eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
از خواستگاری تا بله برون و عقد کلی وقت هست... هق هق کنان گفتم:اصلا صد سالم وقت باشه، تهش چی میشه؟ آقا منصرف میشه؟ دخترا کمی دلداریم دادن، حنیفه هم تندی سینی چایی و ریخت، همینکه ننه صدام زد به زور حنیفه سینی رو دستم گرفتم و راهی سالن شدم، سالن کوچک خونه پر مهمون بود، فرشته خانم و شوهرش و مادرشوهرش به همراه همون زن جوون و شوهرش و آقا هاشم یک طرف نشسته بودند. با اشاره ی ننه سینی رو جلوی سرهنگ، شوهر فرشته خانم گرفتم، دست هام میلرزید و دلم میخواست قدرتش رو داشتم تا همشون رو از خونه بندازم بیرون... تند تند چایی رو تعارف کردم و بدون اینکه نگاهشون کنم کنار ننه نشستم. با نشستنم سرهنگ گلویی صاف کرد و گفت:ازدواج سنت پیامبره، هاشم هم جوون هجده ساله نیست که از سر احساسات تصميم گرفته باشه، دختر شما رو دیده و ماشالله دختر شما انقدر با وقار و با کمالات بوده که بهش علاقمند شده.. الانم ریش و قیچی دست شما، ما با هر شرایطی شما بگید موافقیم .... چشم چرخوندم و نگاهم رو به آقا هاشم دوختم و اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم، حدودا پنجاه ساله بود، قد بلند با چشم و ابروی مشکی و بینی استخونی، یک چهره‌ی عادی داشت، اما چشم هاش... انگار تاب نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم... آقا که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست لبخندی زد و با هیجان گفت:حوری هم عین دختر شما سرهنگ، ما دیگه با هم قوم شدیم،صدقه سر این وصلت قراره بهم نزدیکتر هم بشیم. این روزها جوون ها به درد ازدواج و زندگی مشترک نمیخورن، همین دختر سومی من، دو سالی از حوری بزرگتره،بعد یک سال و اندی نامزدش بی دلیل گفته این دخترو نمیخوام. همون روز به بدری خانم گفتم من پشت دستم رو داغ کنم دیگه دختر به جوون کم سن و سال بدم ،یا بخوام دخترامو به رعیت بدم... یک جوری میگیت رعیت انگار خودش از بزرگون بود. با چشم های پر از اشک نگاهش کردم، دلم میخواست دهن باز کنم و اون مجلس رو بهم بریزم. اما جراتش رو نداشتم، هرچی هم خواهرا میگفتن حوری زبون درازه،بازم تو اون دوره زمونه دهن باز کردن تو مجلس خواستگاری و اعتراض کردن کار هر کسی نبود... دستم رو مشت کردم و سرم رو پایین انداختم. فرشته خانم سریع گفت:خیلیم عالیه آقا سیفی، شیربها هم هرچقدر شما بگید ما حرفی نداریم، فقط چون آقا هاشم کارش سنگینه و زیاد نمیتونه ده بمونه،بهتر نیست همین امشب یک صیغه محرمیت خونده بشه که حوری وقتی اومد شهر آقا هاشم راحت بتونه رفت و آمد کنه... یک صیغه ی سه ماهه می‌خونیم، بعدشم انشالله تابستونه و مراسم عقد و عروسی رو یکجا شهر میگیریم... ماشالله آقا هاشم یک خونه باغ داره ،هرچی میخوایید مهمون دعوت کنید... دلم هوری ریخت. فرشته خانم فکر همه جا رو کرده بود... اگر ساکت میموندم و اعتراض نمیکردم خیلی زود همه چیز تموم میشد... چنگی به دامنم زدم و به نشونه ی اعتراض از جا بلند شدم و بی توجه به چشم غره ی آقا و صدای آهسته ی ننه دویدم سمت مطبخ... دلم داشت میترکید...میخواستن منو به عقد مردی دربیارن که همسن آقام بود... دخترا دوره ام کردن و من از شدت گریه نفسم بالا نمیومد.. حنیفه دخترا رو کنار کشید و گفت:نکن حوری، غصه نخور... هنوز که چیزی نشده... ننه هول زده وارد مطبخ شد و گفت:حوری... این چه کاری بود؟ با گریه گفتم:چیکار میکردم؟