#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_نوزده
صدای گریه و التماسشون کل خونه و حیاط و پر کرده بود....
منم همراهشون گریه میکردم، اما مادرم مثل سنگ شده بود، هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش..
پدرم محکم و جدی گفت: فقط به شرطی رضایت میدم...
زن دایی زیور بهش نگاه کرد و منصور گفت: چیکار کنیم؟
پدرم گفت: تو میدون ده ،جلوی همهی مردم بیاد و دست و پای شهلا رو ببوسه و ازش عذرخواهی کنه...
منصور بیفکر گفت: باشه، هر کاری بگین میکنیم....
مادرم با بغض: همون بهتر که تو زندان از بین بره...
زن دایی: میاد عذرخواهی میکنه... اما دیگه بیحرمتش نکن، مش رحیم.
دختراش هر دو افتاده بودن روی پاهای پدرم و بلند گریه میکردن...
پدرم بلندشون کرد و گفت: من مثل پدر شما ح نیستم، رضایت میدم.. اما باید از این ده برید... بخدا اگه قبول نکنید، هیچ وقت رضایت نمیدم..
زن دایی که حسابی شکسته بود: آخه، مش رحیم تمام زار و زندگی ما اینجاست... زمینامون... خونه و زندگیمون....
پدرم گفت: برید دهات کناری زندگی کنید...عباد براتون فرش قرمز پهن میکنه.از اونجا تا اینجا هم که راهی نیست، میتونید سر زمیناتون کار کنید، فقط نمیخوام جایی که شهلا توش زندگی میکنه مسعود نفس بکشه....
زندایی چادرشو از دور کمرش باز کرد و کشید سرش و گریهکنان بدون گفتن حرف دیگهای رفت...
منصور اشکاش و پاک کرد و گفت: ازتون ممنونم عمو رحیم... من بهتون حق میدم. شاید اگه من جای شما بودم هیچ وقت رضایت نمیدادم، اما بخدا پدرم مقصر نیست... برادرتون..
پدرم فریاد زد: اون برادر من نیست.. اسم اونو نیار...
منصور ترسید و رو به خواهراش گفت: پاشین، و رو به مادرم: عمه ببخشید...
مادرم با خشم نگاشون کرد و داد زد: من از همون روز که تن آش و لاش شهلا رو تو اون دخمه پیدا کردم، مسعود و برای همیشه خاک کردم.. دیگه برای شما عمهای وجود نداره... نمیخوام هیچ وقت ببینمتون، نه شما نه اون پدرتون رو...
منصور سرشو انداخت پایین و ب خدافظی با خواهراش از خونمون رفتن بیرون...
ریحانه و مجتبی تو پلهها در حال بالا اومدن بودن که بچههای دایی داشتن میرفتن بیرون، تو ایوون همدیگه رو دیدن...
منصور زیر لبی سلام داد ،اما ریحانه بدون جواب دادن سلامش اومد تو اتاق و داد زد: چرا اینا رو راه دادین؟ننه دیگه چه بلایی باید سرمون بیارن که برادرتو ول کنی؟
مجتبی با اخم سلام داد و اومد تو اتاق و منصور و خواهراش با خفت و خواری از پلهها رفتن پایین...
پدرم جواب سلام مجتبی رو داد و رو به ریحانه گفت: آروم باش... اونا گناهی ندارن... همش تقصیر برادر خودمه...
ریحانه از حرص دندوناشو روی هم فشار داد... میلاد انگار میفهمید مادرش ناراحته بغض کرده بود و لب پاینیشو بیرون داده بود و اشک تو چشمش جمع شده بود...
ریحانه عصبی داد زد: بیخود کردن اومدن اینجا، میلاد با صدای بلند جیغ کشید و گریه کرد...
مجتبی میلاد و بغل گرفت و از اتاق بردش تو ایوون...
جواد به پدرم گفت: آقا جان دیر شد، نمیریم سر زمین؟
پدرم چایی سرد شدشو هورت کشید و با ناراحتی بلند شد و گفت: علی پاشو... هر سه آماده رفتن بودن که مادرم گفت:محمدم باید از ده بره....
پدرم با غیض به مادرم نگاه کرد و گفت: اون هیچ وقت از زندان درنمیاد که جایی بره و از اتاق زد بیرون...
مجتبی اومد تو و میلاد و داد بغل ریحانه و رو به من گفت: شهلا بهتری؟
اصلا نگاش نکردم و زیرلبی: ممنون، بهترم.
