واقعا راه اومدن با دخترا سخت نیست یا باید قبول کنی که اشتباه کردی یا باید قبول کنی که حق با اونه😊
میگفت تو خیلی زود رنجی! دلم میخواست بهش میگفتم، آدمها از کسایی که دوسشون دارن بیشتر میرنجن، وگرنه بقیه که مهم نیستن
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_اول
سبد نون رو جلوی در خونه ی تاجی خانم گذاشتم و دستی به کمر دردناکم کشیدم، خوب که خستگی در کردم، نگاهی به اطراف انداختم، اون موقع از ظهر کسی تو کوچه نبود، خیالم که راحت شد دست دراز کردم و تکه ای از نون گرم و داغی که هيچوقت نصیبم نمیشد کندم و از ترس دیده شدن، سریع فرو کردم تو دهنم،صدای پا که شنیدم نفهمیدم چطور اون لقمه نون رو قورت دادم، فقط میدونستم صورتم از فشاری که روم بود قرمز شده و هر لحظه ممکن بود خفه بشم....
در باز شد و چشم تو چشم شدم با سیمین که با چشم های ریز شده و نگاه مشکوکش داشت سر تا پامو نگاه میکرد..
به زور سلام کردم و خم شدم سبد نون رو برداشتم و برای جلوگيری از تنبیه شدنم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:ننه ام تازه پخته، گفت تا داغه براتون بیارم....
سیمین دختر تاجی بود، همسن و سال من بود، اما عارش میومد با من همکلام بشه، به قول خودش اون دختر کدخدا بود و من یک رعیت زاده ی که به نون شب محتاج بودم...
با حالت بدی نگاهی به سبد نون انداخت و غرغر کنان گفت:صدبار به مادرم گفتم پول به اینها نده واسمون نون بپزن، معلوم نیست اصلا قبل پختن نون دستشون رو شستن یا نه!
صادقانه گفتم:ننه ام همیشه دستش رو میشوره، تازه منم وقتی میخواستم سبد رو بیارم دست هام رو شستم....
سیمین میخواست باهام بحث کنه که صدای تاجی خانم به گوشم رسید....
تاجی خانم زن کدخدا بود، از اون زن ها که خیرش به عالم و آدم میرسید،برخلافِ دختر تنگ نظرش که ننه میگفت به قوم پدریش کشیده، تاجی دستش به خیر بود و چون میدونست ما محتاج نون شبیم، هوامون رو داشت...
بعد فوت کدخدا، دو پسر بزرگشون راهی شهر شده بودند، اما تاجی خانم و سیمین دخترش تو ده مونده بودند و تو عمارت بزرگشون زندگی میکردند، کدخدا فوت کرده بود ،اما مال و املاکش هنوز سر جاش بود و تاجی خانم شخصا بهش رسیدگی میکرد و از پول اجاره ی زمین ها و فروش محصول اموراتش رو میگذروند. بین مردم هم ارج و قرب زیادی داشت، ننه میگفت تاجی خانم برخلافِ کدخدا زن منصفی بوده و همیشه طرف رعیت بوده، علتش هم این بود که خودش رعیت زاده بود،دختر پینه دوزی بود که کدخدا تو جوونی دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود و برخلافِ مخالفت خانواده اش باهاش ازدواج کرده بود و با وجود فشار های مادرش هیچوقت راضی نشده بود سر تاجی خانم هوو بیاره. ننه میگفت کدخدا مرد بد اخلاق و زورگویی بوده، اما در برابر تاجی خانم همیشه با ملایمت رفتار میکرده و هرگز روی حرف زنش حرف نمیزده....
صدای تاجی خانم که بلند شد سیمین به اجبار راهم داد داخل ..
+سیمین، واسه چی بحث میکنی؟ بگو نون ها رو بیاره غذا یخ کرد...
اینو که شنیدم قند تو دلم آب شد،میدونستم تاجی خانم بی نصیبم نمیذاره و لقمه ای از غذاشون بهم میده...
سیمین با غرور وارد حیاط شد و منم پشت سرش نون رو برداشتم و بردم داخل،تو یک موقعیت که سیمین حواسش نبود،نون تکه شده رو زیر لباسم مخفی کردم،میدونستم تاجی خانم اهل شمردن و حساب پس گرفتن نبود. اگر میگفت سی تا نون و ده تا تحویل میگرفت باز پول سی تا نون رو میداد و کلامی اعتراض نمیکرد...
