eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
@Pezhvak64_6023615031898279904.mp3
زمان: حجم: 4.35M
ریمیڪس جدید شهیاد به نام صد برابر   ‌این آهنگ رو تقدیم کن به ڪسی ڪه دوسـش داری❤️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Majid Yahyaei ~ UpMusicMajid Yahyaei - Bavar (320).mp3
زمان: حجم: 1.89M
بزار دستاتو من بگیرم میخوام با تو بمیرم... 🫂💙❤️😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Kasra Zahedi ~ UpMusic1_20426882491.mp3
زمان: حجم: 5.29M
منو یادت نمیاد کسری زاهدی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_هشتاد_چهار مادرم ما رو تنها گذاشت تا راحت باشیم... سردار گفت
همه‌ی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرف‌هایی که به ریحانه می‌زد ریز ریز می‌خندیدم، اما به روش نمی‌آوردیم... سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم..... سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد... سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفه‌ها و هدیه‌هایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا... مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد، تا قبل از اومدن خانواده‌ی سردار همه استرس داشتیم، اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم... مادر سردار بعد از ناهار درباره‌ی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همه‌ی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو می‌خوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه... مادرم سر از پا نمی‌شناخت...مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمی‌خواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و می‌دونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده.. سرمو انداختم پایین‌ و گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده.. مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون می‌خوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه... پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمی‌شد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح می‌دونید... مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه... همه دست زدن و مبارک باش گفتن... سردار بهم با لبخند نگاه کرد...نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه می‌کرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق... روزها پشت سر هم می‌گذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد از بهترینش برام خرید کرده بودن، اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم.. یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود... اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم برای خریدن لباس و تاج عروسی بریم شهر.... من آماده و منتظر سردار نشسته بودم، صدای در حیاط اومد بلند شدم و رو به ننه گفتم: من رفتم، فکر کنم سردار باشه که در می‌زنه، ننه باهام اومد پایین و گفت: منم بیام سردار رو ببینم... در حیاط رو که باز کردیم از دیدن خواهر بزرگ عباد جلوی در، خشکمون زد... مادرم با اخم گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چی می‌خوای؟ خواهر عباد افتاد روی پاهام و با گریه گفت: شهلا، اومدم بهت التماس کنم، پاهاتو ببوسم، دستتو ببوسم، تو رو خدا، جون عزیزات.... دستشو گرفتم و گفتم: بلند شو، چی ازم می‌خوای؟ خواهر عباد که انگار تو همون چند وقتی که ندیده بودمش بیست سال پیر شده بود با زاری گفت: خبر دارم که زن سردار خان شدی، شهلا ما بهت بد کردیم، اما تقصیر مادرم بود، حتی بعد از اینکه تو رو اون‌جوری با خفت از خونه انداختیم بیرون، عباد همیشه سر اینکه چرا مادرم به تو تهمت زد باهاش درگیر بود، ولی جرئت اینم نداشت خودش تو رو نجات بده... زندگیشون همیشه جهنم بود... شهلا ازت می‌خوام باهام بیایی و مادرم رو حلال کنی... اون شب و روزاز درد به خودش می‌پیچه اما نمی‌میره، بزرگای طایفه میگن تا تو اونو حلال نکنی، اون نمی‌میره، التماست می‌کنم شهلا، اون الان چند ماهه که داره زجر می‌کشه، بیا بهش بگو حلالش کردی تا بمیره... سردار با ماشین شیک و مدل بالاش رسید... آراسته و رعنا از ماشین پیاده شد، خواهر عباد از دیدن سردار جا خورد، زبونش از اون همه زیبایی و جمال بند رفت، سردار اومد نزدیک و به همه سلام کرد... مادرم رو به خواهر عباد گفت: این دامادمه، سردار خان، اگه می‌خوای شهلا باهات بیاد باید از سردارخان اجازشو بگیری...... سردار با شنیدن حرف‌ها و اشک و آه خواهر عباد دلش سوخت و گفت: خودم می‌برمتون... بعد رو به من گفت: می‌دونم که دلت اینقدر بزرگه که می‌بخشیش، اون داره عذاب می‌کشه و فقط تو می‌تونی کمکش کنی، با سردار و خواهر عباد رفتیم آبادی، حالم از دیدن اون آبادی و یادآوری اون خاطرات بد شد... سردار گفت: ناراحت نشو ، به این فکر کن که در راه خدا می‌خوای یه نفر رو نجات بدی.... خواهر عباد از صندلی پشت به ما نگاه می‌کرد با اشک گفت: خانواده‌ی ما لیاقت شهلا رو نداشت، شهلا باید با یکی مثل شما ازدواج می‌کرد... سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا... پشت سر خواهر عباد راه افتادم، خونه قشنگ و زیبایی که قبلاً دیده بودم با خاکستر یکسان شده بود و منظره خیلی زشتی به جای مونده بود، خواهر عباد گفت: می‌بینی چه بلایی سر خونه زندگیشون اومده...
