eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
عصرت بخیر سلطان قلبم❤️😘💙🫂
دوست دارم دلبر چشم قشنگم🫂💙😍❤️
Amin Gholamyari | موزیکدلAmin Gholamyari - Setare (128).mp3
زمان: حجم: 5.95M
ستاره💞 امین غلامیاری 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_دوازده بین گریه و هق هق همه چیزو بهش گفتم، از همون شبی که خسر
ننه با کنجکاوی گفت:خیر باشه خانم،فقط من یادم رفت بپرسم خواستگاری از حوری برای کی؟ فرشته خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت:برای یکی از تاجرهای معروف شیراز... برادرشوهرمه، اسمش آقا هاشمه... ماشالله یک خونه داره هفتصد هشتصد متر... چند دهنه مغازه داره و کلی مال و ملک دیگه... دستش به دهنش میرسه، دست به خیر داره، حوری رو دیده و پسندیده... ننه بهت زده گفت:یعنی این خانم که جاری شماست زن همین آقا هاشمه؟ زن جوون رو ترش کرد و گفت:وا... این چه حرفیه؟ مگه من عقلم کم باشه پاشم بیام خواستگاری واسه شوهرم! اسم شوهر من اکبره خانم... هاشم آقا برادر بزرگتر شوهر منه، اصلا زن نداره!گفتن قراره بیان خواستگاری، ما هم صبحی اومدیم... ننه کمی دست دست کرد و در نهایت گفت:چی بگم والا... قدمتون سر چشم.. بفرماید. در این خونه به روی شما بازه... فرشته خانم جواب قطعی رو که گرفت دیگه معطل نکرد، اشاره ای به جاریش کرد و تندی از جا بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن.. به محض اینکه در حیاط بسته شد دویدم تو مطبخ و با دلخوری گفتم:ننه... واسه چی گفتی بیان؟ اصلا پرسیدی این آقا هاشم که میگن چند سالشه؟یا همین که شنیدی مال و ملک داره رضایت دادی؟ ننه دلخور گفت:میفهمی چی میگی حوری؟من کی چشمم به مال و اموال این و اون بوده؟ من به خاطر احترامی که براشون قائل بودم گفتم. بعدم هر دختری صدجور خواستگار میاد واسش، قرار نیست هرکی در این خونه رو زد دو دستی تقدیمت کنیم که! این آقا هاشمم هرچی مال و اموال داره ارزونی خودش... حرفش تموم نشده بود که صدای آقا رو از پشت سرم شنیدم، با سرخوشی داشت تخمه می‌خورد:چی شده؟ هاشم کیه؟ قضیه مال و املاک چیه؟ با شنیدن صدای آقا کل تنم یخ کرد، مگه میشد آقا از مال و اموال داماد جدید بگذره! ننه کمی دست دست کرد و با تشر آقا زبون باز کرد و گفت:فرشته خانم خبر فرستاده که امشب میان خواستگاری حوری... آقا ابرو بالا انداخت و با حیرت گفت:حوری؟فرشته خانم؟ اون که میگفت دخترت کم سن و ساله و بذار درس بخونه... چی شد خواستگار پیدا کرد واسش؟ با التماس به ننه اشاره کردم تا حرفی از مال و اموال آقا هاشم نزنه. ننه هم مختصر گفت:چی بگم والا ،میگه برادرشوهرم دیده و پسندیده، من گفتم حوری من نشون کرده بچه ی خواهرمه، اما انقدر اصرار کرد که گفتم زشته نه بگم. یه شب میان جواب رد میدیم میرن پی کارشون.. آقا با اخم هایی درهم گفت:تو بیخود میکنی جلو جلو واسه خودت نظر میدی! بچه خواهرت چی داره؟الان دیگه پسر کدخدا داماد ما شده. واسه همین دختر به هر آدمی نمیدم، همون ملیح هم چه بهتر که نامزدش گفت نمیخوامش، چهار روز دیگه واسه اونم یه خواستگار پولدار پیدا میکنم.. یالا بود ببینم، این برادرشوهر فرشته خانم چیکاره است؟مال و منال زیاد داره؟حتما هم داره، خودم چند باری شنیدم اون سرهنگ، یه برادر داره تو کار صادرات پسته و گردو و اینجور چیزاست ،میگفتن وضعش هم خیلی خوبه، زن هم نداره که بخوای هی بگی که دخترم سر هوو رفت... با بغض گفتم:ولی آقا... حرف از دهنم در نیومده بود که آقا با خشم داد زد:ساکت... حرف زیادی بشنوم من میدونم و شما... من آقاتم، من تشخیص میدم زن کی بشی... بعدم همونطور که پوست تخمه ها رو پرت میکرد روی زمین، از مطبخ بیرون رفت... با رفتنش زدم زیر گریه و رو به ننه گفتم:این هاشمی که میگن کمِ کم پنجاه سالشه ننه، یه زن داشته که نمیدونم اصلا زنش مرده یا طلاق گرفته... من سی و اندی سال ازش کوچکترم... ننه با دلخوری گفت:چی بگم ننه؟میتونستم بگم نیان؟ حالا بذار بیان... به شوهر معصوم خبر میدم بیاد با آقات حرف بزنه، نمیذارم تو رو بدبخت کنن.. دلم خوش بود به حرف ننه، دلخوشی که میدونستم بیخوده، ننه زور و قدرتی نداشت در برابر زورگویی آقا! تهشم مجبور میشد به حرف آقا گوش بده تا شب عین مرغ سرکنده بودم، نه یک جا بند میشدم نه میتونستم چیزی بخورم. تاجی خانم خبر فرستاده بود که لازم نیست برای فهیم و آقا فرامرز غذا بفرستیم و خودش براشون غذا میفرسته. ننه اولش دلخور شد! گفت لابد میگن اینا دستشون به دهنشون نمیرسه،نمیتونن غذای قوت دار بپزن برای تازه عروس و داماد.. اما وقتی همون گوشتی که میخواست برای فهیم درست کنه رو گذاشت جلوی ما و همه با اشتها مشغول خوردن شدن، کمی دلش آروم گرفت.به قول خودش فقط غصه ی من رو داشت که عین چی یه گوشه کز کرده بودم و لب به چیزی نمیزدم.. شب که شد قبل اومدن مهمون ها با دخترا رفتیم تو مطبخ، همه کنجکاو بودن تا از پنجره ی مطبخ آقا هاشم رو ببینن..کمی که گذشت صدای در اومد، ننه و آقا برای استقبال رفتن و دخترا مدام سرک میکشیدن.. یکدفعه بهار گفت:اینه؟این که خیلی پیره آبجی.. اشک نشست روی گونه ام، حنیف تشری به دخترا زد و از دم پنجره کشیدشون کنار. خودشم کنار من نشست و با محبت گفت:گریه نکن حوری، هنوز که چیزی نشده..
