6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خالق یکتای جهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
به نام خالق خورشید و باران
خداوند طراوت، جویباران
بار پروردگارا امروزمان رانیز
با نام تو آغاز می کنیم
یار و پناهمان باش...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
•⪯به آفتاب کاری ندارم
سایه ات باید همیشه
روی زندگیم باشد...🫂🫀
صبحت بخیر محبوب من⪰•
⁞♩ فقط یـِه راهِ حل برایِ صُبـحهای سَـرد
⁞♩ وجود داره، اونم آغـوشِ گرمِ تـوئه
⁞♩ صبحت بخیر قلـ♡︎ـبِ مَـن♥️🔥
هر صبح بیدار شدن و در آغوش گرفتن تو
مانند رویایی است که هرگز نمی خواهم به پایان برسد
صبح بخیر عروس من💙🫂😍❤️
هر شب با آرزوی دیدن رویاهای شیرین تو به رختخواب می روم
و هر صبح که از خواب بیدار می شوم
در پوست خودم نمی گنجم زیرا عشق ما یک رویای واقعی است
صبحت بخیر عزیزم😍💙🫂❤️🫀
آفتاب
از گوشه ی چشمانِ تو
باز هم دمید
صبح
یعنی دیدنِ خورشید
در چشمِ شما
❤️
صبحت بخیر عشققققمم💋💋💋
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحت قشنگ دَوای دَردَم 💙🫂🫀❤️😍
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_شش آهسته چشمی گفتم و بیرون رفتم،حنیفه داشت دعوام میکرد که چر
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هفت
حنیفه کلافه گفت:جفتتون ساکت شید، تاجی خانم اومده مزد ما رو بده، چرا حرف بیخود میزنی فهیمه؟
بعدم جلوتر از هممون به سمت حیاط رفت...
فهیمه هم با حرص تند تند رد رب رو از لباسش پاک کرد و ناسزایی نثار من کرد و رفت تو حیاط، منم پنجره رو باز کردم و گوشم رو تیز کردم بیینم چی میگن...
با تعارف ننه، تاجی خانم روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشست، پایه ی تخت لق بود و مدت ها بود کسی روی تخت نمینشست، فقط گاهی ننه شیشه های ترشی رو روش میچید. هزار بار به آقام گفته بود پایه ی تخت رو درست کنه، اما آقا هربار بهانه ای میآورد و از سر خودش باز میکرد....
تاجی خانم که یک طرف تخت نشست سنگینی اون قسمت باعث شد پایه ی لق تخت طاقت نیاره و با صدای بدی بشکنه و تاجی خانم با اون هیبتش نقش بر زمین بشه...
برخلافِ فهمیه که جیغ خفه ای کشید و دوید جلو تا تاجی خانم رو از روی زمین بلند کنه من دستم رو جلوی دهنم گرفتم و پقی زدم زیر خنده..
مادرم رو به ما گفت بریم به کارمون برسیم...
فهیمه هم رو به من با یه ادایی گفت بیا میخوام کف پام و بسابم..
به قول ننه برخلافِ زبون دراز و حاضر جواب بودنم دل رحم بودم و خیلی زود دلم به حال فهیمه که همیشه در پی سواستفاده بود میسوخت،باشه ای گفتم و همراهش به سمت دستشویی رفتم! لگن پر آب گرم رو جلوش گذاشتم،فهیمه عین شاهزاده ها پاشو تو لگن گذاشت و رفت تو رویا و خیال،تکیه داد به دیوار و گفت:حوری من اگر عروس تاجی بشم ها... اول از همه به شوهرم میگم این خونه رو تعمیر کنه... بعدم هر ماه خرجی میدم به ننه، تا همتون از شر ترشی درست کردن و رب پختن خلاص بشید..
سنگ پا رو برداشتم و مشغول سابیدن کف پاش شدم و گفتم:حالا تو از کجا انقدر مطمئنی فهیم؟ شاید واسه کار دیگه ای اومده!