مجتبی که سنگ رو یخ شده بود، به ریحانه کجکی نگاه کرد و گفت: من میرم، کاری نداری؟
ریحانه بدون نگاه کردن به مجتبی با سر اشاره کرد: نه...
مجتبی با حرص نفسشو داد بیرون و از مادرم خدافظی کرد و رفت.
مادر مثل همیشه تحویلش نگرفت،معلوم بود که ازش دلخوره، نمیفهمیدم چرا... از وقتی که از بیمارستان اومده بودم اولین بار بود که مجتبی رو میدیدم و چون اصلا برام مهم نبود، نپرسیدم چرا نیومده ملاقاتم...
مادر مشغول جمع کردن سفره بود که صدای زن عمو رضا که یالا میگفت و از پلهها بالا میومد و شنیدم...
دراز کشیدم و گفتم: من خوابم ننه، حوصله اینا رو ندارم...برگشتم و رو به دیوار شدمو چشمامو بستم...
زن عمو سلام کرد و اومد تو اتاق و گفت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر که شهلا زنده است مریم جان، به خدا تو این دو روز چند بار با رضا میخواستیم بیایم ملاقات، اما رضا ازتون شرم داشت و روش نشد بیاد.. .. محمد با این کاری که کرد آبروی هرچی فامیله برد. آخه آدم دیگه به کی اعتماد کنه، مثلاً بعد از پدر، میگن بچه باید عموشو پدر صدا کنه.
زن عمو گفت: راستش من اومدم بهت بگم رضا برعکس محمد فکر میکنه باید شهلا رو ببریم شهر پیش دکتر،تا حرف و حدیثهای مردم تموم بشه..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست
مادرم دستشو کشید روی موهام که ریخته بود روی بالشت و گفت: من به پاکی و بیگناهی دخترم قسم میخورم، اما خودمم همین تصمیمو دارم.
بغض کرد و با صدای لرزان گفت: تمام تنش کبوده، یکم خوب بشه میبرمش. راستش روم نمیشه اگه دکتر بپرسه تنش چرا اینجوریه بگم عمو و داییش اینجوریش کردن..
زن عمو هم با صدای لرزون از بغض گفت: به خدا کل روستا دارن بهشون ناسزا میفرستن..
زن و بچههای محمد اصلا جرات نمیکنن از خونه بیان بیرون، میترسن رحیم...... مادرم داد زد: رحیم مثل اون، خوی وحشی نداره... رحیم خیلی مردتر از این حرفاست که بخواد اشتباه پدر و به اسم پسر بنویسه، برو بهشون بگو برن سرکار و زندگیشون، اما هیچ وقت نیان در خونه رحیم برای رضایت، چون اون وقته که اون روی من و رحیمم، میبینن..
زن عمو یه پاکت داد دست مادرم و گفت: شرمندم، قابل شهلا رو نداره...
مادرم پاکت رو گرفت و گفت: چرا زحمت کشیدی... ممنون. این دو روز تقریبا همه اومدن به شهلا سر زدن.. من از فامیل ممنونم،اما هنوز ته نگاهشون یه جور بدبینی و شک به شهلاست... میخوام چند تا از زنای فامیل و زنای روستا رو با خودم همراه کنم تا بریم پیش دکتر، بیان و خودشون با چشم و گوششون ببینن که دخترم مثل گل پاکه و از فکرایی که راجع به شهلا کردن خجالت بکشن....
زن عمو بلند شد و گفت: ایشالا... رو کمک من حساب کن مریم جان... من دیگه میرم....
مادرم تشکر کرد و زن عمو رفت....
ریحانه گفت: رفت... پاشو دیگه شهلا...
مادرم از بدرقهی زن عمو برگشت و گفت: تقریبا هر کی میخواست بیاد اومد و دیگه کسی نمونده تا بیاد ملاقات...
خوشحال شدم و گفتم: واقعا؟ همه اومدن... پس چرا من ندیدم؟...
ریحانه خندید و گفت: برای اینکه تو هپروت بودی.. والا آدم یه دونه از اون قرصای خوابآور تو رو بخوره تا چهل و هشت ساعت شیرین، خوابه...اون وقت هر هشت ساعت به تو یه دونه میدادیم تا هوار نکشی، خوب معلومه که کلا گیج بودی و هیچی یادت نیست... والا فقط این مونده بگن شهلا به سرش زده و به لیست بلند و قشنگ اسمهایی که برات درآوردن شهلا دیوونه هم اضافه بشه...