سبد نون رو گذاشتم تو مطبخ و بلاتکلیف ایستادم تا تاجی خانم بیاد پولمو بده،بوی خوش غذا باعث شده بود شکمم به قار و قور بیفته..
سیمین چشم غره ای رفت و گفت ایستادی اینجا چیکار؟ برو تو حیاط تا مادرم بیاد مزدت رو بده
به سمت حیاط که رفتم چشمم به تاجی خانم افتاد، با خوشروئی بهم نزدیک شد و گفت:خوبی حوری؟ مادرت خوبه؟ بیا این مزد سی تا نون، واسه شب مهمون دارم، واسه شام گفتم پلو بذارن، اما نون گرم هم میخوام، ببین مادرت میتونه پنجاه تا نون دیگه واسم بپزه؟ خودتم سر شب بیا کمک، گل پسرم داره از شهر میاد، چند تا از دوست هاشم باهاش میان، خونه شلوغ میشه حسابی، صغری و فرخ از پس کارها برنمیان...
با ذوق چشمی گفتم و لقمه ی نون و گوشت رو بی تعارف ازش گرفتم و بی توجه به چشم غره های سیمین بدو بدو از خونه اشون بیرون زدم....
اسمم حوری هستش، تو یکی از سردترین شب های زمستون دهه ی سی به دنیا اومدم، ننه میگفت مرده به دنیا اومدی... بعد سه تا دختر وقتی آقات دید مرده به دنیا اومدی نفس راحتی کشید و گفت باز خوبه اگر دختره، لااقل مرده اس و نون خور اضافه نمیشه!
نیمه شب به دنیا اومده بودم، نیمه شبی که بعد سال ها برف کمی تو روستا میومد، آقام به ننه گفته بود حالا که مرده ببر بذارش تو حیاط تا جنازه اش بو نکرده تا صبح ببرمش جایی خاکش کنم...
ننه هم گوش به فرمان شوهرش با دلی خون و صورتی خیس از اشک من رو برمیداره و میبره تو حیاط، با دست کمی برف تو حیاط رو جمع میکنه و من رو با قنداق سفید میذاره وسط برف ها و خودش میشینه بالای سرم به گریه کردن! میگفت آقات عین خیالش نبود، چون نه ماه بچه تو شکمش نبوده، چون درد زایمان نکشیده بوده
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_دو
حنیفه و ملیحه رو میفرستاد واسه چوپونی گله ی کدخدا و تاجی خانم هرچی بهشون میداد ننه قایم میکرد و از دوره گردی که ماهی یکبار میومد ده واسشون جهاز میخرید و دور از چشم آقا تو انبار میذاشت تا دختراش رو دستش نمونن! دایی اکبرم زنش رو سر زا از دست داده بود و بعدش هرچی ننه سعی کرده بود واسش زن بگیره حریفش نشده بود،میگفت بعد فرشته ی خدابیامرز، هیچ زنی چشمم رو نمیگیره، واسه همین اغلب خونه ی ما بود، هروقتم میومد دست پر میومد، اگر اون نبود ما سالی یک بار هم برنج و مرغ نمیخوردیم، واسه همین بود که همه دایی اکبر رو دوست داشتیم،حتی بیشتر از آقای بی مهر امون...
هر از گاهی دستی به سرمون میکشید و خنده ای به لبمون میاورد....
آقام که گفت میخوام زن دوم بگیرم، ننه افتاد به هول و ولا! یک روز دخیل میبست به امام زاده ی ده بالا، یک روز هرچی کار کرده بود رو میداد به دعا نویس تا مهر شوهرش به سمت زن دیگه ای نره! یک روز قهر میکرد و با دلخوری سعی میکرد آقا رو منصرف کنه از تجدید فراش و یک روز با زبون نرم و خوش سعی میکرد فکر زن دوم گرفتن رو از سرش بیرون کنه...