گفتم: مادرت کجاست؟ خواهر عباد اشکش رو پاک کرد و گفت: از این ور بیا، به سمت اتاقی رفتیم که اون شب منو توش انداختن و نگار گفت اینجا طویلشون بوده... بوی بسیار بید به مشمام می‌رسید.. خواهر عباد روسریش رو دور دهنش بست و وارد اتاق شد، اتاق به شدت تاریک بود و هیچ نوری به جز در اتاق توش نبود، خواهر عباد گفت: بیا تو، یکم بگذره چشمات عادت می‌کنه... شالمو چند تا کردم و جلوی دهنم گرفتم، تا برم تو چند بار عق زدم، کف اتاق یه حصیر پاره و کهنه انداخته بودن، چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد و یه رختخواب که مادر عباد روش خوابیده بود رو دیدم.... شالمو بیشتر تو دهنم چپوندم تا بتونم بوی بدی که اونجا پیچیده بود رو تحمل کنم و رفتم جلوتر، تشکی که زیر مادر عباد بود از کثیفی رنگش زرد و نارنجی شده بود، خواهر عباد به چشمام که از شدت شگفت‌زدگی تا آخرین حد گشاد شده بود نگاه کرد و گفت: حق داری اونجوری نگاه کنی، این مادرمه، زرین، همون که اگه یه چای براش میاوردن صد بار استکانش رو نگاه می‌کرد تا یه لک روش نباشه تا اونو بخوره، حالا خدا بلایی به سرش آورده که تمام زخم‌های تنش عفونت کرده و بوی تعفن گرفته، این چوب خداست که بد جوری بهش خورده، نترس شهلا بیا جلو، بیا ببینش چطور خدا جواب تهمتی که به تو زد رو بهش داده.. رفتم بالای سر زرین، از دیدن صورت سوختش که به طرز وحشتناکی وهم‌انگیز شده بود.. هیین بلندی کشیدم و صورتم رو برگردوندم.... چشم‌هاش باز شد، قیافش وحشتناک‌تر شد... دهنش رو باز کرد، بوی بد بیشتر شد... داشتم بالا میاوردم، اما باید می‌موندم، خودمو به زور نگه داشتم، مادر عباد چند بار نفس عمیق کشید، تارهای صوتیشم آسیب دیده بود... به خودش فشار آورد و به زور گفت: شهلا من بهت بد کردم، دروغ گفتم، تهمت زدم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم اون همه بدبختی برات پیش بیاد، اما آبی که ریخته بود دیگه جمع نمی‌شد، زندگی ما بعد از اون روز مثل جهنم بود، عباد دائم باهام دعوا می‌کرد و می‌گفت باید به همه بگیم که ما دروغ میگیم... باید بگیم که من عیب دارم، اما غرور بیجای من اجازه نداد و بالاخره نتیجه‌ی اون گناه رو با داغ عباد و شوهر و دخترم دیدم، خدا منو زنده نگه داشت تا ببینم و زجر بکشم... سر و شکلم مثل عجوزه شده... شهلا، دکترا گفتن با این همه سوختگی باید تا حالا می‌مردم، خودم می‌دونم تا تو حلالم