Shadmehr Aghili1_20708465636.mp3
زمان:
حجم:
5.64M
تصویر
شادمهر عقیلی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_هجدهم از شدت ضربه هایی که به سرم خورده بود به شدت سر درد داشت
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_نوزده
خط های عمیق روی پیشونیش حتی از آقاجونم بیشتر بود....
فهیم کنارم نشست و گفت:مگه این کبودی ها به راحتی از بین میره! پمادی که دکتر داد رو میزنی حوری؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم...
فهیم با حرص پماد رو از پلاستیک داروهام برداشت و همونطور که غر میزد مشغول کشیدن پماد به رد کبودی ها شد...
+پاشده رفته خونه رو قولنامه کرده، پولش هم تمام و کمال گرفته، خوبه والا...
به خدا فرامرز یک جوری به دختراش احترام میذاره، من هربار رفتارش رو با دختراش میبینم حسرت روزهای بچگی خودمون رو میخورم. تا بچه بودیم که جرات نداشتیم جلوش حرف بزنیم..
بی توجه به حرف هاش زمزمه کردم:تو خوشبختی فهیم؟
فهیم دست از کار کشید، انگار غم عالم نشست تو چشم هاش درشت و گیراش... لبخند تلخی زد و گفت:مگه ما میدونیم خوشبختی یعنی چی؟ عمری تو خونه ی آقامون بدبخت بودیم، هروقت وضعمون یک ذره از خونه ی پدری بهتر شد،میشه خوشبختی... وگرنه کدوم زنی رو دیدی که بتونه با هوو بسازه، حالا چه عشرت خانم بیچاره که معلوم نیست چرا واسه شوهر جوونش زن دوم گرفته، چه منی که از الان غصه روزی رو میخورم که فرامرز بخواد بره پیش زن اولش ...
آهی کشیدم و گفتم:یعنی منم با هاشم خوشبخت میشم؟
فهیم سیلی آرومی به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده، منو بگو سر صبحی واسه چی اومدم اینجا... چونه ام گرم شد همه چی یادم رفت... حوری... خسرو اومده..
با چشم های پر از اشک رو گرفتم ازش و گفتم:خب اومده که اومده، چشم ننه اش روشن..
فهیم بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:حوری... خسرو اومده خونه ی ما، به فرامرز گفته میخوام حوری رو ببینم، هنوز ننه اش هم خبر نداره که اومده... ما هم بهش نگفتیم ماجرای صیغه رو... فرامرز میگه بفهمه قیامت میشه...
با حرص گفتم:چرا قیامت بشه؟ مگه خسرو چیکاره ی منه؟
+خودت میدونی چی دارم میگن حوری... من مخالف این دیدار بودم، به فرامرز هم گفتم ، خودت به خسرو بگو و شر ماجرا رو بکن... منتهی فرامرز میگه خود حوری بیاد بگه بهتره... میگه... یعنی یک جوری بگه که خسرو فکر کنه حوری با میل خودش بله گفته، شاید اینجوری کمتر دردسر درست کنه...
اشک نشست روی گونه ام و گفتم:به من ربطی نداره خسرو در موردم چه فکری میکنه... اصلا بذار بفهمه مادرش چه بلایی سرم آورده...
فهیم دستم رو گرفت و گفت:حوری، خودت میدونی واسه من خیلی عزیزی، میدونی که دلم نمیخواد اخمی به صورتت بشینه، قربون چشم هات برم، من اگر حرفی میزنم به خاطر خودمونه، فکر نکنی دارم طرف قوم شوهرم رو میگیرم.امشب بله برون حنیفه است، خسرو بفهمه چی به سرت آوردن بلوایی به پا میکنه که اول از همه دودش تو چشم خودمون میره. شاید مراسم بله برون بهم بخوره، تو که اینو نمیخوای؟ اما انگار خسرو یک بوهایی برده که اصرار داره همین امروز تو رو ببینه...
دلم نمیخواست برم، اصلا دلم میخواست خسرو بلوا به پا کنه، با خودم گفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.. میمونم تا ببینم خسرو چیکار میکنه، اما فهیم انقدر گفت و تو گوشم خوند که راضیم کرد برم خونه اش....
