#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_هفت
دست مادرمو سفت چسبیده بودم
زن دایی زیور دستمو کشید و گفت: بیا دختر، معطلمون نکن...
به خانومه نگاه کردم و با التماس گفتم: میشه خواهش کنم مادرم همراهم بیاد.
خانومه لبخندی زد و گفت: خدای من چرا آخه تو این سن دخترتونو شوهر میدین... که هنوز برای هر کاری مادرش باید همراهش باشه و به مادرم اشاره کرد که همراه من بیاد... دلم قرص شد... اما پاهام هنوز از استرس میلرزید....
یکی یکی وارد اتاق دکتر شدیم و سلام کردیم. دکتر یه خانوم مسن بود. دوباره ماجرا رو پرسید و مادرم توضیح داد.. جدی بهمون نگاه کرد و از پشت می بلند شد و چند ثانیه بعد لبخندی زد وگفت: پاشو... عزیزم.. تو هیچ مشکلی نداری... بعدم خندید. صداشو مادرم شنید و بلند کل کشید...دکتر خوشحال شد و رو به مادرم: دخترتون سالمه و.. زن دایی زیور و زنعمو سیمین مادرمو بغل کردن، لیلا، بلند گفت: خدایا شکرت. خانم دکتر جان، همینو که به ما گفتی بنویس.. محکمه پسند باشه.
دکتر یه کاغذ و خودکار برداشت و نوشت...
با اینکه حسابی عذاب کشیدم و از استرس و خجالت مردم اما قلبم از خوشحالی و شوق، تند میزد. مادرم منو تو آغوشش فشرد، اشکاش راه گرفت و بلند گفت: عزیز دلم، خدا رو شکر سربلند شدیم...
از تو اتاق خوشحال و خندان اومدیم بیرون...پدر و عموم با دیدن ما نگاهشون بین چشمها و لبهامون در حرکت بود و فقط منتظر بودن ما لب باز کنیم...مادرم برگه رو به پدرم نشون داد و رفت سمتش، با اشک شوق بلند گفت: دیدی رحیم... بهت گفتم... دخترم بیگناه بود. اینم مدرکش، کاغذ و داد دست پدرم...
ازشون خجالت میکشدم و سرم پایین بود.. عمو رضا جلوی زنای آبادی که روی صندلیها نشسته بودن... خوشحال و غرورآفرین گفت: سرتو بالا کن عمو.. تو مثل گل ،پاکی.. خدا رو شکر که عباد و مادرش رسوا شدند... احساس میکردم، بار بزرگی رو از روی دوشم برداشته شد... سبک بال، همراه جمعیتی که باهام بودن از بیمارستان راهی ده شدیم..تو راه برگشت مادرم و عمو رضا نظرشون این بود که از عباد و خانوادش شکایت کنن و بخاطر تهمتی که به من زده بودن اونا رو بندازن زندان ، اما پدرم قبول نکرد و گفت: من نمیخوام مثل اونا باشم. فقط طلاق شهلا رو میگیرم و قضاوت رو بخدا میسپارم تا خودش جزاشونو بده...خبر به سرعت همه جا پخش شد... حس انتقام گرفتن از عباد که تو دلم شعله میکشید، دوست داشتم برگه رو میبردم و میکوبیدم تو صورتش، اما چه سودی داشت.. اون که خودش میدونست معیوبه...
دوباره برگشته بودم به روزهای گذشته و دختر خونهی بابا شده بودم..اما یه مشکل بزرگ برام به وجود اومده بود و اون کابوسهای شبانه بود. شبا تو خواب یهو جیغ میکشیدم.. و از خواب میپریدم، دائم کابوس میدیدم که عباد بهم التماس میکنه تا ببخشمش و مادرش عباد و هول میداد و نمیذاشت به من نزدیک بشه... هر شب این کابوس تکرار میشد و من حتی جرات نمیکردم بخوابم...
