلهها بردیم بالا.همون لحظه زندایی زیور و منصور پسرش هول و مضطرب اومدن تو حیاط و ما رو که گریون و پریشون دیدن،بیشتر هراسون شدن... زیور بلند گفت: مریم، مسعود چی شده... مش کاظم میگه حالش بد شده، آره؟ اگه بلایی سر مسعود بیاد مقصر دختر توئه.... منصور دستشو گذاشت جلوی دهن مادرشو داد زد: ول کن ننه، این چه حرفیه میزنی... بسته.... دستشو کشید و درحالی که مادرش و میکشید تا ازخونهی ما ببرتش بیرون،رو به مادرم گفت: ببخش عمه جان... حالش خرابه.. ترسیده بلایی سر آقام اومده باشه.. شما به دل نگیرین....
مادرم آب دماغشو بالا کشید و تو سرش کوبید و داد زد: خدایا بسته دیگه... دیگه طاقت ندارم.حسن که مادرمو خیلی دوست داشت و از ناراحتی اون اشکاش راه افتاده بود گفت: بیاین بریم مریض خونه.. خودتون که دایی مسعود و ببینین خیالتون راحت میشه.
مادرم گفت: نه... منو ببر خونهی زرین..همه با هم برگشتیم سمت مادرمو شوکه شدیم...
مجتبی گفت: آخه میخواین برین اونجا چیکار کنید؟ درست نیست این کار...
مادرم رفت تو اتاق و چادر رنگیشو محکم بست دور کمرشو تفنگ شکاری پدرمو برداشت و گفت: یا منو ببرین یا خودم تنها میرم...حسن و مجتبی به هم نگاه کردن، نگار گفت: آره مادرم درست میگه، باید بریم.. باید بریم و هر چی به خواهرم گفته رو، بدترشو بهش بگیم...