با همون لباسی که دو روز بود از تنم در نیاورده بودم به کمک فهیم از پله ها پایین اومدم. خبری از آقا نبود، اما ننه تو حیاط داشت تخمه بو میداد، منو که دید با نگرانی گفت:کجا میرید؟ با این ریخت و قیافه این دختر رو کجا میبری؟
فهیم رو ترش کرد و گفت:آوازه ی کارهای آقا تو کل ده پیچیده ننه، نگران ریخت و قیافه ی این بدبخت نباش. بعدم امشب بله برون حنیفه اس، خواه ناخواه فک و فامیل حوری رو با این سر و صورت میبینن... میخوام ببرمش خونه ام،هم یکم استراحت کنه، هم واسه بله برون یه دستی به صورتش بکشم، رد کبودی ها تو چشم نباشه....
ننه با غصه نزدیکم شد، اشک نشست روی گونه اش و گفت:ای کاش من میمردم و این روزا رو نمیدیم ...
دست دور شونه ام انداخت و محکم بغلم کرد و گریه اش اوج گرفت. اما راستش دیگه دلم واسه ننه نمیسوخت.
درسته تا جایی که میتونست پشت ما رو میگرفت اما تو قضیه ی ازدواج من انگار با شنیدن ماجرای خرید خونه سست شده بود و طرف آقا رو گرفته بود...
بی جون از بغلش بیرون اومدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم ،پشت سر فهیم از خونه بیرون زدم. ماشین آقا فرامرز جلوی در بود، فهیم در عقب رو باز کرد و اشاره ای کرد تا سوار شم. هنوز نمیدونستم کارم درسته یا نه، کمی دست دست کردم و بالاخره دل رو به دریا زدم و سوار ماشین شدم.
پشت سر فهیم وارد خونه شدم، روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشستم و گفتم:جون ندارم راه برم آبجی، بگو بیاد همینجا باهاش حرف میزنم...
فهیم با نگرانی نزدیکم شد و گفت:قربونت برم، یک وقت حرفی نزنی بیشتر جوشی بشه ها... بذار بله برون و عقد حنیفه تموم شه،بعد یک فکری برای این ماجرا میکنیم...
میدونستم کاری از دست هیچکس ساخته نیست، نه فهیم و حنیفه، نه حتی خسرو...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_بیست
تو حال و هوای خودم بودم که صدای سلام ضعیفی به گوشم رسید، سرم رو بالا گرفتم، خسرو بود... با دیدنم چشم هاش گرد شد و حیرت زده گفت:کی این بلا رو سرت آورده؟
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم، هول زده نزدیکم شد و کنارم نشست،
گفت:منو نگاه کن حوری...بگو کی اینکارو کرده تا حسابشو برسم..
فقط وقتی جدی بود حوری صدام میزد، وگرنه همیشه پری صدام میزد...
آهی کشیدم و زمزمه کردم:کار آقامه...
+چرا...چرا اینکارو باهات کرده؟ چطور دلش اومده؟
مکثی کردم و گفتم:چون نخواستم شوهر کنم، چون جواب رد به خواستگاری که واسم اومده بود دادم اینکارو کرد...
چنگی به موهاش زد و با صدای خفه ای گفت:همین امشب... تو مراسم بله برون بهرام و خواهرت کار رو تموم میکنم.مادرم که تو عمل انجام شده قرار بگیره دیگه نمیتونه اعتراض کنه...