مادرم از شوخی ریحانه خندید، با دیدن خندش دلم باز شد و لبخند زدم... نگار تو چار چوب در ظاهر شد و با لبخندگفت: خدا رو شکر نمردیم و دیدیم تو این خونه یه لبخند اومد روی لبتون...َ
مادرم: چرا اونجا وایسادی نمیایی تو...
نگار با گوشهی چادر رنگی سرش خودشو باد زد: کار دارم... آهو پیش مادر حسنه.. دارم میرم از خیری لحاف دوز براش پارچه بخرم.. سر راه گفتم یه سر به شما بزنم و برم..
ریحانه: خبر نداری از صبح چه کسایی اومدن اینجا...
نگار کنجکاو شد و اومد نشست رو بالشت لولهای آقاجونو گفت: کی؟
مادرم خندید: ریحانه شلوغش نکن...
ریحانه یه لنگه ابروشو برد بالا و با حرص گفت: زن دایی زیور، منصور با اون تا دوقلوش، سکینه و سمیه...
نگار با غیض اخماشو تو هم کرد و توپید: بیخود کردن اومدن... واسه چی راشون دادین..؟زبونم لال، خواهرمنو برده بودن سر به نیستش کنن ،اون وقت شما زن و بچههاشو راه دادین؟
مادرم جدی شد و گفت: خودت داری میگی زن و بچههاش... اون بدبختا چه ربطی به مسعود دارن...
نگار دوباره بلند شد: داشتم میومدم اینجا زن عمو سیمینو دیدم؛ لابد واسه رضایت اومدن آره؟
گفتم؛ آبجی اینقدر حرص نخور.. آقا جون شرط گذاشته اگه رضایت میخوان باید از این آبادی برن...
نگار چشماش گرد شد و رو به مادرم گفت: واقعا...؟
مادرم چند بار سرشو تکون داد و تایید کرد....
نگار خوشحال شد: آفرین به آقاجانم... خوب چیزی خواسته... آبروشون میره، مردم تا اونجا که میشناسنشون ،تو هیچ آبادی بهشون راه نمیدن... دلم خنک شد، بزار بفهمن مزهی سختی و تهمت چیه.... مادرم اشکاش راه گرفت تو صورتش،...
ریحانه: ننه چرا گریه میکنی، خوشحال باش بخدا برادرت از دشمنات بدتره... عباد و ننش که دشمن ما هستن، شهلا رو از بین نبردن و انداخته بودنش تو طویله، اما نه دست و پاشو بسته بودن و نه میخواستن بلایی سرش بیارن.
مادرم آهی از سوز جگر کشید: ایشالا خونت خراب بشه محمد، اون داداشمو مجبور کرده باهاش همراه بشه...
نگار پاشد و نگاهی به مادر انداخت: میفهمم، هر چی باشه مسعود برادرته ننه، اما خودت میتونی میبخشیش.؟
از ناراحتی مادرم بغض کردم: ننه، جون من گریه نکن... اگه نظر منو میخواین دایی مسعود و ببخشید... اون مریضه.. قلبش بخاطر حرص و جوشی که سر من خورد از ناراحتی گرفت.... اگه با عمو محمدم هم دست شده بخاطر اینکه نتونسته تحمل کنه محمد بهش هر چی میخواد بگه.....
من با آقاجانم حرف میزنم و راضیش میکنم.. اما دیگه هیچ رفت و آمدی باهاشون نداشته باشیم...
مادرم اشکاشو پاک کرد: واقعا با آقاجانت حرف میزنی...؟
بهش لبخند زدم و گفتم: من بخاطر خوشحالی شما جونمم میدم....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_یک
مادرم سفره رو گذاشت تو سینی و با بقیهی وسایل صبحانه برد تو آشپزخونه.. درکش میکردم، جلوی ما خجالت میکشید که برادرش خواسته بلایی سر دخترش بیاره ...
نگار به ریحانه اشاره کرد: تو نمیایی...؟ ریحانه سرشو انداخت پایین و گفت: با مادر مجتبی حرفم شده.. فعلا میخوام یکی دو روز خونهی ننه بمونم تا قدر بدونن... مثل چی براشون کار میکنم، بخدا دیگه از بس لاغر شدم، دندههامم زده بیرون، اما بازم بهم ناسزا میگن.. اون دختراش همیشه ازم طلبکارن ،انگاری مستخدمشونم... منم صبح جوابشونو دادم و گفتم: نوکرتون که نیستم، مگه جونمو از سر راه آوردم، برمیگردم خونهی آقام....