بدجنس خندیدم و گفتم:اصلا شاید برای خواستگاری کردن از من اومدن!
فهیمه رو ترش کرد و با حرص گفت:حرف بیخود نگو حوری، تا من هستم کی به تو نگاه میکنه! با اون کله ی زرد و چشم های عین گربه ات!
بعدم خم شد سنگ پا رو از دستم کشید و گفت:یالا گمشو برو بیرون... فقط منو حرص میدی،کار که نمیکنی...
از خدا خواسته از جا بلند شدم و به سمت حیاط رفتم، وارد حیاط که شدم دیدم تاجی خانم داره خداحافظی میکنه، ننه با چهره ای مغموم تا دم در بدرقه اش کرد و بعد پشت در نشست و زد زیر گریه، هول زده جلو دویدم و گفتم:ننه... ننه چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ تاجی خانم چی گفت؟از کار ما راضی نبود؟
با خودم گفتم حتما همون مردی که اسمش خسرو بود چغولی ما رو کرده...
ننه به سختی جلوی گریه اش رو گرفت و گفت:برو بگو اون فهیم بیاد ببینم...
از همونجا فهیمه رو صدا زدم، بعدم زیر بازوی ننه رو گرفتم و به سختی بردم نشوندمش روی گلیم، فهیمه با سرخوشی وارد حیاط شد و گفت:ااا تاجی رفت؟ چی شد ننه؟ اومده بود خواستگاری مگه نه؟ به خدا ننه من خوشبخت بشم نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنی...
ننه دوباره زد زیر گریه و گفت:بدبخت شدی دختر، خوشبخت کجا بود؟ برادر کدخدا دیشب تو اون مهمونی تو رو دیده، پیله کرده به تاجی خانم که الا و بلا این دختر رو میخوام، تاجی گفته این دختر سنی نداره، مرده گفته منم زن کم سن و سال میخوام... باد به گوش آقات برسونه دو دستی تقدیمت میکنه به اصغر آقا...
فهیمه مات و مبهوت با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد:یعنی پسر کدخدا منو نخواسته ننه؟ دروغ میگی... خودم دیدم داشت نگاهم میکرد...
گریه ی ننه شدت گرفت و گفت:آخه دختر سیفی گدا رو چه به پسر کدخدا... صدبار گفتم انقدر پاتو از گلیمت درازتر نکن... اندازه ی دهنت لقمه بگیر... هی نشستی گفتی عروس کدخدا میشم،خوشبخت میشم... حالا کی اومده خواستگاریت؟ طرف چهل رو رد کرده، ی زن و سه تا دختر داره! گفته این دختر رو میخوام تا واسم پسر بیاره... ای خدا...
یک عمر واسه سیاه بختی خودم گریه کردم، حالا باید واسه سیاه بختی دخترام گریه کنم...
فهمیه وا رفته گوشه ی گلیم نشست، انگار زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه، چند بار دهنش رو باز و بسته کرد اما صدایی از گلوش خارج نشد... دلم براش سوخت، رنگش پریده بود و اشک تو چشم های درشتش جمع شده بود
با صدای خفه ای گفت:زنش نمیشم...زوری که نیست... زنش نمیشم...
ننه سری به نشونه بی افسوس تکون داد و گفت:باد به گوش آقات برسونه تو رو دو دستی تقدیم اون مرد میکنه،میفهمی؟
آقات رو نمیشناسی؟ تاجی خانمم اومده بود به ما خبر بده، گفت والا من هیچ کاره ام! همون اولم که برادرشوهرم گفته، بهش گفتم این کار درست نیست،دختره سنی نداره، اما قوم و خویش اون ها رو که میشناسی! فکر میکنن رعیت بنده ی اون ها هستن و هرچی گفتن باید بگن چشم...امروزم قرار بوده بره با آقات حرف بزنه..
ای دختر...چقدر گفتم خیال بافی نکن. دیدی چی شد؟ میخواستی زن پسر کدخدا بشی؟ حالا چی شد؟حالا باید بشی هووی جاری تاجی خانم..