1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍓نمیشه به زندگی
🍒روزهای بیشتری اضافه کرد
🍓ولی میشه به روزهامون
🍒زندگی بیشتری ببخشیم
🍓حـالِ خـوب نصیب لحظههاتون
🍒عصرتون بخیر عزیزان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺❤️
♛ @kord_music_3270 ♛939_74220247805386.mp3
زمان:
حجم:
4.32M
ایزی
جدید
فرهاد جهانگیری
♛ @kord_music_3270 ♛987_74220250501291.mp3
زمان:
حجم:
2.76M
شیرین شیرین
عباس غلامی
Amin Gholamyari | موزیکدلAmin Gholamyari - Setare (128).mp3
زمان:
حجم:
5.95M
ستاره💞
امین غلامیاری
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
شیرین شیرین عباس غلامی
ای چاوکم نازکلگم بان سرم جاته 😍
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_دوازده بین گریه و هق هق همه چیزو بهش گفتم، از همون شبی که خسر
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_سیزده
ننه با کنجکاوی گفت:خیر باشه خانم،فقط من یادم رفت بپرسم خواستگاری از حوری برای کی؟
فرشته خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت:برای یکی از تاجرهای معروف شیراز... برادرشوهرمه، اسمش آقا هاشمه... ماشالله یک خونه داره هفتصد هشتصد متر... چند دهنه مغازه داره و کلی مال و ملک دیگه... دستش به دهنش میرسه، دست به خیر داره، حوری رو دیده و پسندیده...
ننه بهت زده گفت:یعنی این خانم که جاری شماست زن همین آقا هاشمه؟
زن جوون رو ترش کرد و گفت:وا... این چه حرفیه؟ مگه من عقلم کم باشه پاشم بیام خواستگاری واسه شوهرم! اسم شوهر من اکبره خانم... هاشم آقا برادر بزرگتر شوهر منه، اصلا زن نداره!گفتن قراره بیان خواستگاری، ما هم صبحی اومدیم...
ننه کمی دست دست کرد و در نهایت گفت:چی بگم والا... قدمتون سر چشم.. بفرماید. در این خونه به روی شما بازه...
فرشته خانم جواب قطعی رو که گرفت دیگه معطل نکرد، اشاره ای به جاریش کرد و تندی از جا بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن..
به محض اینکه در حیاط بسته شد دویدم تو مطبخ و با دلخوری گفتم:ننه... واسه چی گفتی بیان؟ اصلا پرسیدی این آقا هاشم که میگن چند سالشه؟یا همین که شنیدی مال و ملک داره رضایت دادی؟
ننه دلخور گفت:میفهمی چی میگی حوری؟من کی چشمم به مال و اموال این و اون بوده؟ من به خاطر احترامی که براشون قائل بودم گفتم. بعدم هر دختری صدجور خواستگار میاد واسش، قرار نیست هرکی در این خونه رو زد دو دستی تقدیمت کنیم که! این آقا هاشمم هرچی مال و اموال داره ارزونی خودش...
حرفش تموم نشده بود که صدای آقا رو از پشت سرم شنیدم، با سرخوشی داشت تخمه میخورد:چی شده؟ هاشم کیه؟ قضیه مال و املاک چیه؟
با شنیدن صدای آقا کل تنم یخ کرد، مگه میشد آقا از مال و اموال داماد جدید بگذره!
ننه کمی دست دست کرد و با تشر آقا زبون باز کرد و گفت:فرشته خانم خبر فرستاده که امشب میان خواستگاری حوری...
آقا ابرو بالا انداخت و با حیرت گفت:حوری؟فرشته خانم؟ اون که میگفت دخترت کم سن و ساله و بذار درس بخونه... چی شد خواستگار پیدا کرد واسش؟
با التماس به ننه اشاره کردم تا حرفی از مال و اموال آقا هاشم نزنه. ننه هم مختصر گفت:چی بگم والا ،میگه برادرشوهرم دیده و پسندیده، من گفتم حوری من نشون کرده بچه ی خواهرمه، اما انقدر اصرار کرد که گفتم زشته نه بگم. یه شب میان جواب رد میدیم میرن پی کارشون..
آقا با اخم هایی درهم گفت:تو بیخود میکنی جلو جلو واسه خودت نظر میدی! بچه خواهرت چی داره؟الان دیگه پسر کدخدا داماد ما شده. واسه همین دختر به هر آدمی نمیدم، همون ملیح هم چه بهتر که نامزدش گفت نمیخوامش، چهار روز دیگه واسه اونم یه خواستگار پولدار پیدا میکنم.. یالا بود ببینم، این برادرشوهر فرشته خانم چیکاره است؟مال و منال زیاد داره؟حتما هم داره، خودم چند باری شنیدم اون سرهنگ، یه برادر داره تو کار صادرات پسته و گردو و اینجور چیزاست ،میگفتن وضعش هم خیلی خوبه، زن هم نداره که بخوای هی بگی که دخترم سر هوو رفت...
با بغض گفتم:ولی آقا...
حرف از دهنم در نیومده بود که آقا با خشم داد زد:ساکت... حرف زیادی بشنوم من میدونم و شما... من آقاتم، من تشخیص میدم زن کی بشی...
بعدم همونطور که پوست تخمه ها رو پرت میکرد روی زمین، از مطبخ بیرون رفت...
با رفتنش زدم زیر گریه و رو به ننه گفتم:این هاشمی که میگن کمِ کم پنجاه سالشه ننه، یه زن داشته که نمیدونم اصلا زنش مرده یا طلاق گرفته... من سی و اندی سال ازش کوچکترم...
ننه با دلخوری گفت:چی بگم ننه؟میتونستم بگم نیان؟ حالا بذار بیان... به شوهر معصوم خبر میدم بیاد با آقات حرف بزنه، نمیذارم تو رو بدبخت کنن..
دلم خوش بود به حرف ننه، دلخوشی که میدونستم بیخوده، ننه زور و قدرتی نداشت در برابر زورگویی آقا! تهشم مجبور میشد به حرف آقا گوش بده
تا شب عین مرغ سرکنده بودم، نه یک جا بند میشدم نه میتونستم چیزی بخورم. تاجی خانم خبر فرستاده بود که لازم نیست برای فهیم و آقا فرامرز غذا بفرستیم و خودش براشون غذا میفرسته. ننه اولش دلخور شد! گفت لابد میگن اینا دستشون به دهنشون نمیرسه،نمیتونن غذای قوت دار بپزن برای تازه عروس و داماد..
اما وقتی همون گوشتی که میخواست برای فهیم درست کنه رو گذاشت جلوی ما و همه با اشتها مشغول خوردن شدن، کمی دلش آروم گرفت.به قول خودش فقط غصه ی من رو داشت که عین چی یه گوشه کز کرده بودم و لب به چیزی نمیزدم..
شب که شد قبل اومدن مهمون ها با دخترا رفتیم تو مطبخ، همه کنجکاو بودن تا از پنجره ی مطبخ آقا هاشم رو ببینن..کمی که گذشت صدای در اومد، ننه و آقا برای استقبال رفتن و دخترا مدام سرک میکشیدن..
یکدفعه بهار گفت:اینه؟این که خیلی پیره آبجی..
اشک نشست روی گونه ام، حنیف تشری به دخترا زد و از دم پنجره کشیدشون کنار. خودشم کنار من نشست و با محبت گفت:گریه نکن حوری، هنوز که چیزی نشده..