نگار سرشو تکون داد و گفت: آخه دختر الآن موقع این حرفاست.. کم آقاجان و ننه بدبختی دارن...؟پاشو خودم ببرمت، ازشون معذرت خواهی کن...
تو حرف نگار پریدم: نه، نرو.... الآن اگه خودت بری.. خودتو بیحرمت میکنی.. دیگه واقعا میشی کلفتشون...
نگار چپ چپ بهم نگاه کرد...
نگاش کردم: آجی، اونا کمکی کم دارن، کار کشاورزی و خونشون زیاده.. مطمئن باش غروب نشده میان دنبال ریحانه... ریحانه با ناراحتی گفت: کاش درد من فقط کار کردن بود، با هرسختی انجامش میدادم ،اما دردم یه چیز دیگهس...
نگار پاشد و عصبی گفت: فعلا به ننه چیزی نگین..دوباره بعد از ظهر به یه بهانهای سر میزنم، اگه تا غروب نیومدن دنبالت ،خودم میام میبرمت...
ننه اومد تو اتاق و گفت: ننه، ریحانه جان نهار میمونی؟
ریحانه آروم میلاد و خوابوند...
میلاد هنوز شیر میخواست و ریحانه آروم با دست به پشتش زد و خوابوندش... بعد به ننه اشاره کرد: آره... ننه خوشحال شد و گفت: نهار چی درست کنم؟ من زود گفتم: کله جوش..... مادرم لبخند زد و رفت...
رو به ریحانه کردم: ریحانه برام از اون شب بگو... راستش از ننه نپرسیدم، گفتم شاید با تکرارش ناراحت بشه و غصه بخوره... اون شب بعد از اینکه منو دزدیدن چی شد؟
ریحانه گفت: باشه میگم.. ولی شهلا قدر خونهی پدری رو بدون... کاش من جای تو بودم...
با تعجب نگاش کردم: چیزی شده ریحانه..؟ بجز حرفهای که به نگار زدی بازم چیزی هست؟
تو دلم رخت میشستن، میترسیدم از نگاه کردنهای مجتبی چیزی بدونه....
ریحانه یه متکا گذاشت زیر سرشو گفت: الآن اگه اونجا بودم، فقط باید میدویدم.. ریحانه زیر گوسفندا رو تمیز کن... ریحانه، گوسفندا رو بدوش... ریحانه حیاط و جارو کن... ریحانه، .. هنوز نهار نذاشتی؟
اشک از گوشهی چشماش راه گرفت و گفت: شهلا من خیلی بدبختم.. کاش شوهرم آدم بود.. بخدا از کار کردن نمیترسم اما...دستمو گذاشتم رو دستش: دوست نداره؟
ریحانه با چشمای اشکی نگام کرد، اونم هنوز بیست سالش نشده بود، اما انگار یه زن سی ساله بود...
با پشت دستش اشکش و پاک کرد و آروم لب زد: چند وقت پیش تو اتاق، کنار میلاد دراز کشیده بودم و داشتم بهش شیر میدادم... آشپزخونهی ما رو که دیدی کجاست..گفتم: آره روبروی اتاقتونه...
ریحانه نشست و به بیرون در سرکی کشید تا مطمئن بشه ننه نمیشنوه... دوباره دراز کشید و آروم گفت: یه آینه اونجا زدم.. ازش تو ایوون معلومه...
مجتبی داشت صبحانه میخورد، منم داشتم به میلاد شیر میدادم... روحی، عروس عموی مجتباست. همسن منه، خیلی هم خوشگله... خونهی مادر شوهرم بود. همون موقع خداحافظی کرد و میخواست بره و چند بار به مادرشوهرم گفت: دیگه زحمت نکشین من خودم میرم و اونا رو برگردوند، بلاخره خودش رفت.. مجتبی چاییشو زود هورت کشید و هول هولکی بلند شد و سریع یه خدافظی کرد، به رفتارش مشکوک شدم.. میخواستم دنبالش برم، اما میلاد بهم چسبیده بود و داشت شیر میخورد.. سرمو کشیدم بالا تا از تو آینه تو ایوونو نگاه کنم...