نکنی، تا هزار سال دیگه نمی‌میرم. شالم رو یه لحظه از جلوی دهنم آوردم پایین.. گفتم: من حلالت می‌کنم و از حق خودم می‌گذرم، ایشالا خدا حلالت کنه.... دوباره شالمو چپوندم تو دهنمو با سرعت دویدم بیرون از اتاق، رفتم کنار شیر آب تو حیاط، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا آوردم، دست و صورتم رو شستم و چند بار به صورتم آب زدم، نفس عمیق می‌کشیدم و به صورتم آب می‌پاچیدم. خواهر عباد اومد سمت منو گفت: شهلا تو خیلی بزرگواری، ایشالا خوشبخت بشی، با اون همه اذیتی که از طرف مادر من شدی اما..... برگشتم سمتش و گفتم: من دیگه هیچ کینه‌ای از مادرت و عباد به دل ندارم، مادرت نمی‌فهمه که با اون تهمت چطور منو خوشبخت کرد.. اگه اون دروغ رو نمی‌گفت، شاید من الان مجبور بودم با عباد که مشکل داشت، با مادرت که حرف‌های بد گفتن به این و اون براش نقل و نبات بود و یه زندگی فقیرانه تا آخر عمرم بسوزم و بسازم... اما بعد از گذشت اون سختی‌ها الان دارم با کسی زندگیمو شروع می‌کنم که پر محبته و از مال و ثروت بی‌نیاز.. یه زندگی اشرافی با یه جوون رعنا و هزار برابر از عباد بهتر... شما حتی نمی‌تونید تصورش رو بکنید چه زندگی تو شیراز برام مهیا کرده، اینا رو به مادرت بگو تا راحت جون بده.. لباسای قشنگی که تنم بود رو مرتب کردم و راه افتادم سمت در حیاط... سردار تو ماشین منتظر من بود و وقتی منو دید در ماشین رو برام باز کرد، سوار شدم، همه‌ی مردم آبادی منو می‌شناختن و با دهنای باز به ما نگاه می‌کردن، به همدیگه ماشینمونو نشون می‌دادن و با هم حرف می‌زدن... سردار حرکت کرد و از ده فاصله گرفتیم... سردار گفت: خب...؟ تعریف کن. گفتم: راستش اول نمی‌خواستم بیام و فقط بخاطر حرف‌های تو اومدم، حالا با اینکه قیافه‌ی وحشتناک و بوی بدش خیلی اذیتم کرد، ولی الان که ازش گذشتم و بخشیدمش احساس خیلی خوبی دارم، انگار سبک شدم..دیگه اون همه عذابی که کشیدم روی دلم سنگینی نمی‌کنه... سردار من همه‌ی اینا رو از تو دارم... من... من خیلی دوست دارم... سردار چشماش برقی زد... بالاخره رسیدیم شیراز، سردار منو برد یه خیاط خونه، که فقط لباس عروس می‌دوختن، لباسا اینقدر قشنگ بودن که نمی‌تونستم یکیشو انتخاب کنم... سردار از یکیشون خیلی خوشش اومد. خانومی که اونجا کار می‌کرد، کمکم کرد تا لباس رو بپوشم، مثل ماه شده بودم... تمام خریدها رو انجام دادیم و برگشتیم آبادی...
