eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
31 فایل
حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ایدی مالک @Nkbgdg ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_هشتاد_یک برای بعدم، بعدا فکر میکردم. اون لحظه فقط رفتن و فهمی
کافیه یکبار خودت رو بذاری جای من، تو شرایطی که من بودم، با فشارهایی که از همه طرف بهم وارد میشد... خسته از حرف های تکراریش کتابم رو برداشتم و گفتم:اگر اجازه بدی درسم رو بخونم، امتحان روز شنبه ام خیلی سخته... خاتون با غصه از جا بلند شد و بی حرف از اتاق بیرون رفت، دلم نمیخواست بحث های گذشته و قدیمی رو پیش بکشم، وگرنه بهش میگفتم منم تو شرایطی شبیه به اون و حتی سخت تر از اون بودم، اما راه درست رو انتخاب کردم و به خاطر پول زندگی خودم و بقیه رو خراب نکردم. اما حرف زدن با خاتون فایده ای نداشت و به قول ننه عین آب تو هاوون کوبیدن بود.... ساعت رو روی زنگ گذاشتم و ساعت پنج نشده از خواب بیدار شدم، آقا منوچهر قرار بود راس پنج و نیم جلوی در خونه باشه، تند تند وسایلم رو برداشتم و لباسم رو پوشیدم. میدونستم تا موقع برگشت بابا از مغازه، خاتون متوجه نبود من نمیشه. یعنی امید داشتم که متوجه نبودنم نشه. چون شب قبلش به بابا گفته بودم امتحان دارم و میخوام از صبح زود درس بخونم و بهتره کسی مزاحمم نشه... کیفم رو برداشتم و یادداشتی برای بابا نوشتم و روی میز گذاشتم، براش نوشتم که میرم شیراز و بهتره نگرانم نباشه و دنبالمم نیاد، چون تا یک سری حقایق رو نفهمم محاله برگردم بندر. نوشتم با اتوبوس میرم تا کوچکترین دردسری واسه ساناز و پدرش درست نشه ... وارد کوچه که شدم چشمم به ماشین آقا منوچهر افتاد،از عمد آدرس خونه رو چند تا خونه پایینتر داده بودم ،با عجله جلو رفتم، یک مرد جوون جلو نشسته بود که به نظر میومد مسافر باشه تا سوار شدم آقا منوچهر گفت:پدرت کو دخترم؟ سریع گفتم:بابا خیلی خسته بود، دیشب تا دیروقت سرکار بود، دیگه دلم نیومد بیدارش کنم. مامانمم بارداره، یکم حال ندار بود نیومد،بعدم ظرف کلوچه ای که خودم درست کرده بودم رو به سمتش گرفتم و تعارفش کردم تا بیخیال بابا و سوال جواب کردنش بشه... آقا منوچهر سری تکون داد و با حرف اون جوون که میگفت عجله دارم و بهتره زودتر حرکت کنی مجبور شد ماشین رو روشن کرد... از بندر که بیرون رفتیم تازه نفس راحتی کشیدم، سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم و از سر خستگی چشم بستم و خیلی زود با تکون های آهسته ی ماشین خوابم برد...چشم که باز کردم سر ظهر بود، هنوز نیمی از راه مونده بود و بدنم حسابی کوفته بود. برای خودم ساندویچ نون و پنیر آورده بودم، اما با اصرار آقا منوچهر تو یک رستوران ناهار مختصری خوردیم و آقا منوچهر کمی استراحت کرد و دوباره راه افتادیم. این بار کل مسیر رو بیدار بودم و تا هوا روشن بود سرم رو گرم کتاب خوندن کردم...