؏ِـشقٌ دِلَم"
از وَقتے کہ کناٰرَمے ،
زِندگیم اَندازہِ چِشماٰٺْ قَشَنگ شٌدهِ♡... 💋❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بہ دور ⧼تــ❤️و⧽ ميڱردم
ٺا زيبـــاٺرين گره دُنيـاشـڪل بگيرد
ڪور شُـدنَش با آنهـایے ڪ
چَشـم ديدَن ندارند..!🤍🫧
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
𖧷 ⁱ ᵃᵐ ᶠᵘˡˡ ᵒᶠ ᵗʰᵉ ʷʰᵒˡᵉ ʷᵒʳˡᵈ ᵃⁿᵈ ⁱ ʰᵃᵛᵉ
ᵃⁿ ᵃᵖᵖᵉᵗⁱᵗᵉ ᶠᵒʳ ʸᵒᵘ 𖧷
مَن ازهمهِ دنیــــا سیرَم و
میلِ به〘طُ..∞〙دارم ▵😍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
؏ِـشقٌ دِلَم"
از وَقتے کہ کناٰرَمے ،
زِندگیم اَندازہِ چِشماٰٺْ قَشَنگ شٌدهِ💋❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
𝓲'𝓶 𝓷𝓸𝓽 𝓼𝓸 𝓼𝓾𝓻𝓮 𝓲'𝓶 𝔀𝓮𝓪𝓴 𝓲'𝓶 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓪𝓻𝓶
انقدر نگات کنم که ضعف برم،بیوفتم تو بغلت😍🫂💙❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️
گاهى حرف دلت
فقط يك توست!
يک تويى كه دواى
همهٔ دردهاست🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️
【تُو ذِهنَم تَصویرِ بُوسِه هآتُو رُو صُورَتَم نَقآشی میکُنَم💋】
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آرامش یعنی یـک نفـس عمیق در هـوای تــو❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_هورا #تقاص #پارت_دوازده سلام اسم هوراست من ازشدت دردداشتم بیهوش میشدم فقط صدای گنگ مادرم روم
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سیزده
سلام اسم هوراست
مامانم گفت این دکترفرق میکنه پاشو
واقعاازحرفهاش سردرنمیاوردم اخه بااون قیافه کبوددرب داغون روم نمیشدبرم بیرون،بااصرارمامانم لباس پوشیدم باهاش رفتم تومحل خودمون درمانگاه بودامامامانم دربست گرفت برای مرکزشهر،،گفتم چراتومحل خودمون دکترنمیریم گفت اونجا ما رو میشناسن نمیشه ابرومون میره..وقتی رسیدیم مطب دکترزنان تازه فهمیدم چه خبره ،،بغض داشت خفه ام میکردباگریه به مامانم گفتم من کاری نکردم یعنی شماانقدربه من بی اعتمادید..مامانم گفت بابات گفته وبایدانجامش بدیم تاخیالش راحت بشه..خیلی حالم بد بود نگاه دکترزنان روم سنگینی میکردباهرجون کندنی بودرفتم روتخت ومعاینه ام کرد..بعد به مامانم برگه ی سلامت دادوگفت دخترتون مشکلی نداره..مامانم همچین باصدای بلندگفت خدایاشکرت که ابرومون رونریختی انگارمن چندشب بیرون ازخونه...بودم حالاکه برگشتم هیچ اتفاقی برام نیفتاده..ازمطب امدیم بیرون هرچقدرمامانم خوشحال بودمن ناراحت بودم گریه میکردم.ازاین همه عقب افتادگی خانواده ام حالم بهم میخورد..بدترازهمه این بودکه دیگه بهم اعتمادنداشتن....
ادامه در پارت بعدی👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهارده
سلام اسم هوراست
مامانم توراه گفت یه وقت نبینم راجع به این موضوع باکسی حرفی بزنی حتی خاله ات..چندروزی هم خونه بمون تاکبودی صورتت خوب بشه،من خودم بابات روراضی میکنم دوباره بری مدرسه..طول مسیرسکوت کرده بودم هیچی نمیگفتم نگران حسین بودم میدونستم بابام بهش حتمازنگ زده..وقتی رسیدیم نزدیک خونه متوجه پرایدمشکی حسین شدم،تامارودیدازماشین پیاده شد..اصلادوست نداشتم بااون سروضع داغون ببینم ولی اون لحظه کاری هم نمیتونستم بکنم..اروم بهش سلام کردم،وقتی جوابی ازش نشنیدم سرم بالااوردم نگاهش کردم،،دیدم اشک توچشماش حلقه بسته داره نگاهم میکنه..مامانم که باتعجب نگاهمون میکردگفت حورااین اقاکیه گفتم حسین اقادوست شوهرخاله رویاهستن..مامانم یه کم توصورتش زول زدانگارچیزی یادش امده باشه گفت بله شناختم چیزی شده،ایندفعه خودحسین جواب مامانم دادگفت امیدوارم من رویادتون امده باشه بایدبگم من حورا رو دوست دارم وشب نامزدی خواهرتون وقتی دیدمش عاشقش شدم ومیخوام باهاش ازدواج کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