با خودم فکر میکردم دیگه همه چی درست میشه و نگاه مردم به من عوض میشه. اما با اینکه چند تا از زنای آبادی باهامون اومده بودن دکتر و با چشمها و گوشهای خودشون از زبون دکتر شنیده بودن که من مشکلی ندارم ، اما طایفهی عباد، تو آبادی شایعه کردن که پدرم زودتر رفته دکترو دیده و ازش خواسته که جلوی زنای همراه من اون حرفا رو بزنه و اون نامه بیخوده، بعد از این که این شایعه تو آبادی پیچید دوباره حرفها از سر گرفته شد ...
.مادرم از مزرعه برای بردن نهار برگشته بود خونه که با یه کاغذ تو دستش اومد و گفت: شهلا.. پست چی نامه آورده...
دلم هری ریخت پایین، حتما نامهی طلاق من بود...
زیاد سواد نداشتم ،اما دست و پا شکسته تونستم بخونم و فهمیدم که، به دادگاه احضار شدیم برای طلاق ...
مادرم با غصه آب دهنشو قورت داد و گفت: تا حالا دادگاه نرفته بودم... بقچهی نون و غذا رو برداشت و دوباره رفت مزرعه...
اشکام سرازیر شده بود.. نه برای عباد و اینکه میخواستم ازش جدا بشم.. چون من از اولشم هیچ علاقهای بهش نداشتم..بلکه بخاطر پدر و مادرم گریه میکردم که دخترشون اولین دختر توی آبادی بود که طلاق میگرفت...... پدرم آروم و قرار نداشت، خودش چند شب پیش گفته بود باید برای طلاق شهلا اقدام کنیم اما حالا که موضوع واقعی شده بود، حالش خوب نبود ..
مادرم سینی چای رو گذاشت جلوشو گفت: رحیم تکلیف چیه؟
پدرم گفت: تکلیف معلومه...
مادرم پوفی کرد و گفت: خدا از باعث و بانیش نگذره... زرین میدونسته پسرش عیب داره... با این حال دختر منو بدبخت کرد و انداختش سر زبونا...
پدرم چایش رو تلخ خورد و گفت: این حرفا دردی رو دوا نمیکنه...
با پدر و مادرم رفتیم دادگاه، تو راهرو دادگاه خلوت بود و فقط چند نفر بودن که البته اونا هم برای شکایت از دعوا اومده بودن .. انگار فقط این ما بودیم که برای طلاق اومده بودیم...
55.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یڪ عصر قشنگ
یڪ دل آرام 😊
یڪ شادے بے پایان
یڪ نور ازجنس امید
یڪ لب خندون
یڪ زندگے عاشقانه
و هزار آرزوے زیبا
ازخداوند سبحان
برایتان خواهانم
عصرتون بخیر دوستان عزیز❤️❤️
عشق باید از تهِ دل باشه وگرنه چشم که هر دفعه یکی بهترشو میبینه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو زیباترین خاطره تکرار نشدنی منی
تو واقعی ترین رویای هر شب منی
پس بمان !
و همیشگی قلبـ♡ــم باش «دلبرم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه جوری قشنگی که هر ثانیه که نگات میکنم به خودم میگم خدایا یعنی این دوست دختر منه؟ ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من از همین دور به یادتم
از همین دور مواظبتم
از همین دور بهت عشق میدم
از همین دور میبوسمت
بدون اینکه بفهمی
من تو رو خیلی دوستت دارم عشقم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از قشنگ ترین اتفاقای زندگیم
لحظهای بود که چشماتو بستی و لباتو بوسیدم🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو باعث شدی که من با کودک درونم آشتی کنم و روحمُ به زندگی هدیه دادی عشق قشنگم :❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
رابطهی منو تو اینقدر قشنگه که با اینکه از هم دوریم روحامون همو لمس میکنن
و هرثانیه فکرت تو مغزم میپیچه، تو حتی از دورترین فاصله هم به من نزدیک ترینی.❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بغل کردن واقعا زیباست؛ انگار داری میگی ببین قلبم به قلبت نزدیکه، ببین میشه آروم شد، ببین میشه برای چندلحظهی کوتاهم که شده فراموش کرد، ببین که حواسم بهت هست. اصلا من میخوام توی بغل بمیرم.❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