کوتاه نگاهش کردم و گفتم:چه کاری رو؟
خسرو با مهربونی گفت:یعنی نفهمیدی دوستت دارم؟
تلخ گفتم:از کجا میفهمیدم؟ کم تحقیرم نکردی این مدت! اصلا چطور میتونی از دوست داشتن دختر سیفی گدا بگی! دختر دهاتی رو چه به پسر شهری... اونم کی؟ حوری... دختر سیفی گدا که کلفت خونه اتونه... رو حساب کدوم حرف و رفتارت میفهمیدم حسی بهم داری؟
+هرکاری کردم به خاطر تو بوده حوری، به خاطر دوست داشتنت...مادرم اگر بو میبرد که دوستت دارم روز به شب نکشیده شوهرت میداد. نمیخواستم سختی های خونه ی آقات بهت فشار بیاره و فکر شوهر کردن به سرت بزنه، واسه همین این فکرو انداختم تو سر مادرم، که تو رو بیاره شهر. با خودم گفتم میای شهر، درس میخونی، تو این فرصت منم از لحاظ مالی خودم رو جمع و جور میکنم و از بابام جدا میشم... به خدا میخواستم همین امسال بعد تموم شدن درست بیام جلو... اما الان با این شرایط دیگه صبر نمیکنم. زنداییم رو میندازم جلو، دایی فرامرز هم پشت منه،مادرم نمیتونه کاری بکنه...
دلم میخواست بهش بگم مادرت فهمید... فهمید و روز به شب نکشیده شوهرم داد، دلم میخواست داد بزنم و بگم بخوره تو سرت دوست داشتنی که فقط حقارت رو نصیب من میکرد... اما ساکت موندم...
+بهت قول میدم همه چیزو درست کنم، عقدت میکنم، دستت رو میگیرم از اینجا میبرمت... دیگه نمیذارم اخمی به صورتت بشینه.. من دوستت دارم حوری، اوایل سعی میکردم انکارش کنم، اما وقتی به خودم اومدم دیدم خیلی دوست دارم، واسه همین بود نمیخواستم عروسک خیمه شب بازی مادرم بشی، ...
چشمم پر از اشک شد، به خودم گفتم حق نداری اشک بریزی حوری... اشک بریزی همه چیز خراب میشه، دیگه این مرد باورش نمیشه تو به میل خودت زن عموش شدی....
کمی خودم رو جمع و جور کردم و زمزمه کردم:دیر اومدید آقا خسرو... خیلی دیر اومدید... همه چیز تموم شد، من الان نامزد یکی دیگه ام..
خسرو خندید و گفت:سربه سرم میذاری.. مگه نه؟ نامزدت کیه؟ لابد پسرخاله ات! به من دروغ نگو حوری، من که میدونم...
حرفش رو قطع کردم و از جا بلند شدم، سعی کردم بی رحم باشم، سعی کردم سرپوش بذارم رو احساسی که ته قلبم بود، به خودم گفتم این مرد نه فرامرزه که بخواد تو رو به عنوان زن دوم بگیره، نه عین بهرامه که مادرش از رعیت باشه و رضایت بده به ازدواج پسرش با رعیت جماعت... این مرد پدرش سرهنگه و مادرش خان زاده، چرا بیاد دختر سیفی گدا رو بگیره! اگرم حرفی زده از سر احساسات زودگذره، پس دل نبند به دوست داشتن این مرد...
+سربه سرت نمیذارم، بین من و عمو هاشم ات صیغه ی محرمیت خونده شده. تابستون قراره عروسی کنیم....
برای لحظه ای حس کردم روح از تنش پر کشید، رنگش شد عین گچ دیوار، چند بار پلک زد و با گیجی گفت:حرف بیخود میگی.... تو... محرم هاشم شدی؟ هاشم جای پدرته نادون..
دلم میخواست بهش بگم این نونی بود که مادرت تو کاسه ی من گذاشت، وگرنه من بدبخت که سرم تو درس و کتابم بود. اما نگفتم، انقدر فهیم تو گوشم خونده بود که اگر خسرو عصبانی بشه و بفهمه من به زور بله دادم، همه چیز رو بهم میریزه که میترسیدم... از اینکه مراسم خواهرم بهم بخوره میترسیدم... با خودم گفتم اصلا گیریم خسرو بفهمه، چیکار میتونه بکنه؟
دو قدم به عقب رفتم و با بی رحمی گفتم: دروغ نیست، خودم... خودم خواستم زنش شم، عین فهیم که زن مرد از خودش بزرگتر شد...کم تو خونه ی آقام نداری و گشنگی نکشیدم، نخواستم زن مردی بشم که تهش بشم عین ننه ام... که بخوام واسه ی لقمه نون رب بپزم و ترشی بندازم...
