#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هجدهم
از شدت ضربه هایی که به سرم خورده بود به شدت سر درد داشتم و حس میکردم مچ دستم در رفته...
دکتر که زن جوونی بود مشغول معاینه ام شد و همزمان رو به حنیفه گفت:کی این بلا رو سرش آورده؟
حنیفه سکوت کرد ،اما فهیم سریع گفت
بابامون...
دکتر سری به نشونه ی افسوس تکون داد و مشغول پاک کردن صورتم شد.
دستم در رفته بود، برام آتل بست و زخم هام رو پانسمان کرد و پماد دست سازی برای رد کبودی ها بهم داد و یک قرص مسکن هم برای دردم بهم داد و مرخصم کرد. تمام بدنم درد میکرد و بدتر از همه فکر بله ای که به اون مرد گفته بودم آزارم میداد....
فهیم نمیخواست اجازه بده برگردم خونه، اما حنیفه با جدیت گفت:حوری باید برگرده خونه فهیم، به خدا اینبار بخواد از حرف آقا سرپیچی کنه، دور از جونش ،زنده نمیذارتش...
فهیم با خشم گفت:نمیتونه همچین کاری بکنه، اصلا میدونی چیه، من حوری رو با خودم میبرم شیراز، نمیذارم برگرده خونه ی فرشته خانم....
حنیفه با غصه گفت:نمیدونم چی بگم فهیم...حوری الان زن اون مرد محسوب میشه، مگه زور ما میرسه؟
ماشین که جلوی در خونه نگه داشت... حنیفه با نگرانی گفت:حوری، جون من دهن به دهن آقا نذار، بذار یکم بگذره ببینیم چی میشه. به خدا اینبار دیگه کسی نمیتونه جلوی خشمش رو بگیره.
سری تکون دادم و سکوت کردم، با کمکشون از ماشین پیاده شدم و به اصرار خودم راهی اتاق کوچک پشت بوم شدم، اتاقی که قبلا خلوتگاه فهیمه بود. حنیفه برام تشک انداخت و یک پارچ آب و چند لقمه نون و عسل آورد و مجبورم کرد همه رو بخورم. بعدم داروم رو داد و ازم خواست کمی استراحت کنم....
ولی خواب به چشمم نمیومد، همش تصویر صورت خسرو میومد تو ذهنم... میدونستم امروز و فرداست که پیداش بشه و امید داشتم اون برام کاری بکنه....
هوا داشت تاریک میشد که صدای بفرما گفتن آقا از تو حیاط به گوشم رسید، از رو پشت بوم سرکی به حیاط کشیدم، آقا داشت به هاشم تعارف میکرد تا بیاد داخل، هاشم اما وسط حیاط ایستاد و گفت:زیاد مزاحم نمیشم سیفی خان، اومدم حوری رو ببینم وبرم...
آقا انگار خوشش اومده بود از خان ای که پشت اسمش برده شده بود، با هیجان چشمی گفت و با صدای بلندی افسانه رو صدا زد و گفت:بگو خواهرت بیاد... نامزدش اومده...
از شنیدن کلمه ی نامزد هم حالم بد میشد، همش با خودم میگفتم اگر یکم دیرتر جواب بله ی زوری رو میدادم، شاید تاجی خانم میتونست جلوی این وصلت رو بگیره....
اما هیچ چیز به عقب برنمیگشت و افسوس خوردن من فایده ای نداشت...
افسانه از پله ها بالا اومد و سرکی تو اتاقک کشید و گفت:حوری...
بی حوصله گفتم:من پایین نمیام، توام برو به آقا بگو حوری قرص خورده خوابیده...
افسانه چشمی گفت و رفت پایین، منم پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم...
چند دقیقه ای گذشته بود که حس کردم یکی داره از پله ها بالا میاد، پشتم رو به در اتاقک کردم تا لرزش پلکم دستم رو رو نکنه....
کمی بعد در با صدای قیژی باز شد ...
چشم بهم فشردم و همه ی امیدم به این بود که تو اون تاریکی متوجه لرزش پلک هام نشه....
