#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هشتاد_شش
گفتم: مادرت کجاست؟
خواهر عباد اشکش رو پاک کرد و گفت: از این ور بیا، به سمت اتاقی رفتیم که اون شب منو توش انداختن و نگار گفت اینجا طویلشون بوده...
بوی بسیار بید به مشمام میرسید.. خواهر عباد روسریش رو دور دهنش بست و وارد اتاق شد، اتاق به شدت تاریک بود و هیچ نوری به جز در اتاق توش نبود، خواهر عباد گفت: بیا تو، یکم بگذره چشمات عادت میکنه...
شالمو چند تا کردم و جلوی دهنم گرفتم، تا برم تو چند بار عق زدم، کف اتاق یه حصیر پاره و کهنه انداخته بودن، چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد و یه رختخواب که مادر عباد روش خوابیده بود رو دیدم.... شالمو بیشتر تو دهنم چپوندم تا بتونم بوی بدی که اونجا پیچیده بود رو تحمل کنم و رفتم جلوتر، تشکی که زیر مادر عباد بود از کثیفی رنگش زرد و نارنجی شده بود، خواهر عباد به چشمام که از شدت شگفتزدگی تا آخرین حد گشاد شده بود نگاه کرد و گفت: حق داری اونجوری نگاه کنی، این مادرمه، زرین، همون که اگه یه چای براش میاوردن صد بار استکانش رو نگاه میکرد تا یه لک روش نباشه تا اونو بخوره، حالا خدا بلایی به سرش آورده که تمام زخمهای تنش عفونت کرده و بوی تعفن گرفته، این چوب خداست که بد جوری بهش خورده، نترس شهلا بیا جلو، بیا ببینش چطور خدا جواب تهمتی که به تو زد رو بهش داده..
رفتم بالای سر زرین، از دیدن صورت سوختش که به طرز وحشتناکی وهمانگیز شده بود.. هیین بلندی کشیدم و صورتم رو برگردوندم.... چشمهاش باز شد، قیافش وحشتناکتر شد... دهنش رو باز کرد، بوی بد بیشتر شد... داشتم بالا میاوردم، اما باید میموندم، خودمو به زور نگه داشتم، مادر عباد چند بار نفس عمیق کشید، تارهای صوتیشم آسیب دیده بود... به خودش فشار آورد و به زور گفت: شهلا من بهت بد کردم، دروغ گفتم، تهمت زدم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم اون همه بدبختی برات پیش بیاد، اما آبی که ریخته بود دیگه جمع نمیشد، زندگی ما بعد از اون روز مثل جهنم بود، عباد دائم باهام دعوا میکرد و میگفت باید به همه بگیم که ما دروغ میگیم... باید بگیم که من عیب دارم، اما غرور بیجای من اجازه نداد و بالاخره نتیجهی اون گناه رو با داغ عباد و شوهر و دخترم دیدم، خدا منو زنده نگه داشت تا ببینم و زجر بکشم... سر و شکلم مثل عجوزه شده...
شهلا، دکترا گفتن با این همه سوختگی باید تا حالا میمردم، خودم میدونم تا تو حلالم نکنی، تا هزار سال دیگه نمیمیرم.
شالم رو یه لحظه از جلوی دهنم آوردم پایین.. گفتم: من حلالت میکنم و از حق خودم میگذرم، ایشالا خدا حلالت کنه.... دوباره شالمو چپوندم تو دهنمو با سرعت دویدم بیرون از اتاق، رفتم کنار شیر آب تو حیاط، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا آوردم، دست و صورتم رو شستم و چند بار به صورتم آب زدم، نفس عمیق میکشیدم و به صورتم آب میپاچیدم.
خواهر عباد اومد سمت منو گفت: شهلا تو خیلی بزرگواری، ایشالا خوشبخت بشی، با اون همه اذیتی که از طرف مادر من شدی اما.....
برگشتم سمتش و گفتم: من دیگه هیچ کینهای از مادرت و عباد به دل ندارم، مادرت نمیفهمه که با اون تهمت چطور منو خوشبخت کرد.. اگه اون دروغ رو نمیگفت، شاید من الان مجبور بودم با عباد که مشکل داشت، با مادرت که حرفهای بد گفتن به این و اون براش نقل و نبات بود و یه زندگی فقیرانه تا آخر عمرم بسوزم و بسازم... اما بعد از گذشت اون سختیها الان دارم با کسی زندگیمو شروع میکنم که پر محبته و از مال و ثروت بینیاز..
یه زندگی اشرافی با یه جوون رعنا و هزار برابر از عباد بهتر...
شما حتی نمیتونید تصورش رو بکنید چه زندگی تو شیراز برام مهیا کرده، اینا رو به مادرت بگو تا راحت جون بده..
لباسای قشنگی که تنم بود رو مرتب کردم و راه افتادم سمت در حیاط...
سردار تو ماشین منتظر من بود و وقتی منو دید در ماشین رو برام باز کرد، سوار شدم، همهی مردم آبادی منو میشناختن و با دهنای باز به ما نگاه میکردن، به همدیگه ماشینمونو نشون میدادن و با هم حرف میزدن...
سردار حرکت کرد و از ده فاصله گرفتیم... سردار گفت: خب...؟ تعریف کن.