گفت:مجبورت کردن، مگه نه؟ کبودی صورتت، دست آتل بسته ات به خاطر همینه؟ آره؟ مجبورت کردن به اون بله بگی؟آقات واسه جواب رد دادن به هاشم کتکت زده؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و دروغ گفتم:نه... این مال قبله،یعنی مال خواستگار قبلیم... زبون درازی کردم آقام حقمو کف دستم گذاشت.. وگرنه با میل خودم بله دادم...
+چشم هات حوری... چشم هات به من دروغ نمیگه...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_بیست_یک
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:عشق دختر فقیر و پسر پولدار مال قصه هاس آقا خسرو، بین من و شما هم چیزی نبوده که من بخوام دلبسته بشم و شما چشم انتظار...اگرم کوچکترین چیزی بوده دیگه نیست... تموم شد...
خسرو فریاد و با صدای بلندی فرامرز رو صدا زد،از شدت خشم کل صورتش قرمز شده بود.
آقا فرامرز که اومد تو حیاط با عصبانیت گفت :چه خبرته خسرو؟ چرا هوار میکشی؟ نمیگی در و همسایه میشنون؟
خسرو به سمتش حمله ور شد، یقه ی دایی اش رو گرفت ... فهیم جیغی کشید و سعی کرد میونه رو بگیره..
صدای فریاد خسرو لرز مینداخت به جونم...
+بهت گفتم امانت دستت... گفتم جون تو و جون این دختر...
مشتش رو به دیوار کوبید و فریادش گوش فلک رو کرد کرد:اینجوری امانت داری میکنی دایی؟ از امانت من اینجوری نگه داری میکنید؟ تو و بهرام کجا بودید وقتی این دختر داشت بله میداد به هاشم؟ وقتی به زور کتک نشوندنش تا بله بگه؟
فهیم با خشم نگاهم کرد، فکر میکرد من حرفی زدم، سریع گفتم:من به زور بله نگفتم، باور کنید یا نکنید من خودم خواستم زنش بشم...
به سمتم برگشت،انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با خشم فریاد زد:تو ساکت... به خدمت توی نادون به وقتش میرسم، فعلا وقت تسویه حساب با آدم های دیگه ایه...
بعدم یقه ی دایی اش رو ول کرد و گفت:این رسمش نبود دایی...
اینو گفت و عقب عقب رفت، لحظه ی آخر نگاهش رو بهم دوخت، میتونستم قسم بخورم اشک تو چشم هاش رو دیدم... دلم براش سوخت، دلم برای جفتمون سوخت. ...
در خونه رو که محکم بست ،انرژی ام ته کشید، ناخودآگاه زانوم سست شد و روی زمین فرود اومدم...
فهیم با گریه نزدیکم شد، زیر بازوم رو گرفت و بلندم کردم:قربونت برم آبجی... ببخش... ببخش که مجبورت کردم باهاش حرف بزنی ...
فرو رفتم تو بغلش و گریه ام تبدیل به هق هق ضعیفی شد، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، من آرزوم بود با خسرو ازدواج کنم، چطور میشد همچین آرزویی نداشته باشم، خسرو همه چیز تموم بود، جوون بود، خوش قیافه بود و از همه مهمتر ادعا میکرد من رو دوست داره. اما سرنوشت قرار نبود به میل من بچرخه...
با کمک فهیم رفتم داخل سالن، فرامرزم سریع دوید دنبال خسرو ...
فهیمه لیوان آب قندی به دستم داد و با غصه گفت:کاش به من میگفتی فرشته خانم میخواد بیاد خواستگاریت... من نمیذاشتم، میاوردمت اینجا و نمیذاشتم بهش بله بگی...
تو خودم جمع شدم و زمزمه کردم:مدت صیغه که تموم شد همه چی تموم میشه آبجی، مگه نه؟ دیگه بله... نمیگم...
فهیم سرم رو بغل گرفت و بوسه ای به موهام زد و گفت:غصه نخور قربونت برم. برو یکم استراحت کن، تا شب چند ساعتی وقت هست....
منو برد تو اتاق و مجبورم کرد استراحت کنم، اما چطور میتونستم بخوابم ... چشم بستم و سعی کردم بخوابم ..
