1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من عاشق مردی شدم
که بوی مردانگی اش،
غرور زنانه ام را دیونه می کند
♡تو مالک قلب منی ❤️❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آرزو میکنم براتویی ک داری اینو میخونی
به عشق و بغل مبتلا بشی
آمین...
نوازش ڪن مرا
ڪَاهی دلم تنڪَ است و بیمارم
بگو امشب
تو میآیی بجاے غم به دیدارم
من هر وقت باهات بداخلاقی کردم بدون که دلتنگیت به پوست و استخونم رسیده.
وگرنه آدم که عزیز خودشو ناراحت نمیکنه، میکنه؟🥲🫀
حـسِ خـِٰوبَیهِ مـیِدُوِنیِ هٰزارِتاَ کِاردارِه، امِا بَرا تـُو هـمیِشه وقِتٰ دِاره🙃َ🤍💍💋
دارین از این عشقا🤭🫂🥺
اصالت یعنی جوری که خونه ی پدرت بهت رسیده میشد بیشترشو از پسر مردم توقع نداشته باشی آدما رو برا خودشون دوست داشته باشیم👌👍
واقعا راه اومدن با دخترا سخت نیست یا باید قبول کنی که اشتباه کردی یا باید قبول کنی که حق با اونه😊
یکیو دارم که هر روز بهم ثابت میکنه دنیا بدون اون هیچ ارزشی نداره🔗♥️🫧
میگفت تو خیلی زود رنجی! دلم میخواست بهش میگفتم، آدمها از کسایی که دوسشون دارن بیشتر میرنجن، وگرنه بقیه که مهم نیستن
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_اول
سبد نون رو جلوی در خونه ی تاجی خانم گذاشتم و دستی به کمر دردناکم کشیدم، خوب که خستگی در کردم، نگاهی به اطراف انداختم، اون موقع از ظهر کسی تو کوچه نبود، خیالم که راحت شد دست دراز کردم و تکه ای از نون گرم و داغی که هيچوقت نصیبم نمیشد کندم و از ترس دیده شدن، سریع فرو کردم تو دهنم،صدای پا که شنیدم نفهمیدم چطور اون لقمه نون رو قورت دادم، فقط میدونستم صورتم از فشاری که روم بود قرمز شده و هر لحظه ممکن بود خفه بشم....
در باز شد و چشم تو چشم شدم با سیمین که با چشم های ریز شده و نگاه مشکوکش داشت سر تا پامو نگاه میکرد..
به زور سلام کردم و خم شدم سبد نون رو برداشتم و برای جلوگيری از تنبیه شدنم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:ننه ام تازه پخته، گفت تا داغه براتون بیارم....
سیمین دختر تاجی بود، همسن و سال من بود، اما عارش میومد با من همکلام بشه، به قول خودش اون دختر کدخدا بود و من یک رعیت زاده ی که به نون شب محتاج بودم...
با حالت بدی نگاهی به سبد نون انداخت و غرغر کنان گفت:صدبار به مادرم گفتم پول به اینها نده واسمون نون بپزن، معلوم نیست اصلا قبل پختن نون دستشون رو شستن یا نه!
صادقانه گفتم:ننه ام همیشه دستش رو میشوره، تازه منم وقتی میخواستم سبد رو بیارم دست هام رو شستم....
سیمین میخواست باهام بحث کنه که صدای تاجی خانم به گوشم رسید....
تاجی خانم زن کدخدا بود، از اون زن ها که خیرش به عالم و آدم میرسید،برخلافِ دختر تنگ نظرش که ننه میگفت به قوم پدریش کشیده، تاجی دستش به خیر بود و چون میدونست ما محتاج نون شبیم، هوامون رو داشت...