وارد شیراز که شدیم انگار دلم آروم گرفت، آدرس خونه ی حنیفه رو به آقا منوچهر دادم، هوا داشت تاریک میشد وقتی ماشین آقا منوچهر جلوی در خونه ی حنیفه نگه داشت،ازش کلی تشکر کردم و با شوق از ماشین پیاده شدم. در خونه ی حنیفه رو که زدم تازه خیال آقا منوچهر راحت شد که آشنایی تو اون شهر دارم،انگار میترسید از خونه فرار کرده باشم و دردسری به گردنش بندازم... در خونه که باز شد چشم تو چشم شدم با حنیفه، چاق شده بود و لپ هاش گل انداخته بود، منو که دید انگار جن دیده بود... دهنش از تعجب باز مونده بود و هاج و واج نگاهم میکرد، خندیدم و فرو رفتم تو بغلش... آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود. حنیفه با بغض گفت قربونت برم... دلم واست یه ذره شده بود... بی معرفت... دختر بی معرفت...گریه اش که شدت گرفت از بغلش بیرون اومدم، محکم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:گریه نکن دیگه، اصلا من اشتباه کردم بی خبر رفتم، خوبه؟ قول میدم دیگه از این اشتباها ها نکنم...حنیفه اشک صورتش رو پاک کرد و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:تو یکبار دیگه غیب شو، اونوقت من میدونم و تو... +اینا رو ول کن آبجی بزرگه، نی نی ات کو؟ دختره یا پسر؟ ای الهی قربونش برم، به خدا دلم لک زده ببینمش... +به خدا حوری این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟دلت لک زده و یک ساله غیب شدی؟ بچه امم پسره، بیا... بیا بریم تو... همراهش به سمت ساختمون اصلی رفتم، يکدفعه حنیفه سرجاش میخکوب شد و با نگرانی گفت:حوری... به سمتش برگشتم:چی شد؟ چرا ایستادی؟ حنیفه لب گزید و گفت:سیمین اینجاست... شونه ای بالا انداختم و گفتم:خب؟ چیکار من داره؟ خواستم به سمت ساختمون برم که حنیفه مانعم شد و گفت حوری...وایستا،جز سیمین یک نفر دیگه ام اینجاست... با تعجب نگاهش کردم...حنیفه کمی دست دست کرد و گفت:خسرو... خسرو اینجاست... حالم بد شد..‌ راستش تا اون لحظه هربار به برگشتم به شیراز فکر میکردم نمیتونستم لحظه ی دیدارم با خسرو رو تصورکنم. به خیال خودم اصلا دلیلی نداشت با خسرو چشم تو چشم بشم... اشک حلقه زد تو چشمم و با صدای لرزونی گفتم:خسرو چه صنمی با من داره؟
بیا بریم تو،دلم میخواد پسرت رو ببینم ... حنیفه جلوتر ازم در سالن رو باز کرد و تعارفم کرد داخل برم،پشت سر حنیفه که وارد سالن شدم اول از همه خسرو رو دیدم، روی مبلی نشسته بود و پسربچه ای رو بغل گرفته بود که حدس میزدم پسر حنیفه باشه، با صدای لرزونی سلام کردم... خسرو با شنیدن صدام با بهت سرش رو بالا گرفت،آروم تکرار کرد حوری‌.... چشمام پر از اشک شد... همینطور به هم نگاه میکردیم که سیمین یبا عصبانیت بلند شد و رو به خسرو گفت بیا بریم جای ما اینجا نیست.... قبل بیرون رفتنش روبه روی منی که از شدت گریه نفسم بالا نمیومد ایستاد، ناخن هاش رو تو گوشت دستم فرو کرد و با خشم گفت:این آرزو به دلت میمونه که بتونی زن خسرو باشی... خسرو شوهر منه... میفهمی؟ شوهر من...تا الان کجا بودی؟ بعد اینم برو همونجا... هیچکس اینجا منتظر تو نیست... اینو گفت و محکم هولم داد عقب، حنیفه دست دور شونه ام انداخت و با دلخوری رو به بهرام گفت:حواست هست خواهرت چطور به خواهر من بی احترامی میکنه؟ چطور میتونی ساکت باشی؟بهرام سری به نشونه ی تاسف تکون داد و پشت سر سیمین از سالن بیرون زد...با رفتنشون دیگه دووم نیاوردم، زانوم خم شد و روی زمین نشستم و صدای گریه ام کل سالن رو گرفت... گریه ام بیشتر به خاطر حال و روز خسرو بود، به خاطر دیدن رنج و غمش... به خاطر اشکی که تو چشمش حلقه زده بود، حنیفه با ناراحتی بلندم کرد و مجبورم کرد روی مبل بشینم. خودشم لیوان آبی به دستم داد و با غصه گفت:نکن.. نکن حوری. یک جوری گریه نکن انگار اونی که رفته خسرو بوده! خودت رفتی،خودت خواستی غیب بشی! خسروی بیچاره دیگه باید چیکار میکرد؟ چقدر این در و اون در زد؟ مرد گنده چند بار جلوی خودم گریه اش گرفت! میگفت من و حوری باهم خوب بودیم، با هم قول و قرار گذاشته بودیم... همش میترسید بلایی سرت اومده باشه... چهار ماه تمام زندگیش شد حوری، نه خونه میرفت نه با کسی حرف میزد، فقط از این شهر به اون شهر دنبال دختر بی معرفتی میگشت که بی خبر گذاشته بود و رفته بود... به سختی جلوی گریه ام رو گرفتم و بی مقدمه گفتم:ملیح کو؟ چیکار میکنه؟ بچه اش به دنیا اومد؟ معلوم شد شوهرش کیه؟ حنیفه سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:حالا وسط این ماجرا تو چیکار اون ملیح بخت برگشته داری؟ با اصرار گفتم:میخوام بدونم، برام مهمه... حنیفه با غصه گفت:چی بگم؟ از بدبختی خواهرم بگم؟ ملیح نادون... با بلایی که سر زندگیش آورده شده کلفت فرشته... به خدا که این دختر قدر خوشبختیش رو ندونست... میدونی شوهرش کی بود؟ اصلا اگر بگم باورت نمیشه... سرهنگ بود...باورت میشه حوری؟ ملیح نادون اون همه خواستگار جوون رو ول کرده بود رفته بود زن سرهنگ شده بود! تهشم اون مرد اونو گردن نگرفته بود... ملیح هم هرچی داشت و نداشت رو به نامش کرد به شرط اینکه عقد دائمش کنه و مسوولیت بچه اش رو قبول کنه... هرکلمه حرفی که حنیفه میزد حس میکردم حال من بد و بدتر میشه، انگار سالن خونه دور سرم میچرخید... باورم نمیشد رکب خورده باشم، از خواهرم... از خواهری که اگرچه تنی نبود، اما لحظه ای شک نداشتم به راست بودن حرف هاش... حنیفه با تعجب حرفشو قطع کرد و گفت:حوری؟ چت شد يکدفعه؟ چرا رنگ از صورتت پرید؟ با چشم های خیس از اشک نگاهش کردم، ملیح چطور تونسته بود همچین دروغی بهم بگه! اصلا چی بهش میرسید از گفتن همچین دروغی... آخ که با دست های خودم زندگیم رو نابود کرده بودم نالیدم:خسرو... با سیمین ازدواج کرده؟ مگه نه؟ حنیفه با غصه سری تکون داد و گفت:آره، سه ماهی میشه عقد کردن... تو نبودی، خسرو همه جا رو گشته بود تا پیدات کنه اما هیچ خبری ازت نبود. بارها جلوی عمو و عمه ات رو گرفته بود، به آقاجونت التماس کرده بود، جوری که تو کل محله اشون همه خسرو رو میشناختن... ولی هیچکس از جای تو چیزی نمیگفت. از طرف دیگه خسرو از جانب خانواده اش تحت فشار بود، فرشته اصرار داشت خسرو زن بگیره و خسرو ناامید از برگشت تو تن داد به این ازدواج. هرچند نه تاجی جون نه بهرام و نه داداش دیگه اش ،هیچکدوم راضی به این وصلت نبودن. بهرام میگفت ما که میدونیم خسرو یکی دیگه رو میخواد، چرا خواهرمون رو بی ارزش کنیم. اما سیمین جفت پاشو کرد تو یک کفش که الا و بلا من خسرو رو میخوام. هرچی تاجی جون و بهرام و بقیه باهاش حرف زدن فایده نداشت. تهشم دیدن حریفش نمیشن، رضایت دادن به این عقد... انگار یکی راه نفسم رو گرفته بود، چنگی به گلوم زدم و سعی کردم نفس های عمیق بکشم، بلکه راه نفسم باز بشه... حنیفه هول زده ضربه ی آرومی به صورتم زد و با نگرانی گفت چی شدی تو حوری؟بغض بدی گلوم رو گرفته بود، حس میکردم اگه با صدای بلند گریه نکنم خفه میشم...حنیفه که بغلم کرد بغضم شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه و بین گریه همه ی حرف های ملیح رو براش تعریف کردم...