از خواستگاری تا بله برون و عقد کلی وقت هست... هق هق کنان گفتم:اصلا صد سالم وقت باشه، تهش چی میشه؟ آقا منصرف میشه؟ دخترا کمی دلداریم دادن، حنیفه هم تندی سینی چایی و ریخت، همینکه ننه صدام زد به زور حنیفه سینی رو دستم گرفتم و راهی سالن شدم، سالن کوچک خونه پر مهمون بود، فرشته خانم و شوهرش و مادرشوهرش به همراه همون زن جوون و شوهرش و آقا هاشم یک طرف نشسته بودند. با اشاره ی ننه سینی رو جلوی سرهنگ، شوهر فرشته خانم گرفتم، دست هام میلرزید و دلم میخواست قدرتش رو داشتم تا همشون رو از خونه بندازم بیرون... تند تند چایی رو تعارف کردم و بدون اینکه نگاهشون کنم کنار ننه نشستم. با نشستنم سرهنگ گلویی صاف کرد و گفت:ازدواج سنت پیامبره، هاشم هم جوون هجده ساله نیست که از سر احساسات تصميم گرفته باشه، دختر شما رو دیده و ماشالله دختر شما انقدر با وقار و با کمالات بوده که بهش علاقمند شده.. الانم ریش و قیچی دست شما، ما با هر شرایطی شما بگید موافقیم .... چشم چرخوندم و نگاهم رو به آقا هاشم دوختم و اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم، حدودا پنجاه ساله بود، قد بلند با چشم و ابروی مشکی و بینی استخونی، یک چهره‌ی عادی داشت، اما چشم هاش... انگار تاب نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم... آقا که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست لبخندی زد و با هیجان گفت:حوری هم عین دختر شما سرهنگ، ما دیگه با هم قوم شدیم،صدقه سر این وصلت قراره بهم نزدیکتر هم بشیم. این روزها جوون ها به درد ازدواج و زندگی مشترک نمیخورن، همین دختر سومی من، دو سالی از حوری بزرگتره،بعد یک سال و اندی نامزدش بی دلیل گفته این دخترو نمیخوام. همون روز به بدری خانم گفتم من پشت دستم رو داغ کنم دیگه دختر به جوون کم سن و سال بدم ،یا بخوام دخترامو به رعیت بدم... یک جوری میگیت رعیت انگار خودش از بزرگون بود. با چشم های پر از اشک نگاهش کردم، دلم میخواست دهن باز کنم و اون مجلس رو بهم بریزم. اما جراتش رو نداشتم، هرچی هم خواهرا میگفتن حوری زبون درازه،بازم تو اون دوره زمونه دهن باز کردن تو مجلس خواستگاری و اعتراض کردن کار هر کسی نبود... دستم رو مشت کردم و سرم رو پایین انداختم. فرشته خانم سریع گفت:خیلیم عالیه آقا سیفی، شیربها هم هرچقدر شما بگید ما حرفی نداریم، فقط چون آقا هاشم کارش سنگینه و زیاد نمیتونه ده بمونه،بهتر نیست همین امشب یک صیغه محرمیت خونده بشه که حوری وقتی اومد شهر آقا هاشم راحت بتونه رفت و آمد کنه... یک صیغه ی سه ماهه می‌خونیم، بعدشم انشالله تابستونه و مراسم عقد و عروسی رو یکجا شهر میگیریم... ماشالله آقا هاشم یک خونه باغ داره ،هرچی میخوایید مهمون دعوت کنید... دلم هوری ریخت. فرشته خانم فکر همه جا رو کرده بود... اگر ساکت میموندم و اعتراض نمیکردم خیلی زود همه چیز تموم میشد... چنگی به دامنم زدم و به نشونه ی اعتراض از جا بلند شدم و بی توجه به چشم غره ی آقا و صدای آهسته ی ننه دویدم سمت مطبخ... دلم داشت میترکید...میخواستن منو به عقد مردی دربیارن که همسن آقام بود... دخترا دوره ام کردن و من از شدت گریه نفسم بالا نمیومد.. حنیفه دخترا رو کنار کشید و گفت:نکن حوری، غصه نخور... هنوز که چیزی نشده... ننه هول زده وارد مطبخ شد و گفت:حوری... این چه کاری بود؟ با گریه گفتم:چیکار میکردم؟میموندم تا عقدم کنید واسه مردی که همسن آقامه؟مردی که اصلا معلوم نیست چی به سر زن اولش اومده؟ ننه با غصه نشست کنارم و زد زیر گریه، میدونستم اونم مخالفه، اما زورش به آقا نمیرسید... حنیفه با غصه گفت:ننه مگه حوری رو دستتون مونده که میخوایید بدینش به همچین مردی؟ باز شوهر فهیم سنش کمتر بود، جوون بود، این چی؟ همسن آقاس... تازه معلوم نیست به قول حوری چی به سر... حرف حنیفه با ورود ناگهانی آقا به مطبخ قطع شد. ترسیدم و به ننه چسبیدم، آقا با خشم شونه ام رو گرفت و گفت:چیه پرو شدی؟ بی اجازه از مجلس خواستگاریت بیرون میزنی؟ هولم داد جلو. محکم خوردم به دیوار و دادم در اومد، حنیفه خودش رو سپرم کرد و ملیح با وجود حال بدش محکم بغلم کرد... +چیکارش داری آقا؟ خب نمیخواد زن اون پیرمرد بشه! حوری هنوز سنی نداره، شما خودت گفتی بره درس بخونه... دست آقا که برای سیلی زدن به حنیفه بالا رفت ننه با گریه گفت:نکن... نکن مرد، این دختر عروس کدخداست، تاجی خانم بفهمه انگشتت به عروسش خورده میدونی چیکار میکنه؟ سه روز دیگه بله برونشه... نکن.. دست آقا مشت شد و پایین اومد و با تهدید گفت:برو حنیفه،خیال نکن عروس کدخدایی چیزی بهت نمیگم. بخوای پشت این در بیای جفتتون رو از این خونه پرت میکنم بیرون... دلم گرم بود به حمایت خواهرام، برای همین با زبون درازی گفتم:پرتم کن بیرون، ولی من سر سفره ی عقد با این مرد نمیشینم...
آقا خشمگین حنیفه رو عقب زد و چنگی به موهام زد، جیغی کشیدم و کمک خواستم، ننه که همیشه ترس آبروش رو داشت دوید در مطبخ رو بست و با گریه گفت:نکن سیفی... مهمون ها میشنون... نکن... به خدا آبرومون میره آقا موهام رو محکم کشید و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:بخوای بازی در بیاری،من می‌دونم و تو.... فشار دستش که بیشتر شد حس کردم جون از تنم رفت، التماس های حنیفه و ملیحه و گریه ی افسانه و بهاره هم راه به جایی نمیبرد، آقا اصلا رحم و مروت نداشت، درست عین روز برام روشن بود اگر به حرفش گوش ندم دقیقا همون بلایی که گفته بود رو سرم میاورد. یادمه یکبار بچه بودم، کلاس دوم ابتدایی،عقلم که نمی‌رسید، از مدرسه بهمون گفته بودن پول بیارید تا آش درست کنیم. ننه اون روز خونه نبود منم سه چهار بار هی به آقا گفتم پول میخوام برای مدرسه، اما هربار گفت ندارم، دفعه ی سوم یا چهارمی که ازش تقاضای پول کردم تازه خوابش برده بود... حرصی شد از دستم، بلند شد یقه ی لباسم رو گرفت و جوری پرتم کرد تو حیاط که مچ دستم شکست و صدای جیغم کل خونه رو گرفت. بعد اون اتفاق بود که دیگه از آقا میترسیدم، اصلا طرفش نمی‌رفتم و تا زمانی که مجبور نمیشدم باهاش حرف هم نمیزدم. ننه هم همیشه ما رو از خشم آقا ترسونده بود. می‌گفت آقاتون اگر عصبانی بشه، دیگه نمیدونه داره چیکار میکنه... زانوم سست شد و روی زمین نشستم، آقا لگدی به ساق پام زد و گفت:میرم میگم دخترم داره حاضر میشه، تا ده دقیقه ی دیگه تو سالن نبودی به خداوندی خدا من میدونم و تو. _ مرد چکار