نمیدونم چند ساعت چشم بسته بودم که صدای بحث به گوشم رسید، نیم خیز شدم و گوشم رو تیز کردم، صدای هاشم بود...
+حوری زن منه.. به چه حقی نمیذاری ببینمش؟
فهیمه با عصبانیت گفت:کدوم زن؟ زن زوری؟ زنی که به زور ازش بله گرفتید؟ شما جای پدرشید... چطور همچین ظلمی در حق خواهر من کردید؟
+خواهر شما پدر داشته، پدرشم راضی به این وصلت بوده، فکر نمیکردم لازم باشه از تک تک فامیل اجازه عقد بگیرم. حوری زن منه، منم میخوام زنم رو با خودم ببرم شهر...
فرامرز سعی کرد میونه رو بگیره :هاشم جان... اجازه بده صحبت کنیم، آخه شما جوون هجده ساله نیستی که درگیر احساسات بشی، حوری جای بچه ی شماست! این عشقی که شما ازش دم میزنی عشق سر پیریه... بیا و مردونگی کن، صیغه رو پس بخون. بذار این دخترم بره سر درس و مدرسه اش... به خدا ثواب داره، از مردونگی به دوره این دختر رو تو این سن مجبور کنید باهاتون زندگی کنه...
با ترس تو خودم جمع شدم، با خودم گفتم حتما هاشم قبول میکنه، اما اشتباه میکردم...
آقا هاشم با صدا خندید و گفت:ببین کی داره این حرف رو به من میزنه! گلی به جمالت آقا فرامرز! تو که بدتر از من کردی! من اگر اومدم خواستگاری این دختر ،نه زن دارم نه بچه، اما تو چی؟ با زن و دو بچه عین دسته ی گل، سر پیری به فکر تجدید فراش افتادی؟ زن جوون گرفتن واسه شما ثوابه واسه ما گناه؟ شما دیگه منو نصیحت نکن که آدم خنده اش میگیره ...
آقا فرامرز حق به جانب گفت:من هرکاری کردم، لااقل انقدر مرد بودم که رضایت طرف مقابلم رو بگیرم، نه که به زور ازش بله بگیرم...
+نه... شما انگار حرف حساب سرتون نمیشه...
فهیمه با خشم گفت:اصلا میدونی چیه آقا هاشم، من اجازه نمیدم حوری با شما بیاد. چه سند و مدرکی دارید که ثابت کنه حوری زن شماست؟بخواید داد و بیداد کنید هم آژان خبر میکنم حساب کار رو بده دستتون...
+خیلی خب... پس میخوایید مانع من بشید... باشه.. بعد این هر اتفاقی بیفته باعث و بانی اش خود شماید. یادتون نره. من اومده بودم با عزت و احترام زنم رو ببرم، شما نذاشتید...
نگاهم کن نگاهت با نگاهم قصهها دارد🤗🖇❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کار من نگاه کردن به تو و دوست داشتن توست، یک کار واقعی، تمام وقت.بدون خستگی🫂❤💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بارون بیاد
منو و تو باشیم🥲
ی جاده که تمومی نداره
و ی رانندگی طولانی شبانه تو سکوت🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
درستش این بود الان تو یه سانتی صورتت زل زده بودم به قشنگیِ چشمات 👀🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شاید بتونی ستاره های آسمون رو بشمری
اما هیچ وقت نمی تونی
حد و مرز عشق من نسبت به خودت رو شماره کنی
چون قلب من از عشق تو لبریزه
شبت بخیر عشقم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتــی" تـــ❤️ـــو"
"قشنـــگ ترین" گل احســاس
" منــــی، "
"در هر ارتفــاعی کـــه باشـــم، "
حجــم آبشـــار"
بوســـــه هایــم، "
"مهـــر پیــشانی تـــوســت"
شب بخیر قشنگم ♡
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
قبل خواب فقط اسم تو توی ذهنمه
آخه کی بهتر از تو؟
تو که با بودنت دلمو بردی
شبت بخیر جانِ دلم.❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❲بَغلت❳🫂 یہ سیارهےِ ڪوچیڪہ
ڪہ مَن توش آرومم.
شبت بخیرعشق جانم♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