حرفم که تموم شد حنیفه هاج و واج مونده بود. انگار باورش نمیشد ملیح همچین کاری کرده باشه...با گیجی گفت:این وسط چی به ملیح میرسیده که همچین دروغ بزرگی گفته؟ فکر نمیکرد ممکنه تو با خسرو حرف بزنی و دروغش فاش بشه؟ با گریه گفتم:میدونست انقدر بهش اعتماد دارم که محاله به حرف هاش شک کنم. بهم گفته بود چیزی به خسرو نگم، چون اگر خسرو بفهمه زندگیش رو نابود میکنه. میدونست رو ننه حساسم واسه همین پای اونو کشید وسط ...‌ انقدر گفت و گفت تا منو قانع کرد که ساکت بمونم... وای حنیفه من چیکار کردم؟ من با زندگیم.. با مردی که دوستن داشت چیکار کردم؟ حنیفه با غصه گفت:گریه نکن قربونت برم، قسمت نبوده، قسمت که نباشه زمین و زمان دست به دست هم میدن تا دو تا نفر رو از هم دور کنن... الان گریه کردنت دردی رو دوا نمیکنه، خسرو دیگه زن داره قربونت برم، هرچند زن عقدیش باشه، به هرحال اسم این دختر به عنوان زن خسرو افتاده سر زبون همه، الهی فدات شم، یه وقت به سرت نزنه زندگیشون رو خراب کنی ها! به خدا این سیمین رو هم به هارت و پورتش نگاه نکن، این بیچاره هم خسرو رو دوست داره که انقدر خودشو کوچیک کرده، یک جوری قربون صدقه ی خسرو میره که تو باورت نمیشه این همون سیمین گنددماغه..... این وسط این بیچاره هم تقصیری نداره... آهی کشیدم و گفتم منو اینجوری شناختی حنیفه؟ که بیام آوار شم رو زندگی یکی دیگه؟ من اگر گریه میکنم و غصه میخورم به خاطر بخت بد خودمه... به خاطر خواهری که از پشت بهم خنجر زد. وگرنه سیمین که این وسط تقصیری نداره... با غصه از جا بلند شدم و گفتم:من میرم خونه ی فهیم، فردا هم یک سری به ده میزنم و ننه رو میبینم. بعدم باید برگردم... حنیفه مانعم شد و گفت:کجا برگردی؟ امشبو که نمیذارم بری، بی انصاف این همه وقت نبودی حالا یک ساعته میخوای بری؟در سالن که باز شد و بهرام با صورتی آشفته وارد سالن شد ... حرفمو خوردم و آهسته سلام کردم. بهرام جواب سلامم رو داد و گفت:خواستم سیمین رو برگردونم خونه ،حریفش نشدم، منم رسوندمش خونه ی سرهنگ و اومدم... با شرمندگی گفتم:من معذرت میخوام آقا بهرام، مدتی نبودم از خیلی از اتفاقات خبر نداشتم، اگر میدونستم قطعا پامو اینجا نمیذاشتم. الانم خواهش میکنم بابت حضور من نگرانی نداشته باشید. من نیومدم زندگی خواهرتون رو بهم بزنم،اومدم سری به خواهرها و مادرم بزنم و برگردم پیش پدرم... بهرام نفس راحتی کشید و لبخند محوی زد:میدونم حوری جان، من شاید زیاد باهات برخورد نداشتم، اما میدونم ذاتت درسته و دست به همچین کاری نمیزنی... آهی کشیدم و پسر حنیفه رو بغل گرفتم و بوسیدم و برای اینکه بحث رو عوض کنم رو به حنیفه گفتم:اسمش چیه؟ بچه ی فهیم پسره یا دختر؟ حنیفه با شوق گفت:اسمش بابک هه، بچه ی فهیمم الهی فداش شم پسره... اگه ببینیش حوری، انقدر شیطون و بامزه اس دلت می‌خواد درسته قورتش بدی، اسمش رو گذاشتن فرهاد، از بابک من دو ماه و خوردی بزرگتره، ماشالله شیطونم هست... بهرام کمی نزدیک شد و گفت:فکر کنم دو تا خواهر امشب کلی حرف داشته باشید، میخوایید برم فهیمه خانم رو هم با بچه بیارم امشب اینجا باشید؟ فکر کنم فرامرز آخر هفته رو میره پیش خانم اولش... حنیفه با شوق گفت:اگه بیاریش که عالی میشه. فقط نگو حوری اینجاس، بگو حنیفه دلتنگ بوده گفته بیام دنبالت... بهرام چشمی گفت و از خونه بیرون زد. با رفتنش پسر حنیفه رو روی پام خوابوندم و همونطور که آروم تکونش میدادم گفتم:از ملیح بگو برام... حال و روزش چطوره؟ حنیفه با غصه گفت:یک وقت نفرینش نکنی ها! انقدر گیر و گور تو زندگیش داره به خدا، یک روز خوش نداره... تو که رفتی تقریبا بیست روز بعدش ما فهمیدیم ملیح چه دسته گلی به آب داده! یعنی من که میدونستم،خواب شب نداشتم، انقدر خودخوری کرده بودم بهرام شاکی شده بود... خلاصه بیست روزی از رفتنت گذشته بود که ننه پاشد اومد شیراز، دل نگران تو بود، گفت شاید من بیام دلشون به حال من بسوزه و بهم بگن چی به سر حوری اومده... خلاصه ننه که اومد یه روز رفتیم یه سر به ملیح زدیم، از عمد باهاش رفتم ببینم ملیح حرفی میزنه یا نه، وقتی رفتیم دیگه مشخص بود ملیح حامله اس،دست و پاش ورم کرده بود و به شدت بی حال بود، ننه وقتی ملیح رو دید دور از جونش کم مونده بود سکته کنه... ملیح که حال و روز ننه رو دید سریع ماجرا رو برای ننه تعریف کرد. انگار بعد مرگ هاشم، سرهنگ چند باری به بهانه ی پیدا کردن یک سری مدارک هاشم میره خونه اش،گاهی هم یه مقدار گوشت و مرغ میخریده و میرفته سری به ملیح میزده، بهانه اشم این بوده که ملیح بیوه ی برادرمه، جوونه و مردی بالا سرش نیست، به ملیح گفته بود میام تا مردم محل بفهمن بی سر و صاحب نشدی! همین رفتن و اومدن هاش تهش کار دست ملیح بدبخت داد، انگار یکبار که سرهنگ میره خونه ی ملیح، ملیح تنها بوده،
‌‌ خوشآ عآشِقـــ♡ـے ڪِه مُخآطَبِ قَلبَش تُــ∞ــو بآشی و شَب بِـخیرشو از زبون تـــــو می‌شنـــوه... شب‌بخیر‌همیشگے‌قلبم..🌙❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آغوش امنت✨ قلب من را تکیه گاه است آغوش پرمهرت💞 برایم جــــــان پناه است وقتی در آغــوش توام غرقِ قرارم😘 حالم در آغوش تــو هــــر دم روبراه است...❤️‍🔥 شبت بخیرعشق جانم💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮 تو همون نوری هستی✨ که شبهـای تارم رو روشن میکنی با تـ♡ــو حتی سکوت شب هم قشنگه عزیزترینم... 😘❤️‍🔥 شبت بخیرهمه وجودم💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح را دوست دارم ڪه چشم های روشن تو را به دلم تعارف می ڪند .. من ، صبح و تازه دمنوشی از عشق ... ❤️صبح بخیرزیبای من❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صبح که میشه یه لبخند بزار گوشه‌ی لبت دنیا رو هم برای خودت هم برای دیگران قشنگتر کن جهان انرژی خوبتو‌ با قدرت بیشتری بهت برمیگردونه صبح بخیر 😊🌻 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
. چه پنهان کرده‌ای در چشم‌های غرقِ خورشیدت که صبح از پشتِ پلکِ مستِ تو با ناز می‌آید... صبح بخیر جانان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح من با چشم گيراى تو زيبا مى شود روى ماهت باعث پیوند دلها مى شود چون كه لب وا مى كنى با يك سلام دلنشين عشق من روى لبم گلْبوسه پيدا مى شود سلام صبحت بخیر عشقم💋❤️😘 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