اشکهای ریحانه گوله گوله میریخت روی متکا و ادامه داد: اون میخواست حرفهای محبت آمیز به بزنه،که روحی فرار کرد... از دیدن اون صحنه قلبم چنان با صدا میکوبید که داشتم میمردم...دلم حتی واسه روحی بیچاره هم سوخت، اونم از ترس آبروش نمیتونه دم بزنه...
زبونم بند رفته بود،نمیدونستم چه جملهای به کار ببرم تا التیام دل خواهرم بشه..فقط گفتم: گریه نکن الان ننه بهمون مشکوک میشه...
ریحانه اشکاش و پاک کرد: شهلا تو میگی چیکار کنم ؟ ازش بدم میاد.. خودشم فهمیده .. اما دلیلشو بهش نگفتم.. میترسم بگم و بعدش دیگه آشکار و بدون ترس هر کاری میخواد انجام بده...
هیچی به نظرم نمیرسید، اما گفتم: به نظر من باید بهش بگی، بذار ازت بترسه.. وقتی بدونه تو میدونی و حواست به کاراش هست، خودشو جمع و جور میکنه...
ریحانه نفس عمیقی از درد کشید و گفت: چیزای دیگه هم ازش دیدم.. اصلا انگار مریضه.. اون شب تو عروسی...
زود گفتم: همون شب که منو دزدیدن؟
ریحانه بهم نگاه کرد: آره...اون شب تو عروسی همه جلوی در خونهی فریدون بودند...
شبـــــتون رو قشنگ بچینید
تا روزتون قشنگ چیده بشه
شبتون قشنگ🌸🌸🌸
·—·—·—·—·—·—·—·—· ⊰
.
💕 لیلی شــُدَنم
باز در آغوش تو حَتمیست...
مَجنــون شو و
در کوه و بیابان بغلم کن...💗
💕شبت بخیر زندگیم...💗
امشبم دلم خواست قبل خواب
فقط اسم تو توی ذهنم باشه.
آخه کی بهتر از تو؟
تو که با بودنت دلمو بردی
با حرفات آرومم کردی …
من با تمام وجود عاشقتم
شبت بخیر جانِ دلم.❤️
رمز شب را
مثل هر شب آهسته ...
در گوشم بگو :
🕊جوری ڪہ کسی نفهمد ...
ڪہ چگونه
گفتی دوستت دارم و
🕊تا صبح تو را بوسیدم ...
شـــبتون_دلبـــــرانہ
سلامتی سه چیز:🫶🏼❤️
خودم؛ خودش؛ خنده هاش 😍♥️👌
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_بیست_یک مادرم سفره رو گذاشت تو سینی و با بقیهی وسایل صبحانه
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_دو
فریدون تو لباس دامادی میدرخشید و کنار عروسش بود... همه شام خورده بودن و موقع دست به دست کردن عروس و داماد بود... صدای میلاد در اومد، نگاش کردم دیدم جاشو خراب کرده...
خودمو از تو جمعیت کشیدم بیرون و رفتم سمت حیاط عمو رحمان پدر داماد تا میلاد و تمیز کنم..
همون لحظه مجتبی رو دیدم که کنار یه دختر وایساده تو تاریکی، اصلا معلوم نبودن از برق لباس دختره چشمم بهشون افتاد و زود مجتبی رو تشخیص دادم.. بیخیال تمیز کردن میلاد شدم و با حرص داشتم میرفتم سمتشون که یهو جواد دامنمو کشید و بلند داد زد: آجی بدبخت شدیم شهلا رو دزدیدن...
دیگه اصلا نفهمیدم چطوری خودمو مثل باد رسوندم اینجا... ننه تمام گیساشو کنده بود و آقاجان نزدیک بود بمیره... همه جا رو دنبال پیدا کردن تو گشتن... همه بودن... کم کم تمام طایفه و فامیل فهمیدن که تو نیستی و همه کمک میکردن تا تو رو پیدا کنیم..
مامورا با حسن اومدن سمت انبار کهنه و همونجا پیدات کردن و از همون لحظه به بعد دایی مسعود و عمو محمد غیب شدن اما مامورا ریختن تو آبادی و همه جا رو گشتن و پیداشون کردن.. بهشون دستبند زدن و جلوی اهل آبادی با خفت و خواری بردنشون... عمو محمد سرشو بالا گرفته بود و داد میزد: حیف شد، نتونستم کارو تموم کنم، اما دایی مسعود سرش پایین بود و خجالت میکشید ...بالاخره اونا رو بردن و تو هم خدا رو شکر برگشتی به خونه اما مجتبی تنها کسی بود که اون شب نبود تا دنبال تو بگرده و حتی ننه تو اون حال ازم پرسید مجتبی کجاست و از اون روزم باهاش سر سنگینه... شهلا، اون دخترو ندیدم و نمیدونم کی بود اما مطمئنم وقتی ما داشتیم بال بال میزدیم و دنبال تو میگشتیم مجتبی پیش اون زن بود...