میموندم تا عقدم کنید واسه مردی که همسن آقامه؟مردی که اصلا معلوم نیست چی به سر زن اولش اومده؟ ننه با غصه نشست کنارم و زد زیر گریه، میدونستم اونم مخالفه، اما زورش به آقا نمیرسید... حنیفه با غصه گفت:ننه مگه حوری رو دستتون مونده که میخوایید بدینش به همچین مردی؟ باز شوهر فهیم سنش کمتر بود، جوون بود، این چی؟ همسن آقاس... تازه معلوم نیست به قول حوری چی به سر... حرف حنیفه با ورود ناگهانی آقا به مطبخ قطع شد. ترسیدم و به ننه چسبیدم، آقا با خشم شونه ام رو گرفت و گفت:چیه پرو شدی؟ بی اجازه از مجلس خواستگاریت بیرون میزنی؟ هولم داد جلو. محکم خوردم به دیوار و دادم در اومد، حنیفه خودش رو سپرم کرد و ملیح با وجود حال بدش محکم بغلم کرد... +چیکارش داری آقا؟ خب نمیخواد زن اون پیرمرد بشه! حوری هنوز سنی نداره، شما خودت گفتی بره درس بخونه... دست آقا که برای سیلی زدن به حنیفه بالا رفت ننه با گریه گفت:نکن... نکن مرد، این دختر عروس کدخداست، تاجی خانم بفهمه انگشتت به عروسش خورده میدونی چیکار میکنه؟ سه روز دیگه بله برونشه... نکن.. دست آقا مشت شد و پایین اومد و با تهدید گفت:برو حنیفه،خیال نکن عروس کدخدایی چیزی بهت نمیگم. بخوای پشت این در بیای جفتتون رو از این خونه پرت میکنم بیرون... دلم گرم بود به حمایت خواهرام، برای همین با زبون درازی گفتم:پرتم کن بیرون، ولی من سر سفره ی عقد با این مرد نمیشینم...
آقا خشمگین حنیفه رو عقب زد و چنگی به موهام زد، جیغی کشیدم و کمک خواستم، ننه که همیشه ترس آبروش رو داشت دوید در مطبخ رو بست و با گریه گفت:نکن سیفی... مهمون ها میشنون... نکن... به خدا آبرومون میره آقا موهام رو محکم کشید و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:بخوای بازی در بیاری،من می‌دونم و تو.... فشار دستش که بیشتر شد حس کردم جون از تنم رفت، التماس های حنیفه و ملیحه و گریه ی افسانه و بهاره هم راه به جایی نمیبرد، آقا اصلا رحم و مروت نداشت، درست عین روز برام روشن بود اگر به حرفش گوش ندم دقیقا همون بلایی که گفته بود رو سرم میاورد. یادمه یکبار بچه بودم، کلاس دوم ابتدایی،عقلم که نمی‌رسید، از مدرسه بهمون گفته بودن پول بیارید تا آش درست کنیم. ننه اون روز خونه نبود منم سه چهار بار هی به آقا گفتم پول میخوام برای مدرسه، اما هربار گفت ندارم، دفعه ی سوم یا چهارمی که ازش تقاضای پول کردم تازه خوابش برده بود... حرصی شد از دستم، بلند شد یقه ی لباسم رو گرفت و جوری پرتم کرد تو حیاط که مچ دستم شکست و صدای جیغم کل خونه رو گرفت. بعد اون اتفاق بود که دیگه از آقا میترسیدم، اصلا طرفش نمی‌رفتم و تا زمانی که مجبور نمیشدم باهاش حرف هم نمیزدم. ننه هم همیشه ما رو از خشم آقا ترسونده بود. می‌گفت آقاتون اگر عصبانی بشه، دیگه نمیدونه داره چیکار میکنه... زانوم سست شد و روی زمین نشستم، آقا لگدی به ساق پام زد و گفت:میرم میگم دخترم داره حاضر میشه، تا ده دقیقه ی دیگه تو سالن نبودی به خداوندی خدا من میدونم و تو. _ مرد چکار این طفل معصوم داری... خدا چیکارت کنه .... گریه و زاری ما فایده ای نداشت، در نهایت حرف حرف آقا بود.. حنیفه میگفت برو و بگو میخوای با اون مرد حرف بزنی، بعدم بهش بگو نمیخواییش... مدام به ننه میگفت برید تو سالن و از طریق آقا هاشم خواستگاری رو بهم بزنید... راه چاره ی دیگه ای نداشتیم، در نهایت به کمک دخترا دست و صورتم رو شستم و همراه ننه به سمت سالن رفتم... وارد سالن که شدیم چشمم به آقا هاشم افتاد که از دیدن من خوشحال شد و خنده به لبش اومد.. با غصه کنار ننه نشستم، ننه کمی دست دست کرد و بالاخره با وجود خشم آقا دل رو به دریا زد و گفت:جسارت نباشه ها...