گفتم: راستش اول نمیخواستم بیام و فقط بخاطر حرفهای تو اومدم، حالا با اینکه قیافهی وحشتناک و بوی بدش خیلی اذیتم کرد، ولی الان که ازش گذشتم و بخشیدمش احساس خیلی خوبی دارم، انگار سبک شدم..دیگه اون همه عذابی که کشیدم روی دلم سنگینی نمیکنه... سردار من همهی اینا رو از تو دارم... من... من خیلی دوست دارم...
سردار چشماش برقی زد...
بالاخره رسیدیم شیراز، سردار منو برد یه خیاط خونه، که فقط لباس عروس میدوختن، لباسا اینقدر قشنگ بودن که نمیتونستم یکیشو انتخاب کنم...
سردار از یکیشون خیلی خوشش اومد. خانومی که اونجا کار میکرد، کمکم کرد تا لباس رو بپوشم، مثل ماه شده بودم...
تمام خریدها رو انجام دادیم و برگشتیم آبادی...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_اخر
دو روز گذشت، خانوادهی من و سردار درگیر کارهای عروسی بودیم که تو آبادی چوافتاد(خبر پخش شد) که مادر عباد مُرد... همه در مورد مرگ وحشتناکش حرف میزدن، در مورد رفتن منو سردار به آبادی اونا...
روز عروسی من و سردار فرا رسید، تو آبادی طبق رسم و رسوم عروسی برگزار شد، بعد از ظهر سردار با ماشین تزیین شده با صدای بوق و ساز و دهل اومد دنبالم، فامیل و همسایههایی که برای شب دعوت گرفته بود تا برن شیراز، دوتا اتوبوس خالی همراه خودش آورده بود تا مردم راحت بتونن بیان عروسی من.....
مادر و خواهراش از خوشحالی سر از پا نمیشناختن، با سربلندی و شکوه با ماشینهای آخرین مدل با ساز و دهل منو سوار ماشین کردن و از خونهی پدری رفتم خونهی بخت.. تمام حیاط رو چراغونی کرده بودن، برای مهمونا میز و صندلی چیده بودن، همه از اون همه ریخت و پاش سردار انگشت به دهن مونده بودن، به خواست من هم عمو محمد هم دایی مسعود دعوت شده بودن و من میخواستم به این صورت هیچ کدورتی بین فامیل نمونه، عروسی با شادی و پایکوبی تموم شد...
سردار منو سوار ماشین کرد و به سمت خونهی خودمون رفتیم...
بله عزیزان این بود سرگذشت واقعی زندگی من...باورم نمیشد، سردار یه مرد واقعی بود، مرد زندگی و رویاهای من و فرشته نجات زندگی خونوادم، همیشه و توی همه سختی و گرفتاریها کنارشون بود و کمکشون میکرد، برا برادرام خواستگاری رفت و بخاطر اعتبار اون بهترین دخترا رو براشون گرفت، خرج عروسی و ازدواجشونو داد، خواهرامو سر و سامون داد..
در عوض این همه خوبیهای سردار منم سعی میکردم با مهربونی و گذشت دل خونوادشو به دست بیارم...
منو سردار صاحب چندین دختر و پسر با آبرو و برومند شدیم، پسرام و دخترام هرکدوم با تلاش خودشون صاحب بهترین جایگاه اجتماعی و مال و ثروت شدن، همیشه از زندگی من و پدرشون درس گرفتن و از عشق ما تو زندگی بهره بردن، تجربه زندگی من این بود آدما توی همین دنیا ثمره خوبیها و تاوان بدیهاشونو میبینن، پس خوب باشیم و به همدیگه مهربونی هدیه بدیم، با گذشت و فداکاری هیچ بندهای کوچک نشده که اگه اینگونه بود خداوند کوچکترین فرد روی زمین بود، با مهربونی و فروتنی سنگترین قلبها هم آب میشن و شما میتونید پادشاه قلبشون باشید...
دوست دار همه شما شهلا...
آقا سردار الان بیش از چهار ساله که به رحمت خدا رفتن، یه مرگ آروم و راحت، از فوت سردار واقعا شهلا جان اذیت شدن خیلی پیر و شکسته ،اما بازم تاب آوردن و کنار بچهها و نوهها زندگی خوبی دارن.
#پایان
Macan Band | موزیکدل-1702486272_-1570832712.mp3
زمان:
حجم:
5.79M
بعد رفتن تو
ندیدم شبیه تو
ندیدم
نمیخوام ببینم من...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Kamran MolaeiKamran Molaei - Nakhoda.mp3
زمان:
حجم:
7.21M
باشه ولی من و تو کنار هم قشنگترین ترکیب دنیاییم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر زیباست
کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز
نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی،
فقط برای اینکه
ارزشش را دارد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
voice.ogg
زمان:
حجم:
1.87M
منصــور❣️
آاای عشقــ❤️ـم♥️👉
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
* تو را به رسم خویش
دوستَــ❤️ت دارم
آرام و سربزیر و فروتن
چو بیدی مجنون
که بادهای آوار را...
تو را به رسم خویش
دوستَـــ❤️ت دارم
صبور و گرم و صمیمی
چو خورشید صبحگاهی
که نرمینه ی سحر را...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوای تو سبزم کرد ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه جملهی عربی بود که میگفت:
"أشعُر بأنَّ لي قلبين حين نضحكُ معًا"
یعنی:
"وقتیکه با هم میخندیم، انگار که دوتا قلب دارم" 🌱🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هر چه در خاطرم آید ؛ طُ از ان خوبتری🫂⚘❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من تو را عمیق
تو را از درون از زیر پوست
با تمام وجود با بندبند دلم دوست دارم...❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