دو روز گذشت، خانواده‌ی من و سردار درگیر کارهای عروسی بودیم که تو آبادی چوافتاد(خبر پخش شد) که مادر عباد مُرد... همه در مورد مرگ وحشتناکش حرف می‌زدن، در مورد رفتن منو سردار به آبادی اونا... روز عروسی من و سردار فرا رسید، تو آبادی طبق رسم و رسوم عروسی برگزار شد، بعد از ظهر سردار با ماشین تزیین شده با صدای بوق و ساز و دهل اومد دنبالم، فامیل و همسایه‌هایی که برای شب دعوت گرفته بود تا برن شیراز، دوتا اتوبوس خالی همراه خودش آورده بود تا مردم راحت بتونن بیان عروسی من..... مادر و خواهراش از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختن، با سربلندی و شکوه با ماشین‌های آخرین مدل با ساز و دهل منو سوار ماشین کردن و از خونه‌ی پدری رفتم خونه‌ی بخت.. تمام حیاط رو چراغونی کرده بودن، برای مهمونا میز و صندلی چیده بودن، همه از اون همه ریخت و پاش سردار انگشت به دهن مونده بودن، به خواست من هم عمو محمد هم دایی مسعود دعوت شده بودن و من می‌خواستم به این صورت هیچ کدورتی بین فامیل نمونه، عروسی با شادی و پایکوبی تموم شد... سردار منو سوار ماشین کرد و به سمت خونه‌ی خودمون رفتیم... بله عزیزان این بود سرگذشت واقعی زندگی من...باورم نمی‌شد، سردار یه مرد واقعی بود، مرد زندگی و رویاهای من و فرشته نجات زندگی خونوادم، همیشه و توی همه سختی و گرفتاری‌ها کنارشون بود و کمکشون می‌کرد، برا برادرام خواستگاری رفت و بخاطر اعتبار اون بهترین دخترا رو براشون گرفت، خرج عروسی و ازدواجشونو داد، خواهرامو سر و سامون داد‌‌.. در عوض این همه خوبی‌های سردار منم سعی می‌کردم با مهربونی و گذشت دل خونوادشو به دست بیارم... منو سردار صاحب چندین دختر و پسر با آبرو و برومند شدیم، پسرام و دخترام هرکدوم با تلاش خودشون صاحب بهترین جایگاه اجتماعی و مال و ثروت شدن، همیشه از زندگی من و پدرشون درس گرفتن و از عشق ما تو زندگی بهره بردن، تجربه زندگی من این بود آدما توی همین دنیا ثمره خوبی‌ها و تاوان بدی‌هاشونو می‌بینن، پس خوب باشیم و به همدیگه مهربونی هدیه بدیم، با گذشت و فداکاری هیچ بنده‌ای کوچک نشده که اگه این‌گونه بود خداوند کوچک‌ترین فرد روی زمین بود، با مهربونی و فروتنی سنگ‌ترین قلب‌ها هم آب میشن‌ و شما می‌تونید پادشاه قلبشون باشید... دوست دار همه شما شهلا... آقا سردار الان بیش از چهار ساله که به رحمت خدا رفتن، یه مرگ آروم و راحت، از فوت سردار واقعا شهلا جان اذیت شدن خیلی پیر و شکسته ،اما بازم تاب آوردن و کنار بچه‌ها و نوه‌ها زندگی خوبی دارن.
دلخوشی یعنی بودنت تو زندگیم...🫀🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Macan Band | موزیکدل-1702486272_-1570832712.mp3
زمان: حجم: 5.79M
بعد رفتن تو ندیدم شبیه تو ندیدم نمیخوام ببینم من... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Kamran MolaeiKamran Molaei - Nakhoda.mp3
زمان: حجم: 7.21M
باشه ولی من و تو کنار هم قشنگ‌ترین ترکیب دنیاییم. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم نه برای نیاز نه از روی اجبار و نه از روی تنهایی، فقط برای اینکه ارزشش را دارد 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
voice.ogg
زمان: حجم: 1.87M
منصــور❣️ آاای عشقــ❤️ـم♥️👉 ‎‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‎‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