#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_پانزده
آقا خشمگین حنیفه رو عقب زد و چنگی به موهام زد، جیغی کشیدم و کمک خواستم، ننه که همیشه ترس آبروش رو داشت دوید در مطبخ رو بست و با گریه گفت:نکن سیفی... مهمون ها میشنون... نکن... به خدا آبرومون میره
آقا موهام رو محکم کشید و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:بخوای بازی در بیاری،من میدونم و تو....
فشار دستش که بیشتر شد حس کردم جون از تنم رفت، التماس های حنیفه و ملیحه و گریه ی افسانه و بهاره هم راه به جایی نمیبرد، آقا اصلا رحم و مروت نداشت، درست عین روز برام روشن بود اگر به حرفش گوش ندم دقیقا همون بلایی که گفته بود رو سرم میاورد. یادمه یکبار بچه بودم، کلاس دوم ابتدایی،عقلم که نمیرسید، از مدرسه بهمون گفته بودن پول بیارید تا آش درست کنیم. ننه اون روز خونه نبود منم سه چهار بار هی به آقا گفتم پول میخوام برای مدرسه، اما هربار گفت ندارم، دفعه ی سوم یا چهارمی که ازش تقاضای پول کردم تازه خوابش برده بود... حرصی شد از دستم، بلند شد یقه ی لباسم رو گرفت و جوری پرتم کرد تو حیاط که مچ دستم شکست و صدای جیغم کل خونه رو گرفت. بعد اون اتفاق بود که دیگه از آقا میترسیدم، اصلا طرفش نمیرفتم و تا زمانی که مجبور نمیشدم باهاش حرف هم نمیزدم. ننه هم همیشه ما رو از خشم آقا ترسونده بود. میگفت آقاتون اگر عصبانی بشه، دیگه نمیدونه داره چیکار میکنه...
زانوم سست شد و روی زمین نشستم، آقا لگدی به ساق پام زد و گفت:میرم میگم دخترم داره حاضر میشه، تا ده دقیقه ی دیگه تو سالن نبودی به خداوندی خدا من میدونم و تو.
_ مرد چکار این طفل معصوم داری... خدا چیکارت کنه ....
گریه و زاری ما فایده ای نداشت، در نهایت حرف حرف آقا بود..
حنیفه میگفت برو و بگو میخوای با اون مرد حرف بزنی، بعدم بهش بگو نمیخواییش... مدام به ننه میگفت برید تو سالن و از طریق آقا هاشم خواستگاری رو بهم بزنید...
راه چاره ی دیگه ای نداشتیم، در نهایت به کمک دخترا دست و صورتم رو شستم و همراه ننه به سمت سالن رفتم...
وارد سالن که شدیم چشمم به آقا هاشم افتاد که از دیدن من خوشحال شد و خنده به لبش اومد..
با غصه کنار ننه نشستم، ننه کمی دست دست کرد و بالاخره با وجود خشم آقا دل رو به دریا زد و گفت:جسارت نباشه ها...ولی میگم بهتر نیست قبل خونده شدن صیغه با هم حرف بزنن؟ به هرحال حرف یک عمر زندگیه...
آقا خواست اعتراض کنه که آقا هاشم فرز از جا بلند شد و گفت:خیلی هم خوبه... بریم تو حیاط؟
با اشاره ی ننه از جا بلند شدم، حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم...
پشت سر آقا هاشم وارد حیاط شدم،تکیه ام رو به دیوار دادم و سرم رو پایین انداختم. آقا هاشم با لحن خاصی گفت :حتی رنگ پوستت هم عین خاتونه...
منظورش زنش بود ،قبلا شنیده بودم که من شبیه زن قبلیشم...
لحن صداش ترس به جونم انداخت، با دقت نگاهی به دست هام کرد و گفت:حتی ناخن هات...انگار خاتون دوباره زنده شده...
با وحشت آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:من نمیخوام زنت شم... تو رو خدا خودت این مراسم مسخره رو بهم بزن...
خندید و به سردی گفت:خاتون با پای خودش برگشته! باید احمق باشم ولش کنم....
با حالی خراب گفتم:من خاتون نیستم، اسمم حوری هه...
بی توجه بحرفام گفت:تو خود خاتونی...
گریه ام گرفته بود. رفتار این مرد اصلا نرمال نبود...
گفتم:زنت نمیشم...حتی اگر بلایی سرم بیارن...
اینو گفتم و با گریه دویدم تو مطبخ
حنیفه با نگرانی گفت:چی شد؟ داشت چیکار میکرد؟
همه چیز رو به حنیفه گفتم، ملیحه با حیرت گفت:طرف مشکل داره! وای حالا چیکار میکنی؟
افسانه با نگرانی گفت:آقا داره میاد...
چنگی به بازوی حنیفه زدم:یک کاری بکن... تو رو جون هرکی دوست داری نجاتم بده... به خدا دق میکنم.
آقا وارد مطبخ شد و با وجود تقلای من و تلاش دختر ها بازوم رو گرفت و کشون کشون من رو به سمت سالن برد. انگار دیگه از آبروش هم نمیترسید...
در سالن که باز شد هولم داد داخل، با گریه افتادم جلوی پای فرشته خانم، با نفرت نگاهش کردم و گفتم:خدا ازتون نمیگذره...
فرشته خانم رو ترش کرد و گفت:چیه دختر؟ دور ورداشتی! داری زن بزرگترین تاجر شیراز میشی، دیگه چی میخوای از زندگیت؟
بعدم خم شد و زمزمه کرد:چیه؟ فکر کردی خسروی من تو رو میگیره؟ فکر کردی ... تا خسرو برسه تو زن هاشم شدی...
گریه ام تبدیل به هق هق ضعیفی شد، میدونستم زورم به این قوم نمیرسه... نه مخالفت من و نه مخالفت ننه و دخترا راه به جایی نمیبرد...
در نهایت به زور آقا با فاصله از هاشم نشستم، انقدر گریه کرده بودم که نفسم به شماره افتاده بود. سرهنگ شروع کرد به خوندن صیغه و تو چشم برهم زدنی محرم مردی شدم که علاوه بر نفرت ،به شدت ازش میترسیدم...
فرشته خانم انگشتر بزرگی به دستم انداخت و صورت خیس از اشکم رو بوسید.
درد در کنجِ وجودم به اسارت رفته
من چو غمبارترین خاکِ جهان، ایرانم
- هادی معراجی
کم کم به مرحلهای تو زندگیت
میرسی که برای نبودنها بیقراری
نمیکنی، دیر جواب دادن ناراحتت
نمیکنه، حساسیتهات کمتر میشن
و آدمها رو تو جایگاهی از زندگیت
قرار میدی که لیاقتش رو دارن.
+ ☾︎ᵗʰᵉ ᵐᵒˢᵗ ᵇᵉᵃᵘᶠⁱᶠᵘˡ ᵖˡᵃᶜᵉ ⁱⁿ ᵗʰᵉ ʷᵒʳˡᵈ☽︎
- ᵉᵐᵇʳᵃᶜᵉ ᵐʸ ˡᵒᵛᵉ
+ قـشـنـگـتـږیݩ جـآی ڋنیا؟
- بغݪ عشڨݦ
🍁♥️