هرچی که بود آقا در نهایت کار خودش رو میکرد، هفته ای دو شب دست ننجون رو که سن و سالی ازش گذشته بود و فراموشی هم داشت میگرفت و دوره می افتاد تو ده دنبال زن! اولش حسابی خودش رو بالا گرفته بود و میرفت خواستگاری دختر مجرد، ولی وقتی دید کسی بهش زن نمیده کم کم رضایت داد به زن شوهر مرده، ولی خب تو ده همه آقا سیف الله رو میشناختن! میدونستن اگر دختر بهش بدن ،دخترشون عین ننه خودش باید خرج خودش و بچه هاش رو بده! واسه همین بود که کسی رغبت نمیکرد دخترش رو به سیف الله گدا بده! لقب گدا رو مردم ده به آقام داده بودن، بس که خسیس بود و آب از دستش نمیچکید! حتی همون پولی که درمیاورد رو هم دلش نمیومد خرج کنه و اغلب قایمش میکرد جایی که به فکر هیچکس هم نرسه!
البته که من جای پولش رو بلد بودم،میدونستم کل پولش رو زیر قالی زهوار در رفته ای که دایی اکبر بهمون داده بود قایم میکرد، البته نه اینکه زیر فرش باشه ها! نه... فرش رو که بالا میزدی باید یک موزاییک رو بلند میکردی و مشتی خاک رو کنار میزدی تا به گنجینه ی آقا برسی! اولین بار که به ننه گفتم جای پول ها رو میدونم تعجب نکرد! ننه میگفت از بین این دخترا، فقط به آینده ی تو امید دارم چون هم زبلی، هم سر و زبون داری و بلدی از حق خودت دفاع کنی...
بعد از اون هر از گاهی دستبردی به اون پول ها میزدم و یواشکی پول رو میدادم ننه!
آقا یا حساب کتاب بلد نبود،یانمیخواست به روی خودش بیاره که کسی مخفیگاهش رو پیدا کرده! البته منم زیاد برنمیداشتم، فقط وقتی کارد به استخوونمون میرسید، از سر اجبار مقدار کمی از پول رو برمیداشتم تا آقا شک نکنه و جای پولش رو عوض نکنه...
در نهایت انقدر آقا رفت خواستگاری و جواب رد شنید که خودشم خسته شد،عده ی زیادی که سیفی گدا رو میشناختن و بهش دختر نمیدادن، اونایی که غریبه تر بودن و وقت میخواستن واسه فکر کردن هم ننه سریع دست بچه ها رو میگرفت و میرفت سراغشون و سیر تا پیاز زندگیش رو واسشون میگفت تا قید این داماد تازه رو بزنن...
اینجوری شد که آقا هیچوقت زن دوم نگرفت، منتهی منتش رو همیشه به سر ما میزد، میگفت به خاطر شما شش تا دختره که هیچکس رغبت نکرده زنم بشه! وگرنه مگه من چی کم دارم از باقی مرد هایی که دو تا زن میگیرن؟
تا رسیدن به خونه همش داشتم فکر میکردم چرا یکی میشه سیمین! که صدقه سر اسم و رسم باباش معلم سرخونه داشت و با وجود تلاش های مادرش بازم رفوزه میشد! یکی هم میشد حوری بخت برگشته که جرات نداشت جلو آقاش حرف درس و مدرسه رو بزنه، یا حتی دفتر و کتابی بخواد! با این وجود همیشه نمره اول کلاس بودم! هرچی هم داشتم کهنه ی در و همسایه بود، از دفتر و کتاب بگیر، تا کفش و لباس! جرات هم نداشتم جلوی آقا کتاب دست بگیرم، میگفت تو به اندازه ی کافی زبون داری، حالا میخوای درس بخونی زبونت درازتر بشه؟ واسه همین همه چیز رو از جلوی چشم آقا دور میکردم و وقتی از خونه میرفت بیرون میدویدم سراغ درس و کتابم..
سبد خالی نون رو تو مطبخ گذاشتم و از تو حیاط گلی با صدای بلندی ننه رو صدا زدم، ننه داشت رب میپخت، هربار رب میپخت تا مدت ها دستش قرمز و ملتهب میشدو از شدت خارش خواب به چشمش نمیومد،اما بازم دست نمیکشید از اینکار،میگفت همینکارا رو هم نکنم که یک لقمه نون واسه خوردن هم دیگه تو خونه پیدا نمیشه..
ننه که جوابم رو نداد،صدام رو بالاتر بردم و دوباره صداش زدم..