کمی بعد صدای بم اش به گوشم رسید:حیف تو نیست تو این خرابه زندگی کنی؟ خونه زندگی برات فراهم کنم که تو خواب هم ندیده باشی...
وقتی دید جوابی ندادم پتو رو از روی سرم کشید....
خودم رو گرفته بودم تا هیچ عکس العملی نشون ندم.
+میدونم بیداری... میدونم شاید از من بیزار باشی، اما بهت قول میدم زندگی برات بسازم که همه آرزوش رو داشته باشن...
چند دقیقه ی دیگه موند و وقتی دید هیچ جوابی بهش نمیدم آهسته از اتاق بیرون زد. با رفتنش انگار راه نفسم باز شد، با خودم گفتم یعنی میتونم با این مرد زندگی کنم؟ با مردی که وقتی نزدیکم میشه انگار یکی راه نفسم رو میبنده! با مردی که دیدن موهای سفیدش حالم رو بهم میزد...
روز بله برون حنیفه بود، حنیفه هرچند سر از پا نمیشناخت،اما نگران منی بود که فقط برای دستشویی رفتن از اتاقکم بیرون میومدم.اینبار به اصرار حنیفه قرار بود بله برون تو خونه ی خودمون باشه، چون میدونست اگر بله برون خونه ی کدخدا باشه ،محاله من پامو تو مراسمش بذارم... کل روز با ملیح مشغول مرتب کردن خونه بودن،حیاط رو آب و جارو کرده بودن، ننه کلوچه پخته بود و بوی خوشش تا بالا هم اشاره میومد،اما رغبت نمیکردم چیزی بخورم،تو حال و هوای خودم بودم و داشتم کتاب درسیم رو ورق میزدم که صدای پایی به گوشم رسید، یکی داشت از پله های پشت بوم بالا میومد....
کمی بعد در اتاق باز شد و فهیم با نگرانی داخل شد، عوض شده بود... ابروهای باریکش به صورت گرد و خوشگلش میومد، تو همون سه روز آب زیر پوستش افتاده بود و چشم هاش برق میزد.
با خودم گفتم سخت نگیر حوری، حتما توام با هاشم خوشبخت میشی،تازه تو عین فهیم سر هوو نمیری! اما نمیشد... نمیتونستم... آقا فرامرز جوون بود،اما هاشم چی؟
مبتلای درد مبهم ، چاره میخواهد چکار ،
مقصد معشوق را ، آواره میخواهد چکار؟"')
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چاقو برای خودكشی راه قشنگی نيـسـت
وقتی شبی از چشمهايت میتوان افتاد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در حسرت دیدار تو آواره ترینم،
هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Gᴏᴏᴅ ғᴇᴇʟɪɴɢ ᴍᴇᴀɴs ʏᴏᴜʀ ʜᴇᴀʀᴛ ᴀɴᴅ ʏᴏᴜʀ ᴀʀᴍs
« حس خوب دو بخشہ
قلب تو .... آغوش تــ∞ـو » 💍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاییز در راه ها 😂🤟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عشقجانم ❤️😘
تو تنها کسی هستی که با جون
و دل عاشقتم و دوست دارم ...
ببین!
من تو رو یه دریآ دوست دارم...
آخه دریآ آبیه، صداش قشنگه، پَناهه، مهربونه،
از همه مهم تر، زیاده...خیلی زیاد...
تموم هم نمیشه!
من تو رو با اینهمه زیبایی،
یه دریا دوست دارم...🫀♥️🧿
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ঔৣ𝒊𝒕 𝒘𝒂𝒔 𝒇𝒖𝒏 , 𝒖𝒏𝒕𝒊𝒍 𝒘𝒆 𝒈𝒓𝒐𝒘𝒏𝒖𝒑 :)🖤
﮼داشتخوشمیگذشتتااینکهبزرگشدیم:)🖤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Behnam Bani6_144308705278100954.mp3
زمان:
حجم:
10.13M
آهنگ بهنام بانی به نام بی معرفت🖤
Erfan Abra [ Musiclazem.iR ] Erfan Abra - 3 Sanie.mp3
زمان:
حجم:
7.54M
چیکار کنم با قلبی که حسدوده سرت ؟
.
🎙️عرفان ابرا - چیکار کنم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