#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هفدهم
تا اون روز شاید آقا رو دوست نداشتم، اما اون لحظه حس میکردم ازش بدم میاد، از مردی که حتی یکبار دست محبتی به سر بچه هاش نکشیده بود ، از مردی که تا قبل ازدواج ما رو نون خور اضافه میدونست و حالا صدقه سر ما داشت به نون و نوایی میرسید....
آقا جورابش رو درآورد و گلوله کرد و به سمت بهار پرت کرد و گفت:برو جورابم رو بشور بذار خشک شه، عصر میریم برای قولنامه ی خونه...
ننه انگار بدش نیومده بود از صاحب خونه ی بزرگ شدن ،چون با هیجان گفت:خونه ی کی رو خریدی؟ چند خریدی؟ بزرگه؟
آقا لیوان آب رو یک نفس سر کشید و گفت:خونه رحیم رو خریدم، یادته چند وقت قبل میگفت بدهی بالا آوردم میخوام خونه ام رو بفروشم؟منم زرنگ بازی درآوردم،مفت از چنگش درآوردم. بدبخت پول لازم بود،نه نگفت...
بعدم با سرخوشی گفت:منتهی به آقا هاشم گفتم خونه رو چند هزار تومن گرونتر خریدم. یعنی قیمت واقعیش رو به اون گفتم تا این وسط ی چیزی هم ته جیب منو بگیره..
ننه با غصه گفت:نکن سیفی، آبرومون میره... به خدا من از صبح هیچی نگفتم، اما حوری دق میکنه. چطور میتونه پیش مردی که همسن آقاشه دووم بیاره...
حرف ننه با تو دهنی محکمی که از آقا خورد نصفه موند.
+ساکت شو، انقدر دخترت رو شیر نکن...یکبار گفتم بازم میگم. به خدا قسم بخوایید بازی دربیارید،یا این وصلت رو بهم بزنید از خدا نمیترسم و همتون رو زنده زنده دفن میکنم. دیگه نه زندگی فهیم واسم مهمه،نه وصلت با پسر کدخدا... این مرد با ثروتش همشون رو میخره و آزاد میکنه. پرنده ی خوشبختی نشسته رو شونه هام، بیام با دست های خودم دورش کنم؟
ننه که زد زیر گریه دیگه دووم نیاوردم، از جا بلند شدم و گفتم:زنش نمیشم، حتی اگر زنده زنده دفنم کنید زنش نمیشم..
اینو گفتم و تا آقا بخواد به خودش بیاد دویدم و در حیاط رو باز کردم و رفتم تو کوچه،چند نفری تو کوچه بودند، زنی با دیدنم گفت:چی شده حوری؟ صدای بحث و دعوا میاد..
با گریه گفتم:آقام میخواد منو بده به مردی که همسن خودشه...
آقا با خشم بیرون دوید، بازوم رو گرفت و بی توجه به گریه و زاری هام منو کشون کشون برگردوند داخل، خیال میکردم از مردم میترسه و کاری به کارم نداره، اما پول بدجور آقا جلو چشماش و گرفته بود. جوری که هیچکس حریفش نمیشد و در نهایت یک دست کتک مفصل ازش خوردم و به زور همسایه ها و ملیح و حنیفه دست از سرم برداشت و نفس نفس زنان عقب کشید...با غیض گفت
:فکر کردی وقتی گفتم زنده زنده دفنت میکنم الکی گفتم؟
تمام جونم درد میکرد، حس میکردم صورتم از شدت کتک های آقا ورم کرده، جوری که حتی نمیتونستم دهن باز کنم و حرف بزنم...
آقا که از خونه بیرون زد، همه دوره ام کردن، حنیفه بلند بلند گریه میکرد و برای اولین بار لب به شکایت باز کرد:دستش بشکنه ،ببین چی به سر صورتش آورد...
با کمک خواهرا رفتم داخل، فهیم هم برخلاف رسم و رسوم وقتی فهمیده بود چی به سر من اومده، هراسون خودش رو رسونده بود خونه، وقتی صورت زخمی من رو دید با اصرار رو به ملیح گفت:فرامرز جلوی دره، پاشو یک چیزی بنداز سرش ببریمش دکتر..
ننه چنگی به صورتش زد و گفت:وای، میخوای عالم و آدم بفهمن تو خونه ی ما چه خبره؟آبرومون میره...
فهیم با غیض گفت:عالم و آدم فهمیدن ننه، فکر کردی خبر چطور به منِ تازه عروس رسیده؟ فرامرز اومده میگه تو ده پیچیده که آقات زده خواهرت رو سیاه و کبود کرده و به زور نشوندتش سر سفره ی عقد با یه مرد سن و سال دار...
