#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_سه
بیجون و درمونده نشسته بودم کف حیاط، از بس اینور و انور گشته بودم دنبال شهلا، هلاک شده بودم،دیگه عقلم نمیرسید کجا رو بگردم... علی بالای سرم بود، با ترس و نگرانی گفت: ننه، آجی شهلام پیدا میشه؟
بغلش کردم و گفتم: آره پسرم.. ببین همه دارن میگردن... پیداش میکنن، تو نگران نباش...علی تو چشمام نگاه کرد و گفت: ننه میگم، اگه تو جای دزدا بودی شهلا رو کجا قایم میکردی...؟
با حرفی که علی زد رفتم تو فکر، یهو یاد انبار کهنه و قدیمی دهات کهنه افتادم...
اون تنها جایی بود که از روستای قدیمی آبا و اجدادیمون که رفته بود زیر آوار زلزله باقی مونده بود و خیلی جای خوبی بود برای پنهان کردن شهلا....فریاد زدم رحیم: فهمیدم شهلا کجاست و شروع کردم به دویدن... پدرت و بقیه هم دنبالم میومدن... دیگه نزدیک صبح بود.. رسیدم نزدیک انبار... صدای جیغهای شهلا که منو صدا میزد رو شنیدم، به سمتش پرواز کردم و بلند صداش میزدم...
وقتی شهلا رو اونجوری طناب پیچ و زخمی دیدم نزدیک بود جون از تو تنم دربیاد ،اما بچم زنده بود و تنها این بود که منو زنده نگه داشت...مادرم یکم آب خورد و گفت: حتی یه کابوس هم نمیتونست این همه وحشت تو دل من بندازه که دزدیدن تو انداخت شهلا.. تو تمام مدت اون زمان که پیدات نمیکردم، فقط به این فکر میکردم که زندهای یا نه... و از فکر اینکه نکنه مرده باشی ستون فقراتم میلرزید....
سرمو انداختم پایین و گفتم: ننه منو ببخش... من خیلی تو و آقاجانم رو اذیت کردم...با اینکه هیچ گناهی نکردم، اما ناخواسته شدم سوهان روحتون...مادرم به روم خندید: این حرفا رو نزن دخترم، خدا قهرش میگیره.. تو کار خدا حکمت هست و حتما حکمتشو به ما نشون میده... مادر عباد باید از خدا بترسه.. ببین حالا چطوری تلافی این دروغی که گفته سرش دربیاره..
مادرم برای منو ریحانه غذا کشید و برای پدر و برادرامم برد مزرعه و به ریحانه گفت: از پیش شهلا تکون نخور، تا من برگردم...
بعد از غذا ریحانه ظرفها رو برد تو حیاط تا کنار شیر آبی که تو حیاط بود بشورشون. میلاد و بغل کردم و از تو ایوون به ریحانه نگاه میکردم...
ریحانه از تو حیاط گفت: بذارش زمین کمرت درد میکنه....
گفتم: نه، میترسم چهار دست و پا میره، از پلهها بیوفته...
ریحانه هم ظرفا رو میشست هم از پایین به میلاد که بغل من بود ،ادا درمیاورد و میلاد غش غش میخندید... هر دوتامون با خندیدن میلاد سر کیف اومده بودیم و باهاش از ته دل میخندیدم...
یهو در حیاط باز شد و مادرشوهر ریحانه اومد تو....
ریحانه هول شد و سلام کرد...
مادرشوهرش سرشو چند بار پایینو بالا کرد و با تحکم گفت: کار و زندگیت و تعطیل کردی اومدی اینجا بازی کردن...؟
ریحانه سرشو انداخت پایین و گفت: من، میخوام چند روز خونهی ننم بمونم...
مادرشوهرش توپید: ننت خونس...؟
ریحانه ترسیده بود ،اما صداشو یکم بالاتر آورد و گفت: نه...
مادرشوهرش گفت: میدونه اومدی قهر؟
ریحانه محزون به من نگاه کرد: نه نمیدونه.منم که قهر نکردم.. فقط خسته شدم، میخوام چند روز خونهی ننم بمونم...
مادرشوهرش سرشو گرفت بالا و شمرده شمرده گفت: یا همین الان با من میای یا دیگه هیچ وقت نیا... دنبال هوو که نیستی هان؟
ریحانه دست و پاش لرزید.. همینجور که اشک میریخت از پلهها اومد بالا، میلاد و از بغل من گرفت و چادرش و سرش کردو گفت: برام دعا کن شهلا... بعدم همراه مادر شوهرش رفت...از تنهایی میترسیدم... ریحانه اینقدر که از تهدید مادر شوهرش ترسید ،که اصلا یادش رفت، ننه منو به اون سپرده...
