#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_سی
با حرص نگاهشو بهم دوخت ...
گفتم: من همیشه به تو و حسن به چشم برادرم نگاه کردم... اما مثل اینکه تو آدم بد ذاتی هستی... از خونمون برو بیرون...
خدای من بدبختیهای من کی قرار بود تموم شه،با ناراحتی یه گوشه نشستم و به حال خودم گریه میکردم...
از قضیهی مجتبی با هیچ کسی حتی مادرم نمیتونستم حرف بزنم..
دیگه باید حواسمو بیشتر جمع میکردم و با هیچ مردی بجز پدرم با لبخند حرف نمیزدم ،تا برای خودم دردسر درست نکنم...
قبل از ازدواجم با عباد، چند تا دوست صمیمی داشتم که کلا تو خونهی هم بودیم، اما بعد از اون ماجراها،خانوادههاشون بهشون اجازه ندادن تا با من رفت و آمد کنن..
اشرف دوست صمیمیم بود که اتفاقا
همسایهی دیوار به دیوار بودیم...
خیلی وقت بود که ندیده بودمش، اما اون روز یهویی و بیخبر با مادرش اومد خونمون...
از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم.. اینکه بالاخره یه خانواده به دخترشون اجازه داده بودن تا بیاد خونهی ما پیش من، برام اینقدر با ارزش بود که باعث شد، بلند گریه کنم و اشک اشرف و مادرشم درآوردم .
مادر اشرف گفت: من درکت میکنم شهلا.. بخدا من از اولم میدونستم که تو دختر پاکی هستی و این حرفا همش تهمته.. اما خب پدر اشرف فقط بخاطر حرف مردم نذاشت که....
با چشمای گریون خندیدم و گفتم: خاله همین که امروز اومدین اینجا من ازتون ممنونم... گذشته رو ول کنید...
اونا یه ساعت نشستن و رفتن اما موقع رفتن مادر اشرف گفت: هر وقت دوست داشتی بیا خونمون پیش اشرف... اشرفم بهت سر میزنه.... اشرف از بچگی کلا تو خونهی ما بود ...صبح قبل از خوردن صبحانه میومد و مادرش، شبا با گریه میبردش خونشون .. اونا همسایمون بودن.. پدر و برادر اشرف روی ماشین سنگین کار میکردن و درآمداشون خوب بود و از ما خیلی وضع مالیشون بهتر بود...با اینکه تو خونشون همیشه مرغ و گوشت سر سفره براه بود ،اما اشرف عاشق آب دوغ خیارای خونهی ما بود...
اشرف یه سال از من کوچیکتر بود...از اون روز که با مادرش اومد خونمون، یه خورده روحیه م بهتر شده بود...
با التماس از اشرف میخواستم که منو تنها نذاره و وقتی همه میرن سر زمین بیاد خونهی ما...
از مجتبی مثل چی میترسیدم و میخواستم هر جور شده از خودم محافظت کنم...نباید تنها میموندم ..
مادرم برای اینکه سرم گرم بشه و کمتر فکر و خیال کنم دوباره برام قالی به دار کشیده بود...با اشرف روزا میشستیم پشت دار قالی، میبافتیم و حرف میزدیم... اشرف از پسر عمه فاطمش برام میگفت که چقدر دوسش داره و قراره بیان خواستگاریش... بهش غبطه میخوردم و از صمیم قلبم دوست داشتم اون وصلت سر بگیره... براش خوشحال بودم که قراره با علاقه ازدواج کنه، هرچند خودم تو زندگی دوست داشتن رو تجربه نکرده بودم، اما حال وهوای اونا رو خیلی دوست داشتم.. درسته سنم زیاد نبود، اما همیشه دوست داشتم یکیو دوست داشته باشم و یه زندگی سراسر با مهر و محبت داشته باشم...
همیشه تو رؤیاهام به اون جوان رشید سوار بر اسب سفید که مادرم تو قصههای بچگی برامون تعریف میکرد فکر میکردم..
اما نه تو زندگی خواهرام و نه اطرافیانم همچین آدنی رو ندیده بودم...
اما این آرزوی دست نیافتنی چند ماه بعد به وقوع پیوست، در غیر ممکنترین و ممنوعهترین حالت ممکن... یه علاقه زیاد که فقط تو داستانها میشد لنگشو پیدا کرد و اینقدر غیر قابل باور بود که حتی خودمم نمیتونستم اونو باور کنم... علاقه ای برای رسیدن بهش باید از هفت خوان رستم میگذشتیم، اینقدر سختی داشت که، دوباره خانوادم و طایفهمو درگیر کرد و همه میخواستن که ازش دل بکنم اما......
اشرف از صبح که شروع میکردیم به بافتن فرش تا وقتی میرفت یه دم حرف میزد و من فقط گوش میکردم..
برای دوتامون چای ریختم و گفتم: بیا خستگی در کنیم...
اشرف از پشت دار قالی اومد پایین و گفت: مادرم میخواد برای منم قالی دار بکشه... میگه باید برای جهازم خودم پشتیهامو ببافم...
خندیدم و گفتم: یه کاری میکنیم...
اشرف چایشو سر کشید و اشاره کرد: چی...؟
قند تو دهنم گذاشتم و چایمو یکم خوردم و گفتم: یه روز من میام خونهی شما کمک تو، یه روز تو بیا...
اشرف خوشحال شد و گفت: وای چه خوب میشه...
روز بعد مادرم مزرعه نرفت و با خاله فاطی ،مادر اشرف یه دار قالی درست کردن تا من و اشرف پشتیهای جهاز اشرف رو ببافیم...
از اون روز به بعد یه روز من خونهی اونا بودم و تا غروب با اشرف قالی میبافتم و یه روز اشرف تا غروب خونهی ما بود...
روحیم خیلی خوب شده بود، دیگه همش یه گوشه بغ نمیکردم و و با حرص ناخونامو نمیجوییدم... یکم سرحال شده بودم و خندههام از ته دل بود..
اشرف روحیهی شادش و به من انتقال میداد و یواش یواش مثل قدیم آتیش میسوزوندیم...
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و ایوان شد چه ایوانی....
سالها رفت و نشد موی تو را شانه کنم
چه کنم دوروبرت شانه به سر بسیار است
.
نمیدونم مثلا یه عکس از خودت تو حیاط تیمارستان برام بفرست بگو آخرش نبودنت روانیم کرد🫠
.
نزدیک یه ساعتی برام حرف زد ، آخرش گفت : خب حالا نظر تو چیه ؟!
گفتم چشمات واقعا خوشگله !!👀🧊
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
منی که پیش توام
با منی که پیشِ بقیه اس خیلی فرق داره !!
فهمیدی یا با دمپایی حالیت کنم آقا پسر؟😂🩴🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خم ابروی تــــ♡ــــــو
سر مشق کدام استاد است؟!
که خـــــرابــــــــاتِ دلــــــــم
در پـــــــیِ او آباد اســــــت🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
همه چیز را فراموش میکنم
تو فقـط دستــــم را بگیــــــــر!!
آنقدر محـکم که حس کنــــم
تمـــــــام تو سهـــــم من است
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ببوس مرا عزیزترینم
لبانت احیا کننده ی
لب مرده من است..!!
اعجاز میکند بوسه هایت
گرمای آتشین لبت؛
جان میدهد لب بی جان مرا....
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