بعد فوت کدخدا، دو پسر بزرگشون راهی شهر شده بودند، اما تاجی خانم و سیمین دخترش تو ده مونده بودند و تو عمارت بزرگشون زندگی میکردند، کدخدا فوت کرده بود ،اما مال و املاکش هنوز سر جاش بود و تاجی خانم شخصا بهش رسیدگی میکرد و از پول اجاره ی زمین ها و فروش محصول اموراتش رو میگذروند. بین مردم هم ارج و قرب زیادی داشت، ننه میگفت تاجی خانم برخلافِ کدخدا زن منصفی بوده و همیشه طرف رعیت بوده، علتش هم این بود که خودش رعیت زاده بود،دختر پینه دوزی بود که کدخدا تو جوونی دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود و برخلافِ مخالفت خانواده اش باهاش ازدواج کرده بود و با وجود فشار های مادرش هیچوقت راضی نشده بود سر تاجی خانم هوو بیاره. ننه میگفت کدخدا مرد بد اخلاق و زورگویی بوده، اما در برابر تاجی خانم همیشه با ملایمت رفتار میکرده و هرگز روی حرف زنش حرف نمیزده....
صدای تاجی خانم که بلند شد سیمین به اجبار راهم داد داخل ..
+سیمین، واسه چی بحث میکنی؟ بگو نون ها رو بیاره غذا یخ کرد...
اینو که شنیدم قند تو دلم آب شد،میدونستم تاجی خانم بی نصیبم نمیذاره و لقمه ای از غذاشون بهم میده...
سیمین با غرور وارد حیاط شد و منم پشت سرش نون رو برداشتم و بردم داخل،تو یک موقعیت که سیمین حواسش نبود،نون تکه شده رو زیر لباسم مخفی کردم،میدونستم تاجی خانم اهل شمردن و حساب پس گرفتن نبود. اگر میگفت سی تا نون و ده تا تحویل میگرفت باز پول سی تا نون رو میداد و کلامی اعتراض نمیکرد...
سبد نون رو گذاشتم تو مطبخ و بلاتکلیف ایستادم تا تاجی خانم بیاد پولمو بده،بوی خوش غذا باعث شده بود شکمم به قار و قور بیفته..
سیمین چشم غره ای رفت و گفت ایستادی اینجا چیکار؟ برو تو حیاط تا مادرم بیاد مزدت رو بده
به سمت حیاط که رفتم چشمم به تاجی خانم افتاد، با خوشروئی بهم نزدیک شد و گفت:خوبی حوری؟ مادرت خوبه؟ بیا این مزد سی تا نون، واسه شب مهمون دارم، واسه شام گفتم پلو بذارن، اما نون گرم هم میخوام، ببین مادرت میتونه پنجاه تا نون دیگه واسم بپزه؟ خودتم سر شب بیا کمک، گل پسرم داره از شهر میاد، چند تا از دوست هاشم باهاش میان، خونه شلوغ میشه حسابی، صغری و فرخ از پس کارها برنمیان...
با ذوق چشمی گفتم و لقمه ی نون و گوشت رو بی تعارف ازش گرفتم و بی توجه به چشم غره های سیمین بدو بدو از خونه اشون بیرون زدم....
اسمم حوری هستش، تو یکی از سردترین شب های زمستون دهه ی سی به دنیا اومدم، ننه میگفت مرده به دنیا اومدی... بعد سه تا دختر وقتی آقات دید مرده به دنیا اومدی نفس راحتی کشید و گفت باز خوبه اگر دختره، لااقل مرده اس و نون خور اضافه نمیشه!
نیمه شب به دنیا اومده بودم، نیمه شبی که بعد سال ها برف کمی تو روستا میومد، آقام به ننه گفته بود حالا که مرده ببر بذارش تو حیاط تا جنازه اش بو نکرده تا صبح ببرمش جایی خاکش کنم...
ننه هم گوش به فرمان شوهرش با دلی خون و صورتی خیس از اشک من رو برمیداره و میبره تو حیاط، با دست کمی برف تو حیاط رو جمع میکنه و من رو با قنداق سفید میذاره وسط برف ها و خودش میشینه بالای سرم به گریه کردن! میگفت آقات عین خیالش نبود، چون نه ماه بچه تو شکمش نبوده، چون درد زایمان نکشیده بوده