ولی میگم بهتر نیست قبل خونده شدن صیغه با هم حرف بزنن؟ به هرحال حرف یک عمر زندگیه... آقا خواست اعتراض کنه که آقا هاشم فرز از جا بلند شد و گفت:خیلی هم خوبه... بریم تو حیاط؟ با اشاره ی ننه از جا بلند شدم، حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم... پشت سر آقا هاشم وارد حیاط شدم،تکیه ام رو به دیوار دادم و سرم رو پایین انداختم. آقا هاشم با لحن خاصی گفت :حتی رنگ پوستت هم عین خاتونه... منظورش زنش بود ،قبلا شنیده بودم که من شبیه زن قبلیشم... لحن صداش ترس به جونم انداخت، با دقت نگاهی به دست هام کرد و گفت:حتی ناخن هات...انگار خاتون دوباره زنده شده... با وحشت آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:من نمیخوام زنت شم... تو رو خدا خودت این مراسم مسخره رو بهم بزن... خندید و به سردی گفت:خاتون با پای خودش برگشته! باید احمق باشم ولش کنم.... با حالی خراب گفتم:من خاتون نیستم، اسمم حوری هه... بی توجه بحرفام گفت:تو خود خاتونی... گریه ام گرفته بود. رفتار این مرد اصلا نرمال نبود... گفتم:زنت نمیشم...حتی اگر بلایی سرم بیارن... اینو گفتم و با گریه دویدم تو مطبخ حنیفه با نگرانی گفت:چی شد؟ داشت چیکار میکرد؟ همه چیز رو به حنیفه گفتم، ملیحه با حیرت گفت:طرف مشکل داره! وای حالا چیکار میکنی؟ افسانه با نگرانی گفت:آقا داره میاد... چنگی به بازوی حنیفه زدم:یک کاری بکن... تو رو جون هرکی دوست داری نجاتم بده... به خدا دق میکنم. آقا وارد مطبخ شد و با وجود تقلای من و تلاش دختر ها بازوم رو گرفت و کشون کشون من رو به سمت سالن برد. انگار دیگه از آبروش هم نمی‌ترسید... در سالن که باز شد هولم داد داخل، با گریه افتادم جلوی پای فرشته خانم، با نفرت نگاهش کردم و گفتم:خدا ازتون نمیگذره... فرشته خانم رو ترش کرد و گفت:چیه دختر؟ دور ورداشتی! داری زن بزرگترین تاجر شیراز میشی، دیگه چی میخوای از زندگیت؟ بعدم خم شد و زمزمه کرد:چیه؟ فکر کردی خسروی من تو رو میگیره؟ فکر کردی ... تا خسرو برسه تو زن هاشم شدی... گریه ام تبدیل به هق هق ضعیفی شد، میدونستم زورم به این قوم نمیرسه... نه مخالفت من و نه مخالفت ننه و دخترا راه به جایی نمیبرد... در نهایت به زور آقا با فاصله از هاشم نشستم، انقدر گریه کرده بودم که نفسم به شماره افتاده بود. سرهنگ شروع کرد به خوندن صیغه و تو چشم برهم زدنی محرم مردی شدم که علاوه بر نفرت ،به شدت ازش میترسیدم... فرشته خانم انگشتر بزرگی به دستم انداخت و صورت خیس از اشکم رو بوسید.
🫂❤️🫀
دلتنگی خیلی بی خبر میاد حتی وقتی یه جمع، داری بلند بلند می‌خندی...
درد در کنجِ وجودم به اسارت رفته من چو غمبارترین خاکِ جهان، ایرانم - هادی معراجی
کم‌ کم به مرحله‌ای تو زندگیت میرسی که برای نبودن‌ها بی‌قراری نمیکنی، دیر جواب دادن ناراحتت نمیکنه، حساسیت‌هات کمتر میشن و آدم‌ها رو تو جایگاهی از زندگیت قرار میدی که لیاقتش رو دارن.
╮ٹُ واسه من قَشنگ ترین حسی و با هَم ما به جاهایِ قشنگ تر میرِسیم🫀
همه چیز سر جایش قشنگه مثل بوسه‌‌های من روی چشمات دلبر♥️🖇
.                  تــــــــــــــــــــــــــو                  زیباترین آرزوے منے ♡‌‌‌‌‌‌