اینبار با حرص به سمتم اومد و گفت:
+هزار بار گفتم صدات رو ننداز رو سرت! خیره سر..نامحرم صدات رو میشنوه! میدونی اگر آقات بفهمه اینجوری هوار میکشی زبونت رو بیرون میکشه؟
ننه زبون تند و تیزی داشت،اما مهربون بود، مهربون بود و جونش در میرفت واسه دختراش،
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_سه
بارها در برابر آقا خودش رو سپر بلای بچه ها کرده بود، سن زیادی ...سوادی هم نداشت، اما همیشه میگفت من در برابر آینده و سرنوشت شما مسئولم، چون من شما رو به دنیا آوردم و تا پای جون نمیذارم آقات شما ها رو بدبخت کنه...
لبخند دندون نمایی زدم و پول رو به سمتش گرفتم و گفتم:تاجی خانم واسه شب نون میخواد، گفت مهمون دارم برم خونه اشون کمک...
+مهمون؟ نگفت مهمونش کیه؟
+چرا، گفت از شهر پسرش و دوست هاش میان ...
ننه گل از گلش شکفت، پول رو برداشت و گفت:خیلی خب، پس حتما حنیفه و ملیحه هم بگو بیان، هم یه گوشه ی کارو میگیرن، هم خدا رو چه دیدی؟ شاید یک آدم پدر و مادر داری اینا رو دید ،یکی رو پسندید...
باشه ای گفتم و برای کمک به ننه به سمت حیاط پشتی رفتم، شستن و جمع کردن بساط رب پزی حسابی ازم انرژی گرفت، تا شب سرم گرم کار بودم و وقت نشد برم سراغ درسم، شب که شد سبد پر از نون رو گرفتم و همراه حنیفه و ملیحه راهی خونه ی کدخدا شدیم،ملیحه حسابی به خودش رسیده بود، بلکه بتونه نظر کسی رو به خودش جلب کنه، حنیفه اما با اینکه دختر بزرگ خونه بود فکر شوهر کردن تو سرش نبود، درسشم نصفه ول کرده بود و همیشه مشغول انجام کارهای خونه بود، بننه میگفت این دختر به عمه ی کم عقلت کشیده! اونم تهشم ترشید و تنها موند...هرچی هم به حنیفه میگفت به خودت برس تا یکی پیدا بشه یک پدر بیامرزی بیاد بگیرتت به گوش حنیفه نمیرفت...حنیفه کل وقتش انجام کارهای خونه میگذروند،وقتی بهش میگفتم دلت نمیخواد عین همسن و سال های خودت شوهر کنی هم میگفت خدا هرچیزی برام صلاحه پیش میاد..
اون موقع ها من 13 ساله بودم و حنیفه هجده سالش تموم شده بود، تو روستایی که دختر رو چهارده سالگی شوهر میدادن حنیفه ترشیده به حساب میومد و همیشه بابتش از ننه و آقا سرکوفت میشنید، اما ذره ای به حرف هاشون اهمیت نمیداد و سرش گرم کار خودش بود....
ملیحه با اینکه دختر دوم خونه بود اما نامزد داشت و قرار بود تابستون همون سال عروسی کنن،نامزدش همسایه ی دیوار به دیوارمون بود و همش بیست ساله بود، رو زمین مردم کار میکرد و قرار بود بعد عروسی ملیحه با خانواده ی شوهرش زندگی کنه و ننه خوشحال بود که دخترش ازش دور نمیشه....
فهمیه هم هفده سالش بود و به قول خودش صدقه سر حنیفه بی شوهر مونده بود ،وگرنه ادعا میکرد که قشنگترین دختر روستاس و نادونه پسری که اونو ببینه و البته فهمیه خوشگل بود، پوست گندمی و چشم های درشت تیره و مژه های پر و فری داشت با بینی متناسب و لب و دهنی باریک، قد بلند بود و لاغر اندام و برخلافِ حنیفه، کل فکر و ذکرش شوهر کردن بود.
خونه ی کدخدا شلوغ بود، علاوه بر پسرها، چند تا از دوستاشون هم اومده بودن، دو تا خواهر کدخدا که شهر زندگی میکردن هم اومده بودن سری به روستا بزنن و همین باعث شده بود دو کلفت عمارت نتونن به کارها رسیدگی کنن...
من زیاد میرفتم خونه ی کدخدا، تاجی خانم به قول خودش یک جور دیگه ای منو دوست داشت، واسه همین به زیر و بم خونه آشنا بودم، فهیمه اما اولین باری بود که عمارت کدخدا رو میدید، برای همین مدام حسرت میخورد و میگفت من چی کم دارم که خانم همچین خونه ای نشم! بلند پرواز بود و خیال میکرد اومده تا با خوشگلیش دل پسر کدخدا رو ببره!