تو ایوون نشستم و یه چوب بزرگ که همیشه تو اتاق بود و برداشتم تا اگه کسی خواست بهم آسیبی بزنه ،از خودم دفاع کنم. فقط به در نگاه میکردم تا مادرم بیاد. اما با کمال ناباوری، مجتبی اومد تو حیاط...
از همون بالا بهش گفتم: نیا بالا.
مجتبی بهم نگاه کرد و گفت: تنهایی؟چوبو تو دستم گرفتم: ننه رفته خونهی همسایه، الان میاد...
مجتبی نیش خندی زد و گفت: آها فهمیدم..
عصبی شدم و میخواستم جوابشو بدم که نگار از در اومد تو، سلام کرد و مجتبی خونسرد جوابشو داد...
نگار گفت: چرا اینجا وایسادی بفرما بالا...
مجتبی: راستش شهلا تنها بود، گفتم درست نیست برم بالا، منتظر بودم تا مادرت بیاد بعد برم... نمیشه تنهاش گذاشت...
نگار گفت: ریحانه کجاست؟
مجتبی خندید: مادرم اومد برش گردوند خونه،صبح یکم اوقاتشون تلخ شد، اومد از دلش در آورد...
فهمیدم که میدونسته مادرم رفته مزرعه و ممکنه حالا حالاها نیاد..به خاطر همین وقتی گفتم مادرم رفته خونه همسایه نیشخند زد...رو به نگار گفت: من دیگه زحمتو کم میکنم، شما هستین پیش شهلا،خیالم راحت شد و بعدم رفت...
نگار اومد بالا، چوبو که تو دستم دید خندید و گفت: مثلا اینو گرفتی دستت تا از خودت دفاع کنی؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_چهار
آخه جوجه تو اصلا میتونی این چوبو بلند کنی؟
خندیدم و گفتم: معلومه نمیتونم نه؟
نگار که آهو رو با خودش آورده بود نشوندش روی زمین و گفت: نه اصلا... همه فکر میکنن بیان نزدیکت با این چوب یه بلایی سرشون میاری.. بعد هم بلند خندید...
خندیدم و چوبو انداختم اونور و گفتم: حسن کجاست؟
نگار دراز کشید و گفت: رفته تا شهر،بار داشت،ولی زود میاد....
آهو اومد پیش منو تو صورتم دست کشید و با شیرین زبونی گفت: خاله صورتت چی شده؟
بغلش کردم: هیچی نیست عزیزم... به حرف مامانم گوش نکردم اینجوری شدم...
آهو دهنش باز موند و یکم ترسید،چشماش گشاد شد و دوباره گفت: اگه منم به حرف مامانم گوش نکنم اینجوری میشم؟
با نگار خندیدیم، اشاره کرد بگو آره؛ آره... اگه هرچی مامانت میگه گوش نکنی اینجوری میشی...نگار از فرصت استفاده کرد و گفت: آهو زود متکا بیار همینجا پیش من بخواب...آهو که قبلا هیچ وقت به حرف نگار گوش نمیکرد، دوید تو اتاق و یه متکا آورد و روش دراز کشید..
نگار به زور خندشو کنترل میکرد و زیر لب گفت: دمت گرم شهلا، عجب چیزی بهش گفتی....آهو چشماشو بسته بود ولی پلکش میلرزید...
از حرکات بچگانهی آهو که انجام میداد، تا مثلا مثل من نشه ،با نگار ریز ریز میخندیدم...اما طولی نکشید که واقعا خوابش برد...
نگار بلند خندید و گفت: وای، باور نمیکنم. زلزله خوابیده. امکان نداشت این موقع روز بخوابه....
خندیدم و گفتم: خوبه بالاخره این زخما و کبودیا یه جا به درد خورد....
نگار خندش کمرنگ شد: مادرشوهر ریحانه چی بهش گفت... ننه خونه بود؟
متکامو گذاشتم کنار آهو و دراز کشیدم... تو ایوون گلیم پهن بود و پهلوی من هنوز درد داشت، انگار از تو زخم بود... موقع دراز کشیدن صورتم جمع شد و نگار زود بلند شد و از تو اتاق برام یه پتو آورد و انداخت روی گلیمو گفت: رو این دراز بکش....
خانوادم همه جوره مواظبم بودن، مادرم بهم میرسید و دوباره سر پا شدم و زخما و کبودیام رفت...پدرمو راضی کردم تا رضایت بده و دایی مسعودو از زندان دربیارن...پدرم رضایت داد و مسعود اومد بیرون...