این طفل معصوم داری... خدا چیکارت کنه .... گریه و زاری ما فایده ای نداشت، در نهایت حرف حرف آقا بود.. حنیفه میگفت برو و بگو میخوای با اون مرد حرف بزنی، بعدم بهش بگو نمیخواییش... مدام به ننه میگفت برید تو سالن و از طریق آقا هاشم خواستگاری رو بهم بزنید... راه چاره ی دیگه ای نداشتیم، در نهایت به کمک دخترا دست و صورتم رو شستم و همراه ننه به سمت سالن رفتم... وارد سالن که شدیم چشمم به آقا هاشم افتاد که از دیدن من خوشحال شد و خنده به لبش اومد.. با غصه کنار ننه نشستم، ننه کمی دست دست کرد و بالاخره با وجود خشم آقا دل رو به دریا زد و گفت:جسارت نباشه ها...ولی میگم بهتر نیست قبل خونده شدن صیغه با هم حرف بزنن؟ به هرحال حرف یک عمر زندگیه... آقا خواست اعتراض کنه که آقا هاشم فرز از جا بلند شد و گفت:خیلی هم خوبه... بریم تو حیاط؟ با اشاره ی ننه از جا بلند شدم، حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم... پشت سر آقا هاشم وارد حیاط شدم،تکیه ام رو به دیوار دادم و سرم رو پایین انداختم. آقا هاشم با لحن خاصی گفت :حتی رنگ پوستت هم عین خاتونه... منظورش زنش بود ،قبلا شنیده بودم که من شبیه زن قبلیشم... لحن صداش ترس به جونم انداخت، با دقت نگاهی به دست هام کرد و گفت:حتی ناخن هات...انگار خاتون دوباره زنده شده... با وحشت آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:من نمیخوام زنت شم... تو رو خدا خودت این مراسم مسخره رو بهم بزن... خندید و به سردی گفت:خاتون با پای خودش برگشته! باید احمق باشم ولش کنم.... با حالی خراب گفتم:من خاتون نیستم، اسمم حوری هه... بی توجه بحرفام گفت:تو خود خاتونی... گریه ام گرفته بود. رفتار این مرد اصلا نرمال نبود... گفتم:زنت نمیشم...حتی اگر بلایی سرم بیارن... اینو گفتم و با گریه دویدم تو مطبخ حنیفه با نگرانی گفت:چی شد؟ داشت چیکار میکرد؟ همه چیز رو به حنیفه گفتم، ملیحه با حیرت گفت:طرف مشکل داره! وای حالا چیکار میکنی؟ افسانه با نگرانی گفت:آقا داره میاد... چنگی به بازوی حنیفه زدم:یک کاری بکن... تو رو جون هرکی دوست داری نجاتم بده... به خدا دق میکنم. آقا وارد مطبخ شد و با وجود تقلای من و تلاش دختر ها بازوم رو گرفت و کشون کشون من رو به سمت سالن برد. انگار دیگه از آبروش هم نمی‌ترسید... در سالن که باز شد هولم داد داخل، با گریه افتادم جلوی پای فرشته خانم، با نفرت نگاهش کردم و گفتم:خدا ازتون نمیگذره... فرشته خانم رو ترش کرد و گفت:چیه دختر؟ دور ورداشتی! داری زن بزرگترین تاجر شیراز میشی، دیگه چی میخوای از زندگیت؟ بعدم خم شد و زمزمه کرد:چیه؟ فکر کردی خسروی من تو رو میگیره؟ فکر کردی ... تا خسرو برسه تو زن هاشم شدی... گریه ام تبدیل به هق هق ضعیفی شد، میدونستم زورم به این قوم نمیرسه... نه مخالفت من و نه مخالفت ننه و دخترا راه به جایی نمیبرد... در نهایت به زور آقا با فاصله از هاشم نشستم، انقدر گریه کرده بودم که نفسم به شماره افتاده بود. سرهنگ شروع کرد به خوندن صیغه و تو چشم برهم زدنی محرم مردی شدم که علاوه بر نفرت ،به شدت ازش میترسیدم... فرشته خانم انگشتر بزرگی به دستم انداخت و صورت خیس از اشکم رو بوسید.
🫂❤️🫀