eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارمحال وبختباری دَرِه کِغون😍😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ لری❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Unknown Artist - Download1Music.IR1_20706025553.mp3
زمان: حجم: 2.74M
تقدیم به پسرهای گل کانال 🍃🌸 روزتون مبارک🍃🌸🍃🌸 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتے تو‌هستی همه‌چیز‌هست. همہ چیز! از ماسه‌ها تا زمان از درخت تا باران تا‌توهستی همه‌چیزهست تا من باشم... ♥️ تا‌تو‌هستی‌همه‌چیز‌هست❤️ ظهرتون عشق ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ظهرتون معطر به🌺🍃 بوے مهربانی🌼🍃 دلتون غرق عشق و محبت🌺🍃 لبتـون خنـدون😊🌼🍃 زندگیتون مملو از آرامش🌺🍃 دقیقه هاتون بے نظیر🌼🍃 و لحظاتتون شیرین و ناب🌺🍃 ظهر زیباتون بخیر🌹🌹🌹 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃ظهـــرتـــون بخیـــــــــــــــر 🌸 عــــزیـــــــزان ❤️ 🍃🌺دنیایتان 🍃🌺به زیبایے 🍃🌺تمام آرزوهایتان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 ‍
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود_سه سرهنگ میگفت اگه مال و دارایی هات رو به نامم نزنی طلاقت
من باید حرف های حوری رو بشنوم، باید یه دلیل منطقی واسه رفتنش بیاره.. من باید بدونم چرا يکدفعه ول کرد و رفت و یک سال تمام ناپدید شد... بهرام هرکی ندونه تو خوب میدونی من یک ساله زندگی نکردم...شش ماه کارمو گذاشتم کنار تا ردی از این دختر پیدا کنم... حقمه بدونم علت رفتنش رو... بهرام کلافه گفت:علت رفتنش هرچی باشه، چه فرقی به حال تو داره؟ میخوای چیکار کنی خسرو؟ خسرو صداش رو بالا برد:میخوام یک شب راحت سر به بالش بذارم، میخوام بدونم چه کردم که این دختر بدون هیچ حرف و توضیحی گذاشت و رفت... دلم براش میسوخت، دست هاش به وضوح میلرزید... بهرام بازوی خسرو رو گرفت و کشیدش عقب و گفت:دست از سر این دختر بردار.. عقب عقب رفتم و خواستم به سمت سالن برم که خسرو فریاد زد:وایستا حوری... به خدا بخوای بازی دربیاری و بازم بدون حرف بری و ناپدید بشی زندگی خواهرات رو ویرون میکنم. اول طلاق ملیح رو از بابام میگیرم. نمیذارم آب خوش از گلوی خواهرت پایین بره... بعدم سیمین رو طلاق میدم و همه جا میگم تقصیر تو و حنیفه بوده... بهرام با غیض گفت:دستت درد نکنه پسرعمه، خواهر من شده بازیچه ی دست تو؟ میخوای زندگی ما رو خراب کنی که به مراد دلت برسی؟ انقدر خودخواهی؟ +من این حرف ها حالیم نیست بهرام، نذار اون روی من بالا بیاد که اگه بالا بیاد ، بلایی سر این دختر میارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن... ازش میترسیدم، از نفرت تو صداش، از فریاد هایی که میزد... از زندگی هایی که میخواست با خودخواهی نابودش کنه. دویدم و وارد سالن شدم،نفس نفس میزدم و بی اختیار اشک کل صورتم رو گرفته بود... حنیفه با غصه جلو اومد و نگین رو ازم گرفت و گفت:بشین... رنگ به صورت نداری... ملیح ایستادی بر و بر چیو نگاه میکنی؟ یک لیوان آب قند واسش بیار از حال رفت...ضعف بدی داشتم، گوشم زنگ میزد و صداها تو سرم میچرخید... صدای داد و بیداد خسرو از تو حیاط به گوشم میرسید، اما انقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم چی میگه... لیوان آب قند رو از دست ملیح که خودشم از شدت گریه رنگ به صورتش نمونده بود ... گرفتم و یک نفس سر کشیدم... ملیح با گریه گفت:کاش من میمردم... ای خدا ببین چیکار کردم... صدای داد و بیداد خسرو قطع نمیشد، انگار میخواست بیاد تو سالن و بهرام مانعش میشد... يکدفعه ملیح از جا بلند شد و گفت:من میرم... من میرم همه چیو بهش میگم... خواست از کنارم رد شه که مانعش شدم و گفتم:کجا میری؟ میخوای بری چی بگی؟ +حقیقت رو... همه چیو بهش میگم تا دست از سرت برداره... با خشم گفتم:میری دوباره هم چیو خراب میکنی ملیح، برو بچه ات رو بردار از بس گریه کرد نفسش رفت... من اصلا نمیخوام خسرو بفهمه چرا رفتم،من اصلا نمیخوام با این مرد حرفی بزنم... خسرو زن داره، من حتی لحظه نمیخوام دلش رو گرم کنم... صدای فریاد خسرو چهارستون بدنم رو به لرزه انداخت:بیا بیرون حوری، بیا بیرون وگرنه من از اینجا بیرون نمیرم، آسمونم به زمین بیاد تا من علت کار تو رو نفهمم جایی نمیرم.. شرایط بدی بود، نمیدونستم کار درست چیه، از طرفی سیمین خواهر بهرام بود و نمیتونستم جلوی بهرام برم و با خسرو حرف بزنم،از طرف دیگه انگار خسرو تا جوابی از من نمیگرفت بیخیال ماجرا نمیشد... با سردرگمی رو به حنیفه گفتم:میگی چیکار کنم؟ خسرو تا جوابشو نگیره نمیره... آبروتون تو در و همسایه رفت..‌ حنیفه با نگرانی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:میترسم کارشون به زد و خورد بکشه.. بهرام خیلی آروم و خونسرده، ولی وقتی از کوره در بره کسی حریفش نمیشه.... پاشو حوری، برو جلوی خود بهرام بهش بگو خودت خواستی بری، اصلا بگو مادرت اومده بود و کلی حرف بارم کرده بود... مگه نگفتی یک روز بهت زنگ زده بود و کلی توهین کرده بود بهت؟ خب برو همونا رو بهش بگو ،بلکه دست برداره از این سماجتش... به خدا من دل خوشی از سیمین ندارم ،اما درست نیست دست و دلش بلرزه که شوهرش چشم به یکی دیگه داره... با چشم های خیس از اشک نگاهی به حنیفه انداختم و زمزمه کردم:نگران نباش، هنوز انقدر بد نشدم که واسه خاطر دل خودم پا بذارم رو آدم های دیگه، حتی اگه از اون آدم ها دل خوشی نداشته باشم... من خسرو رو دوست دارم. منکر این حقیقت نمیشم... اما هرگز برای به دست آوردنش تلاشی نمیکنم. برعکس تلاش میکنم ازم بیزار بشه و بره دنبال زندگیش... حنیفه بوسه ای به سرم زد و گفت:قربونت برم، کار درست همینه... حالام برو و آب پاکی رو بریز رو دستش... سری تکون دادم و با پاهایی لرزون بیرون رفتم... خسرو با دیدنم بهرام رو کنار زد و دو قدم جلو اومد:حرف بزن حوری، منو دیوونه نکن با سکوتت... به من بگو چرا رفتی و یک سال تمام غیبت زد... لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای باز و بسته شدن
در سالن اومد و پشت بندش صدای بلند ملیح که هول زده گفت:من میدونم آقا خسرو، میدونم چرا حوری رفت.. با خشم به سمتش برگشتم و با چشم و ابرو اشاره کردم که ساکت باشه ‌‌‌...حنیفه و ننه هم دنبالش اومده بودن و در تلاش بودن ملیح رو ساکت کنن ،اما ملیح عین همیشه با تصمیمات عجولانه اش داشت همه چیزو خراب میکرد :من باعثش بودم آقا خسرو، علت رفتن حوری، من و دروغی که بهش گفتم، بود‌.... پا به زمین کوبیدم و با خشم گفتم:برو تو ملیح.. تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، کاری که کردی رو خراب تر از اینی که هست نکن... ملیح حق به جانب گفت:اتفاقا بهم مربوطه، همه چیزو خراب کردم، حالام خودم درستش میکنم... خسرو چشم هاش رو ریز کرد و گفت:حرف بزن ببینم، حقيقت رو بهم بگو... ملیح کمی دستپاچه شد، همیشه با تصمیمات عجولانه اش همه چیز رو خراب میکرد... نزدیکش شدم و بازوش رو گرفتم و کل حرصم رو سرش خالی کردم و ناخنم رو تو گوشت دستش فرو کردم، زیر گوشش زمزمه کردم:یک کلمه... فقط یک کلمه از حقیقت رو بگو تا یادم بره خواهری به اسم ملیح دارم، زندگی منو خراب کردی... حالا نوبت سیمینه؟ با چشم های خیس از اشک نگاهم کرد، فشاری به بازوش آوردم و آروم هولش دادم به سمت در سالن و گفتم:برو تو ملیح، تو این موضوع نمیخوام کسی دخالت کنه... خودم همه چیزو بهش میگم... ملیح و حنیفه و ننه که رفتن داخل رو کردم به بهرام و گفتم:اگه میشه یکم ما رو تنها بذارید لطفا... قول میدم زود تمومش کنم... بهرام نگران سری تکون داد و داخل رفت، با فاصله از خسرو روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و خیره شدم به گلدون های شمعدونی حنیفه و به سردی گفتم:اینکارا چیه میکنی؟ واسه چی عین جوون های هفده هجده ساله احساسی عمل میکنی؟ میخوای چیو ثابت کنی خسرو؟ با ملایمت گفت:حوری، من هیچی ازت نمیخوام. فقط بهم بگو چرا رفتی؟ چرا وقتی رابطه امون با هم خوب بود یکدفعه غیب شدی؟ رو گرفتم ازش و ماجرای تماس مادرش رو براش گفتم.... خسرو با تعجب گفت:به خاطر این تماس رفتی؟ منو تادون فرض نکن حوری... من بچه ده ساله نیستم که این حرف ها رو باور کنم! ملیح چی میگفت؟چرا میگفت اون مقصره؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:چون وقتی مادرت زنگ زد و اون حرف ها رو به من زد، ملیح و فهیم بهم گفتن این رابطه اشتباهه، ملیح بود که با حرف هاش باعث شد چشم من باز بشه و بفهمم نمیتونم با مردی که خانواده اش چشم دیدنم رو ندارن ادامه بدم، واسه همین رفتم خسرو. رفتم تا بتونی دور از من یک تصمیم منطقی واسه زندگیت بگیری و حالا هم دیدم که تصمیمت رو گرفتی... ازت خواهش میکنم از اینجا برو خسرو، تو زن داری، من تحت هیچ شرایطی نمیتونم حتی ذره ای دل به به دلت بدم، چون تو نسبت به یک نفر دیگه تعهد داری... منم امروز و فردا برمیگردم پیش پدرم و شاید دیگه هیچوقت من رو نبینی.‌‌‌ خسرو گفت:اینکارو نکن حوری، من همه چیو درست میکنم، سیمین از اولم میدونست من دوستش ندارم،میدونست تورو دوست دارم. گفت همه مردم ده فهمیدن تو اومدی خواستگاریم و منتظرن خبر عقدمون رو بشنون... گفت بیا و آبروم رو بخر و عقدم کن، هروقت حوری برگشت من از زندگیت میرم کنار... من هیچ علاقه ای به سیمین ندارم حوری، اگه عقدش کردم به خاطر اصرار خودش و فشار های خانواده ام بوده..‌ از جا بلند شدم و گفتم دلیلش هرچی بوده کاریه که شده! من حتی اگه دختر سیفی گدا بودم و تو فقر و فلاکت زندگی میکردم بازم حاضر نمیشدم پا تو زندگی یک زن دیگه بذارم... چه اون زن سیمینی باشه که هیچ دل خوشی ازش ندارم، چه هر زن دیگه ای...حرفم رو زدم و بی توجه به حال خراب خسرو در حالی که از درون داشتم خون گریه میکردم با قدم های سست به سمت سالن دویدم ...در سالن رو که بستم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی زمین نشستم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و زدم زیر گریه... حنیفه هول زده به سمتم دوید، زیر بازوم رو گرفت و از اونجا دورم کرد:دردت به جونم، کاش کاری از دستم ساخته بود... سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:تموم شد... هرچی بین ما بود تموم شد.. فردا برمیگردم بندر... با گفتن این حرفم بهرام نفس راحتی کشید و به سمت حیاط رفت...دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی میفته، من با دست های خودم مردی که دوستم داشت رو از خودم رونده بودم، با اعتماد بی جام به ملیح، با فرار کردنم و غیب شدنم... با اعتمادی که به مادرجون و حرف هاش کردم... همه چیز و همه کس دست به دست هم داده بودند تا من خسرو رو از دست بدم...زیپ کیفم رو بستم و رو به حنیفه گفتم:زنگ میزنی فهیم بیاد باهاش خداحافظی کنم،بابام عجله داره.. حنیفه با غصه باشه ای گفت، تا تلفن رو برداشت تا به حنیفه زنگ بزنه زنگ در خونه به صدا دراومد..هوا داشت تاریک میشد وقتی سروکله ی فهیم پیدا شد، از خوشی علاوه بر لب هاش چشم هاش هم میخندید،انگار روی زمین راه نمیرفت..