مادرم هم خوشحال بود، هم ناراحت... اما من از اینکه یکم سنگینی احساسش به خوشحالی میچربید، قلبم سبک شده بود... حتی احساس میکردم پدرم هم صورتش آرومتر شده از رضایتی که داده بود...همه میدونستیم که دایی مسعود تحت تاثیر عمو محمد این کار رو کرده و مثل روز برامون روشن بود که پشیمون شده و این وقتی واقعیت پیدا کرد که خاله محبوبه اومد خونمون...من تو آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بودم که خاله محبوبه اومد... سلام دادم و دعوتش کردم تو خونه...
خاله محبوبه گفت: مریم کجاست؟
جواد دوید تو حیاط و از همونجا داد زد: خونه همسایمونه ،الآن بهش میگم بیاد..
خاله نشست تو ایوون و گفت: بهتری شهلا...؟
سرمو انداختم پایین: بله.. خدا رو شکر...
خاله پاهاشو دراز کرد، و با دستش شروع کرد به مالیدن پاهاش و گفت اینقدر پاهام درد میکنه.. دو قدم راه میرم جونم میخواد از دهنم بزنه بیرون...
چای و گذاشتم جلوی دستشو گفتم: بفرما خاله....
خاله آهی کشید: دخترم، من تو رو برای سعیدم در نظر داشتم، به مادرتم گفتم، اما قبول نکرد... کاش میذاشت بهت بگم.تو رو بدبخت کرد، منو آرزو به دل.. سعیدم الآن زن داره ،اما میدونم بچم هنوز چشمش پی توئه...
مادرم از همون پایین پلهها بلند گفت: چه عجب خواهر راه گم کردی...؟
خاله آروم لب زد: بین خودمون بمونه شهلا...
جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه تا برای ننه هم چای بریزم..
ننه تعارف کرد: چایت یخ کرد محبوبه، بفرما...
خاله استکان چایشو برداشت، یکم ازش خورد و رو به مادرم گفت: راستش مریم اومدم ازت یه درخواستی کنم و امیدوارم رومو زمین نندازی...
مادرم استکان تو دستشو گذاشت تو نعلبکیشو گفت: خیر باشه...؟
خاله پاهاشو یکم جمع کرد، حرفها رو تو دهنش مزه مزه میکرد تا بگه...
مادرم دو باره گفت: محبوبه چی میخوای بگی... قلبم اومد تو دهنم...
خاله محبوبه مستقیم انگار از حرفهایی که میخواست بزنه واهمه داشت ،با این وجود بعد از کمی این پا و اون پا کردن تو چشم مادرم نگاه کرد و گفت...
راستش مسعود اصلا حالش خوب نیست، خونشون مثل عزا خونهاس، قلبش درد میکنه...
مادرم گردنش و کشید بالا و طلبکارانه گفت: چوب خدا صدا نداره. مگه دختر من چه گناهی کرده بود..هزار بار گفتم، شما فامیل منید.. پشتم باشین.. بیاید با هم شهلا رو ببریم شهر پیش دکتر.. بخدا اگه با آبرومون بازی کرده باشه خودم یه بلایی سرش میارم... اما شما همه به حرف اون محمد گوش دادین ...
خاله محبوبه گفت: آره، تو درست میگی....الآنم من اومدم تا بهت بگم برادرمون داره میمیره..
عذاب وجدان داره روز به روز جونشو میگیره.. مسعود با اون هیکل شده اندازهی یه جوجه...
گرونترین درسای زندگیتو از ارزونترین آدما یاد میگیری
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تنها چیزی که با گذر زمان درست میشه ترشیه.
بقیه چیزا با پول ، در لحظه درست میشه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
پسرخوشگله درواقع تویی ,که هم خودت خوشگلی
هم بودن باهات خوشگله . . .
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی با تو هستم، زمان متوقف میشود و من در آغوش خوشبختی غرق میشوم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
⭕دیگ نبینم با گوربه های
همسایه میو میو کنیا😠
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دوست داشتنت قشنگه
اونقدر که میتونم تا اخر عمر به
اینکار ادامه بدم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از میانِ تمامِ چیزهایی که دیدهام
تنها تویی که
میخواهم به دیدنش ادامه دهم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﯾﮑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﮑﯽ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺪﻩ. ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺑﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺭﺳﯿﺪیی؟
حس قشنگیه: ﯾﻬﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ،ﯾﻬﻮ ﺗﻮ ﯼ ﺟﻤﻊ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ هست
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ... ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گاهی یکبار رفتن با هزار بار آمدن هم جبران
نمیشود
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من این تپش قلبی که
چند ثانیه قبل از بوسیدنت میگیرم رو به دنیا نمیدم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