❤️
تو همان صبحِ بهاری، تو همان جام شرابی
به چِشَم معجزه هستی، تو هم اینی و هم آنی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Sina Derakhshande1035_50608615735109.mp3
زمان:
حجم:
6.26M
عشق یعنی...🫠♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Arvin SamimiBayad Bashi_6044170646592687997.mp3
زمان:
حجم:
7.16M
وقتاییکه:
چشاتبهچشاشخوردوعاشقششدي
حالامونديدستايندلت :)
ميخوايدلبرتفقطمالتوباشه
بفرسبراشدوتاییگوشکنین🖇
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
28.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سنگ صبور❤️🩵
جاویدنصیری
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تره یار شه دل دله دارمه❤️
بفرستش واسه عشقت و خوشحالش کن😉❤️
عاشق نداریم اینجا؟؟
پست جدیدمون تقدیم به شما خوبان🤍
چشم حسودو دوس داشتین؟😉
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا جانم مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت❤️❤️
#یامهدی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_هورا #تقاص #پارت_بیست_چهار سلام اسم هوراست چند دقیقه ای گذشته که مامانم صدام زدجوابش روندادم
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_پنج
سلام اسم هوراست
تا چهلم حسین خونه ی بابام بودم امافوق العاده بداخلاق شده بودم کسی تحملم رونداشت..نمیتونستم باپدرم کناربیام روزبه روزحال روحیم خرابترمیشدطوری که تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم ومستقل زندگی کنم،اولش مامانم مخالف کرداماوقتی دیدن تصمیمم جدیه وخاله ام گفت من مراقبش هستم بذاریدیه مدت تنهاباشه خانوادمم قبول کردن..خاله ام بیشتراوقات پیشم بودسعی میکردحال هوام روعوض کنه..بعدیه مدت رضاپیشنهاددادبرم سرکار..اما خب من نه تخصصی داشتم نه سوادبالای نمیتونستم هرجای سرکاربرم..رضا گفت یکی ازدوستام دفتربازرگانی داره ودنبال یه منشی ساده است باهاش صحبت میکنم بری پیشش بعدازیک هفته رضابهم زنگزدگفت فردااماده باش میام دنبالت تاببرمت پیش دوستم..صبح زودبیدارشدم کارهام روکردم نزدیک ساعت۸صبح رضاامددنبالم اولین باربودباهاش تنهابودم هیچ کدوم حرفی نمیزدیم رادیوگوش میدادیم هرچندمن حال حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوادباکسی گپ بزنم..رضا رفت سمت پارکینگیه ساختمان چندطبقه ی اداری...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_شش
سلام اسم هوراست
رضارفت سمت پارکینگیه ساختمان چندطبقه ی اداری..وقتی پارک کرد با اسانسور رفتیم طبقه ی ۵پنجم،،رضا زنگ یه واحد رو زد یه اقای در باز کرد واحد خیلی بزرگی بودکه چند تا اتاق داشت..تو هر اتاقش چند نفر مشغول حرف زدن با تلفن یا کارکردن با کامیپوتر بودن..رضا من رو برد پیش دوستش که رئیس اونجا بود..به گرمی ازمون استقبال کرد با رضا خیلی صمیمی بود..بعد صحبتهای اولیه شرایط کاروحقوقم روبهم گفت و قرارشد از سرماه مشغول به کاربشم..اون روز متوجه شدم رضا خودشم به طور نیمه وقت اونجا کار میکنه..رابطه ی من و رضا ازهمین محل کارورفت امد باهم بیشترشد..رفت وامد من با رضا باعث شد یه کم باهاش صمیمی بشم درددل کنم شرایط روحی خیلی بدی داشتم اون زمان واقعا نیاز داشتم بایکی درد دل کنم..هرچند تو محیط کار دقیقا مثل دو تا همکار بودیم وتو مسیر هم هیچ حرف خاصی بینمون ردبدل نمیشد..بیشتر راجع به گذشته خاطرات حسین بود و نصیحتهای رضا که میگفت توخیلی هنوز جوانی باید فکر اینده ات باشی نمیتونی تا اخر عمرت اینجوری زندگی کنی سعی کن استقلال مالی داشته باشی که محتاج کسی نباشی حرفهاش واقعا همه ازروی دلسوزی بودوتاحدی راست میگفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_هفت
سلام اسم هوراست...
حرفهاش واقعا همه ازروی دلسوزی بودوتاحدی راست میگفت..چون خانواده ی هم نداشتم که وضع مالی خوبی داشته باشه که ساپورتم کنه یکی بایدبه خودشون کمک میکردو مجبوربودم روپای خودم وایستم..بابام ازخداش بودیه نون خورازسرش کم بشه تازه گاهی توحرفهاش متوجه میشدم توقع داره کمکشونم کنم، اوایل کارکردن خیلی برام سخت بوداماوقتی به محیط کار اشناشدم قلق کارامددستم تونستم خودم رونشون بدم..توهمکارهام یه پسرجوانی بودکه اسمش هومن بودسه سال ازخودم بزرگتر بود هرجا گیر میکردم بهم کمک میکرد..گاهی که غذا نمیبردم ازغذای خودش برام میاوردیاازبیرون سفارش میگرفت درکل خیلی بهم محبت میکرد پسرخوبی بود هر چند بخاطر شرایطم سعی میکردم حدومرزم رو با مردها نگه دارم که برام حرف درنیار..سه ماه بودسرکارمیرفتم خاله ام نزدیک شیش ماهش بودیه روزکه تازه رسیده بودم خونه رضابهم زنگزدگفت زودبیاخونمون که حال خاله ات خوب نیست..سریع رفتم خونشون دیدن خاله ام رنگ به صورت نداره گفتم چی شده رضاگفت خانم امدهودتمیزکنه ازروچهارپایه افتاده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_هشت
سلام اسم هوراست
یکی نیست بهش بگه بااین وضعت چرارفتی روچهارپایه گفتم الان وقت گله نیست بایدبرسونیمش دکتر..اما همین که خاله ام خواست سوارماشین بشه من دیدم تمام لباسش خیس شد،،ترسیدم گفتم چی شد..خاله ام گفت کیسه ابم پاره شده تارسوندیمش بیمارستان،اورژانسی بستریش کردن کارهاش روانجام دادن امابعدازنیم ساعت گفتن بچه توشکمش مرده باید ببرنش اتاق زایمان..خلاصه باکلی زجرکشیدن خاله ام بچه اش سقط شداین وسط رضا اروم وقرار نداشت بی فکری خاله ام رو دلیل سقط بچه اش میدونست..انقدر از دستش ناراحت بودبعدازسقط نرفت دیدنش..خالم همش گریه میکردمامانم مادربزرگم سعی میکردن خالم رواروم کنن اما فایده نداشت..قرار بود اون شب خاله ام بیمارستان بمونه مامانم پیشش موند من بامادربزرگم مادر رضا که امده بودسربزنه برگشتیم..ساعت نه شب بود که گوشیم زنگ خورد رضا بود حال خاله ام رو پرسید گفتم به خودش زنگ بزن..گفت نمیخوام باهاش حرف بزنم..گفتم شام خوردی گفت نه،گفتم من الویه درست کردم بیااینجاشامت روبخور...
ادامه در پارت بعدی 👇
از کارهایی که یه زمانی با انجامش، از تهِ دل خوشحال میشدین، هیچوقت پشیمون نشین!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وَ...
اميدوارم قلبم و غرورم مرا ببخشند؛
قلب و غروري كه شكستمشان،
بسيار و بي جهت...
- همایون
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