اینو گفت و اشاره ای به حنیفه کرد، زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن، دیگه تو حال خودم نبودم، انقدر کتک خورده بودم که جون راه رفتن نداشتم. فهیم و ملیحه منو سوار ماشین کردن. ملیحه که صدقه سر اسم پسرکدخدا جرات پیدا کرده بود، خودشم کنارم نشست و ماشین آقا فرامرز به حرکت دراومد....
حتی جون نداشتم چشمم رو باز کنم، تکیه داده بودم به شونه ی حنیفه و چشم بسته بودم. صدای پر از بغض فهیم به گوشم رسید ببین چه بلایی سر صورتش اومده... بهت گفته باشم فرامرز، راضی نیستم قرونی پول به آقای من کمک کنی،فکر کردی چیزی بهش بدی خرج زن و بچه اش میکنه؟ نه... همه رو میکنه زیر گل...
فرامرز با صدای گرفته ای گفت:جواب خسرو رو چی بدم... اگر بفهمه قیامت میشه....
اسم خسرو که اومد ناخودآگاه اشک نشست روی گونه ام...
فهیمه با بغض گفت:جواب چیشو بدی؟ خواهرزاده ات اگر عرضه داشت مردونه پای خواستنش می ایستاد، این مسخره بازی ها چیه! اگر اون تو سر مادرش نمینداخت، حوری کی میرفت شهر؟ کی این مرد حوری رو میدید و به زور عقدش میکرد؟ به خدا من این آقا خسروی شما رو ببینم، بهش میگم هرچی سر خواهر من اومده تقصیر اونه...
آقا فرامرز با ملایمت گفت:آروم باش، اجازه بده فکر کنیم ببینیم چیکار میشه کرد....
ماشین جلوی درمانگاه کوچک ده از حرکت ایستاد، گوشه ی لبم پاره شده بود ،
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هجدهم
از شدت ضربه هایی که به سرم خورده بود به شدت سر درد داشتم و حس میکردم مچ دستم در رفته...
دکتر که زن جوونی بود مشغول معاینه ام شد و همزمان رو به حنیفه گفت:کی این بلا رو سرش آورده؟
حنیفه سکوت کرد ،اما فهیم سریع گفت
بابامون...
دکتر سری به نشونه ی افسوس تکون داد و مشغول پاک کردن صورتم شد.
دستم در رفته بود، برام آتل بست و زخم هام رو پانسمان کرد و پماد دست سازی برای رد کبودی ها بهم داد و یک قرص مسکن هم برای دردم بهم داد و مرخصم کرد. تمام بدنم درد میکرد و بدتر از همه فکر بله ای که به اون مرد گفته بودم آزارم میداد....
فهیم نمیخواست اجازه بده برگردم خونه، اما حنیفه با جدیت گفت:حوری باید برگرده خونه فهیم، به خدا اینبار بخواد از حرف آقا سرپیچی کنه، دور از جونش ،زنده نمیذارتش...
فهیم با خشم گفت:نمیتونه همچین کاری بکنه، اصلا میدونی چیه، من حوری رو با خودم میبرم شیراز، نمیذارم برگرده خونه ی فرشته خانم....
حنیفه با غصه گفت:نمیدونم چی بگم فهیم...حوری الان زن اون مرد محسوب میشه، مگه زور ما میرسه؟
ماشین که جلوی در خونه نگه داشت... حنیفه با نگرانی گفت:حوری، جون من دهن به دهن آقا نذار، بذار یکم بگذره ببینیم چی میشه. به خدا اینبار دیگه کسی نمیتونه جلوی خشمش رو بگیره.
سری تکون دادم و سکوت کردم، با کمکشون از ماشین پیاده شدم و به اصرار خودم راهی اتاق کوچک پشت بوم شدم، اتاقی که قبلا خلوتگاه فهیمه بود. حنیفه برام تشک انداخت و یک پارچ آب و چند لقمه نون و عسل آورد و مجبورم کرد همه رو بخورم. بعدم داروم رو داد و ازم خواست کمی استراحت کنم....
ولی خواب به چشمم نمیومد، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم... میدونستم امروز و فرداست که پیداش بشه و امید داشتم اون برام کاری بکنه....
هوا داشت تاریک میشد که صدای بفرما گفتن آقا از تو حیاط به گوشم رسید، از رو پشت بوم سرکی به حیاط کشیدم، آقا داشت به هاشم تعارف میکرد تا بیاد داخل، هاشم اما وسط حیاط ایستاد و گفت:زیاد مزاحم نمیشم سیفی خان، اومدم حوری رو ببینم وبرم...
آقا انگار خوشش اومده بود از خان ای که پشت اسمش برده شده بود، با هیجان چشمی گفت و با صدای بلندی افسانه رو صدا زد و گفت:بگو خواهرت بیاد... نامزدش اومده...
از شنیدن کلمه ی نامزد هم حالم بد میشد، همش با خودم میگفتم اگر یکم دیرتر جواب بله ی زوری رو میدادم، شاید تاجی خانم میتونست جلوی این وصلت رو بگیره....
