eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
شاملو تو یکی از نامه‌هاش به آیدا میگه: «من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم». و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
📷 💕 "عشـق" یعنـی؛ وقت به "آغـوش" کشیدنت بوی "تُو" را بگیـرد ذره ذره‌یِ "وجـودم"... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آغوش تو و عشق تو و لحظه ی دیدار رویای قشنگی ست و اما شدنی نیست
مهم نیست دور باشی یا نزدیک... از رو به رو بیایی یا که روی بگردانی از من! ماه را از هر طرف که ببینی ماه است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی دوست دارم ❤️🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تمام روزهای من در انتظار توست و تمام شب هایم دعاست برای اجابت این انتظار ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کسی رو از روی ظاهر قضاوت نکنید چشم بسته همیشه خواب نیست لبی هم که میخنده همیشه شاد نیست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Shadmehr Aghili1_20708465636.mp3
زمان: حجم: 5.64M
تصویر شادمهر عقیلی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_هجدهم از شدت ضربه هایی که به سرم خورده بود به شدت سر درد داشت
خط های عمیق روی پیشونیش حتی از آقاجونم بیشتر بود.... فهیم کنارم نشست و گفت:مگه این کبودی ها به راحتی از بین میره! پمادی که دکتر داد رو میزنی حوری؟ سری به نشونه ی نه تکون دادم... فهیم با حرص پماد رو از پلاستیک داروهام برداشت و همونطور که غر میزد مشغول کشیدن پماد به رد کبودی ها شد... +پاشده رفته خونه رو قولنامه کرده، پولش هم تمام و کمال گرفته، خوبه والا... به خدا فرامرز یک جوری به دختراش احترام میذاره، من هربار رفتارش رو با دختراش میبینم حسرت روزهای بچگی خودمون رو میخورم. تا بچه بودیم که جرات نداشتیم جلوش حرف بزنیم.. بی توجه به حرف هاش زمزمه کردم:تو خوشبختی فهیم؟ فهیم دست از کار کشید، انگار غم عالم نشست تو چشم هاش درشت و گیراش... لبخند تلخی زد و گفت:مگه ما میدونیم خوشبختی یعنی چی؟ عمری تو خونه ی آقامون بدبخت بودیم، هروقت وضعمون یک ذره از خونه ی پدری بهتر شد،میشه خوشبختی... وگرنه کدوم زنی رو دیدی که بتونه با هوو بسازه، حالا چه عشرت خانم بیچاره که معلوم نیست چرا واسه شوهر جوونش زن دوم گرفته، چه منی که از الان غصه روزی رو میخورم که فرامرز بخواد‌ بره پیش زن اولش ... آهی کشیدم و گفتم:یعنی منم با هاشم خوشبخت میشم؟ فهیم سیلی آرومی به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده، منو بگو سر صبحی واسه چی اومدم اینجا... چونه ام گرم شد همه چی یادم رفت... حوری... خسرو اومده.. با چشم های پر از اشک رو گرفتم ازش و گفتم:خب اومده که اومده، چشم ننه اش روشن.. فهیم بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:حوری... خسرو اومده خونه ی ما، به فرامرز گفته میخوام حوری رو ببینم، هنوز ننه اش هم خبر نداره که اومده... ما هم بهش نگفتیم ماجرای صیغه رو... فرامرز میگه بفهمه قیامت میشه... با حرص گفتم:چرا قیامت بشه؟ مگه خسرو چیکاره ی منه؟ +خودت میدونی چی دارم میگن حوری... من مخالف این دیدار بودم، به فرامرز هم گفتم ، خودت به خسرو بگو و شر ماجرا رو بکن... منتهی فرامرز میگه خود حوری بیاد بگه بهتره... میگه... یعنی یک جوری بگه که خسرو فکر کنه حوری با میل خودش بله گفته، شاید اینجوری کمتر دردسر درست کنه... اشک نشست روی گونه ام و گفتم:به من ربطی نداره خسرو در موردم چه فکری میکنه... اصلا بذار بفهمه مادرش چه بلایی سرم آورده... فهیم دستم رو گرفت و گفت:حوری، خودت میدونی واسه من خیلی عزیزی، میدونی که دلم نمیخواد اخمی به صورتت بشینه، قربون چشم هات برم، من اگر حرفی میزنم به خاطر خودمونه، فکر نکنی دارم طرف قوم شوهرم رو میگیرم.امشب بله برون حنیفه است، خسرو بفهمه چی به سرت آوردن بلوایی به پا میکنه که اول از همه دودش تو چشم خودمون میره. شاید مراسم بله برون بهم بخوره، تو که اینو نمیخوای؟ اما انگار خسرو یک بوهایی برده که اصرار داره همین امروز تو رو ببینه... دلم نمیخواست برم، اصلا دلم میخواست خسرو بلوا به پا کنه، با خودم گفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.. میمونم تا ببینم خسرو چیکار میکنه، اما فهیم انقدر گفت و تو گوشم خوند که راضیم کرد برم خونه اش.... با همون لباسی که دو روز بود از تنم در نیاورده بودم به کمک فهیم از پله ها پایین اومدم. خبری از آقا نبود، اما ننه تو حیاط داشت تخمه بو میداد، منو که دید با نگرانی گفت:کجا میرید؟ با این ریخت و قیافه این دختر رو کجا میبری؟ فهیم رو ترش کرد و گفت:آوازه ی کارهای آقا تو کل ده پیچیده ننه، نگران ریخت و قیافه ی این بدبخت نباش. بعدم امشب بله برون حنیفه اس، خواه ناخواه فک و فامیل حوری رو با این سر و صورت میبینن... میخوام ببرمش خونه ام،هم یکم استراحت کنه، هم واسه بله برون یه دستی به صورتش بکشم، رد کبودی ها تو چشم نباشه.... ننه با غصه نزدیکم شد، اشک نشست روی گونه اش و گفت:ای کاش من میمردم و این روزا رو نمیدیم ... دست دور شونه ام انداخت و محکم بغلم کرد و گریه اش اوج گرفت. اما راستش دیگه دلم واسه ننه نمیسوخت. درسته تا جایی که میتونست پشت ما رو می‌گرفت اما تو قضیه ی ازدواج من انگار با شنیدن ماجرای خرید خونه سست شده بود و طرف آقا رو گرفته بود... بی جون از بغلش بیرون اومدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم ،پشت سر فهیم از خونه بیرون زدم. ماشین آقا فرامرز جلوی در بود، فهیم در عقب رو باز کرد و اشاره ای کرد تا سوار شم. هنوز نمیدونستم کارم درسته یا نه، کمی دست دست کردم و بالاخره دل رو به دریا زدم و سوار ماشین شدم. پشت سر فهیم وارد خونه شدم، روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشستم و گفتم:جون ندارم راه برم آبجی، بگو بیاد همینجا باهاش حرف میزنم... فهیم با نگرانی نزدیکم شد و گفت:قربونت برم، یک وقت حرفی نزنی بیشتر جوشی بشه ها... بذار بله برون و عقد حنیفه تموم شه،بعد یک فکری برای این ماجرا میکنیم... میدونستم کاری از دست هیچکس ساخته نیست، نه فهیم و حنیفه، نه حتی خسرو...