ننه با یه بسته سبزی خوردن از در اومد تو اتاق، با لبخند گفت: خوب خلوت کردین دوتا خواهری....
ریحانه زودی نشست: دارم از اون شب براش تعریف میکنم...
ننه اخم کرد و گفت: اون شب بره که دیگه برنگرده...پدرم دروامد....
ریحانه رفت تو آشپزخونه، سینی و یه سبد آورد و گفت: ننه، اصلا وقت نشد بپرسم شما چجوری فهمیدین شهلا رو بردن...؟
ننه سبزی رو گذاشت تو سینی و شروع کرد به پاک کردن: من اصلا دلم نبود برم عروسی... راستش بخاطر پچ پچ کردن زنا وقتی منو میدیدن و به هم نشون میدادن نمیخواستم برم اما خب وقتی عمو رحمان خودش اومد و وعده گرفت دیگه بابات گفت: خیلی بیادبیه که نریم.. یه گوشهی دلم پیش شهلا بود و چند بار پسرا رو فرستادم تا ببینن شهلا حالش خوبه و کسی مزاحمش نشده باشه، ولی اونا مگر گوش کرده بودن؟و اصلا نیومده بودن خونه همین که از دور دیده بودن در حیاط خونه بستس خیال منو راحت میکردن که اتفاقی نیوفتاده و شهلا خونس... بالاخره شام که خورده شد و جلوی در بساط بزن و بکوب به پا شد من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم خونه... هرچی در زدم شهلا درو باز نکرد.. دلم داشت از نگرانی زیر و رو میشد.. هم در میزدم هم بلند شهلا رو صدا میکردم.. اما هیچ جوابی نمیشنیدم... دویدم سمت عروسی اما نمیخواستم توجه مردمو به خودم جلب کنم، هنوز هیچی معلوم نبود و نباید برای دخترم یه حرف جدید درست میکردم...رحیمو از دور دیدم و بهش اشاره کردم که بیاد.. با جواد و علی اومدن سمت من حسن و نگار ما رو دیدن و اونا هم اومدن..
پدرت نگران پرسید: چی شده؟
بهش قضیه رو گفتم و به سمت خونه حرکت کردیم... از عروسی که یکم فاصله گرفتیم همه با هم میدویدیم و جواد از بالای در پرید پایین و در حیاط و باز کرد...همین که اومدیم تو گیره سر قرمز شهلا رو تو حیاط دیدم. کوبیدم تو سرم و گفتم: رحیم بدبخت شدیم شهلا رو بردن...
رحیم به سمت پلهها دوید و داد زد:نفوس بد نزن، تو از کجا میدونی و بلند شهلا رو صدا میکرد. بچهها همه سوراخ و سنبههای خونه رو سرک کشیدن و در عرض چند دقیقه آرامش نسبی خونمون تبدیل شد به محشر کبری... پدرت مثل میت از پلهها اومد پایین جیغ کشیدم و گفتم: دیدی بدبخت شدیم.. من که گفتم نمیام عروسی.... همش تقصیر توئه....
حسن داد زد: الان موقع دعوا نیست،.. من میرم پاسگاه، پرید پشت ماشینش و خیلی زود با چند تا مامور برگشت...
صدای ساز و دهل قطع شد...
دیگه غریبهها رفته بودن و فقط مردم آبادی موندن که اونام با سر و صدای ما و اومدن مامورا یواش یواش فهمیدن چه اتفاقی افتاده...
طایفهی من و رحیم همه با هم دنبال شهلا میگشتن.. همهی آبادی، اصطبلا طویلهها و انبارهای گندم و کاهدونها همه جا رو زیر و رو کردیم، اما خبری از شهلا نبود.. تمام موهای سرمو کنده بودم ...
میخواستم خودمو از بین ببرم، تقصیر من بود.. من میدونستم که دخترم دشمن داره... نباید تنهاش میذاشتم..اگه بلایی سر شهلا میومد ،زنده نمیموندم..