اما هیچ چیز به عقب برنمیگشت و افسوس خوردن من فایده ای نداشت...
افسانه از پله ها بالا اومد و سرکی تو اتاقک کشید و گفت:حوری...
بی حوصله گفتم:من پایین نمیام، توام برو به آقا بگو حوری قرص خورده خوابیده...
افسانه چشمی گفت و رفت پایین، منم پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم...
چند دقیقه ای گذشته بود که حس کردم یکی داره از پله ها بالا میاد، پشتم رو به در اتاقک کردم تا لرزش پلکم دستم رو رو نکنه....
کمی بعد در با صدای قیژی باز شد ...
چشم بهم فشردم و همه ی امیدم به این بود که تو اون تاریکی متوجه لرزش پلک هام نشه....
کمی بعد صدای بم اش به گوشم رسید:حیف تو نیست تو این خرابه زندگی کنی؟ خونه زندگی برات فراهم کنم که تو خواب هم ندیده باشی...
وقتی دید جوابی ندادم پتو رو از روی سرم کشید....
خودم رو گرفته بودم تا هیچ عکس العملی نشون ندم.
+میدونم بیداری... میدونم شاید از من بیزار باشی، اما بهت قول میدم زندگی برات بسازم که همه آرزوش رو داشته باشن...
چند دقیقه ی دیگه موند و وقتی دید هیچ جوابی بهش نمیدم آهسته از اتاق بیرون زد. با رفتنش انگار راه نفسم باز شد، با خودم گفتم یعنی میتونم با این مرد زندگی کنم؟ با مردی که وقتی نزدیکم میشه انگار یکی راه نفسم رو میبنده! با مردی که دیدن موهای سفیدش حالم رو بهم میزد...
روز بله برون حنیفه بود، حنیفه هرچند سر از پا نمیشناخت،اما نگران منی بود که فقط برای دستشویی رفتن از اتاقکم بیرون میومدم.اینبار به اصرار حنیفه قرار بود بله برون تو خونه ی خودمون باشه، چون میدونست اگر بله برون خونه ی کدخدا باشه ،محاله من پامو تو مراسمش بذارم... کل روز با ملیح مشغول مرتب کردن خونه بودن،حیاط رو آب و جارو کرده بودن، ننه کلوچه پخته بود و بوی خوشش تا بالا هم اشاره میومد،اما رغبت نمیکردم چیزی بخورم،تو حال و هوای خودم بودم و داشتم کتاب درسیم رو ورق میزدم که صدای پایی به گوشم رسید، یکی داشت از پله های پشت بوم بالا میومد....
کمی بعد در اتاق باز شد و فهیم با نگرانی داخل شد، عوض شده بود... ابروهای باریکش به صورت گرد و خوشگلش میومد، تو همون سه روز آب زیر پوستش افتاده بود و چشم هاش برق میزد.
با خودم گفتم سخت نگیر حوری، حتما توام با هاشم خوشبخت میشی،تازه تو عین فهیم سر هوو نمیری! اما نمیشد... نمیتونستم... آقا فرامرز جوون بود،اما هاشم چی؟
مبتلای درد مبهم ، چاره میخواهد چکار ،
مقصد معشوق را ، آواره میخواهد چکار؟"')
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چاقو برای خودكشی راه قشنگی نيـسـت
وقتی شبی از چشمهايت میتوان افتاد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در حسرت دیدار تو آواره ترینم،
هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Gᴏᴏᴅ ғᴇᴇʟɪɴɢ ᴍᴇᴀɴs ʏᴏᴜʀ ʜᴇᴀʀᴛ ᴀɴᴅ ʏᴏᴜʀ ᴀʀᴍs
« حس خوب دو بخشہ
قلب تو .... آغوش تــ∞ـو » 💍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاییز در راه ها 😂🤟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عشقجانم ❤️😘
تو تنها کسی هستی که با جون
و دل عاشقتم و دوست دارم ...
ببین!
من تو رو یه دریآ دوست دارم...
آخه دریآ آبیه، صداش قشنگه، پَناهه، مهربونه،
از همه مهم تر، زیاده...خیلی زیاد...
تموم هم نمیشه!
من تو رو با اینهمه زیبایی،
یه دریا دوست دارم...🫀♥️🧿
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ঔৣ𝒊𝒕 𝒘𝒂𝒔 𝒇𝒖𝒏 , 𝒖𝒏𝒕𝒊𝒍 𝒘𝒆 𝒈𝒓𝒐𝒘𝒏𝒖𝒑 :)🖤
﮼داشتخوشمیگذشتتااینکهبزرگشدیم:)🖤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Behnam Bani6_144308705278100954.mp3
زمان:
حجم:
10.13M
آهنگ بهنام بانی به نام بی معرفت🖤