با راهنمایی فرخ که دست راست تاجی خانم بود و به امور خونه رسیدگی میکرد هرکدوم مشغول کاری شدیم...
حنیفه راهی مطبخ شد، فهمیه هم برای شستن میوه رفت و منم مشغول مرتب کردن ظرف ها برای شام شدم....
بوی خوش قورمه سبزی کل حیاط رو گرفته بود و شکمم قاروقور صدا میداد و مدام آب دهنم رو قورت میدادم، تا اون روز پیش نیومده بود تو خونه ی خودمون همچین غذایی بخوریم، فقط یکبار وقتی برای تاجی خانم کلوچه آورده بودم یک بشقاب پلو و خورشت خورده بودم و مزه اش تا مدت ها زیر زبونم بود و اون لحظه ذوق این رو داشتم که قراره دوباره از اون غذا بخورم. برای همین لبخند از لبم دور نمیشد ..
سرم گرم شستن و خشک کردن ظرف ها بود، از سالن بزرگ عمارت صدای خنده و حرف زدن میومد و من فکرم پی ننه بود، میدونستم از خارش و سوزش دستش نمیتونه چشم رو هم بذاره، دلم میخواست اگر قراره غذایی بهمون بدن واسه ننه و باقی دخترام بدن ،چون میدونستم حالا که ننه رب پخته تا چند روز باید نون و رب بخوریم...
تو حال و هوای خودم بودم و لبه ی حوضچه نشسته بودم و داشتم ظرف ها رو خشک میکردم تا برای کشیدن غذا ببرم مطبخ که صدای بمی به گوشم رسید:کی هستی تو؟
انقدر تو فکر و خیال بودم که با شنیدن صدا هول شدم و از جا پریدم و محکم افتادم وسط حوضچه ی پر از آب...
صدای خنده ی مرد جوون که به گوشم رسید حرصی شدم..با خشم بدون فکر پارچه ای که باهاش ظرف رو خشک میکردم و حالا خیس آب شده بود رو به سمت مرد پرت کردم و با بغض گفتم: به چی میخندی؟
� شخصیت شما مثل کدام سنگ قیمتی هست؟
فروردین: 🔥 یاقوت سرخ
پرشور، قوی و عاشق.
اردیبهشت: 💚 زمرد
آرام، باوفا و پر از عشق به زندگی.
خرداد: 💙 فیروزه
شاد، پرانرژی و مهموننواز.
تیر: 🤍 مروارید
پاک، مهربون و همراه مطمئن.
مرداد: 💛 کهربا
گرم، درخشان و جذاب.
شهریور: 💎 الماس
شفاف، کمیاب، صادق و وفادار.
مهر: 💖 کوارتز صورتی
مهربون، پر از عشق و آرامشبخش.
آبان: 🖤 عقیق سیاه
باهوش، پرقدرت و کاریزماتیک.
آذر: 💜 آمتیست
خوشاخلاق، روحیهبخش و همیشه خاص.
دی: 🤎 یاقوت کبود
جدی، باوقار و قابل اعتماد.
بهمن: 💎 توپاز
پر از انرژی، خلاق و سورپرایزکننده.
اسفند: 🌈 اپال
رویایی، لطیف، پر از رنگهای قشنگ زندگی...
ولى من بخاطر بودنته که زندم،
بخاطر بودنته که دارم همه چیو تحمل میکنم،
بخاطر بودنته که دلم خوشه به این زندگی،
آخه بودنت بوی امید و زندگی کردن میده،
آخه تو با بودنت نور میبخشی به روحم و
جون میدی به جسم خستم.
آخه تو با بودنت دنیامو قشنگ کردی😉💙
.
فرستادم تا بهت بگم:
من اولین چیزی که
بخاطرش نتمو روشن میکنم
دیدن پیام های آرام بخشِ توئه
دورت بگردم من ، آخه نمیدونی که
تو دوای دردِ این دیوانهای . . .🫂💙
.
همیشه یک نفر هست که بودنش
نفس کشیدنش اصلا سکوتش هم عشق است
خنده هایش که دیگر جآی خود دارد
غوغآ میکند ، دلُ جان میبرد
تو همان یک نفری
عشق جآنم ، زیباترین اتفّاق
شیرین ترین احساس
دوستَت دارم بسیار😍❤️