لبخند محوی به خوشحالیش زدم و گفتم خوبی آبجی؟ انگار زیادی بهت خوش گذشته که بچه اتم یادت رفت‌‌‌‌... فهیم با ذوق صورتم رو بوسید و گفت:دستت درد نکنه، حال خوب الانم رو مدیون توام، به خدا انقدر واست دعا کردم یه بخت خوب نصیبت بشه.. یه مردی که قدر جواهری عین تو رو بدونه و نذاره اشک به صورتت بشینه ... سر چرخوند دنبال پسرش و تازه اونجا بود که چشمش به ملیح افتاد، ملیحی که کز کرده بود گوشه ی دیوار و سکوت کرده بود. باهاش بحث کرده بودم و بهش توپیده بودم که حق نداره بیشتر از این تو زندگیم دخالت کنه. بهش گفته بودم اجازه نداره حرفی از حقیقت ماجرا به خسرو بزنه ،وگرنه تا قیام قیامت تو صورتش نگاه هم نمیکنم ... ملیح هم دلگیر از حرف هایی که ازجانب من و ننه و حنیفه شنیده بود، گوشه ای نشسته بود و منتظر بود یکی بیاد دنبالش و برگرده خونه ی سرهنگ ... فهیم با دیدن ملیح رو ترش کرد و بی تعارف گفت:چطور روت شده بیای اینجا؟ چطور روت میشه بعد کاری که کردی تو صورت حوری نگاه کنی؟ دست فهیم رو گرفتم و زمزمه کردم:ولش کن... خودش به اندازه ی کافی درد و غصه داره... فهیم با حرص گفت:مشکل شما اینکه فکر می‌کنید چون خودش درد و غصه داره نباید از گل نازکتر بهش گفت! هر درد و غصه ای داشته باشه باعث و بانی اش خودشه، از شر شوهر خلاص شد، اون همه مال و ثروت داشت که میتونست تا ابد بی آقا بالاسر شاهانه زندگی کنه، منتهی با حماقتش به زندگی خودش و بعدم زندگی تو رو خراب کرد ...اون مرد چی داشت که به خاطرش از همه چیزت گذشتی؟ از خواهرت... از دار و ندارت... الان چی نصیبت شده؟ از کلفتی واسه فرشته به چی میرسی؟ ننه دلخور گفت:بسه فهیم، کم خون به جیگرش کن، خودش به اندازه ی کافی بهانه واسه گریه کردن داره.. تو خواهرشی، چطور دلت میاد نمک رو زخمش بپاشی... با غصه به ملیح نگاه کردم، از شدت گریه هق هق میکرد و نفسش بالا نمیومد... حنیفه تشری به فهیم زد و گفت:تمومش کن، اونی که باید ناراحت باشه حوری هه که ملیح رو بخشیده، کاسه ی داغتر از آش نشو... فهیم چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:از بس حوری ساده اس، من جاش بودم تا قیامت تو صورت ملیح هم نگاه نمیکردم... به سختی فهیم رو آروم کردم و به بهانه ی غذا دادن به پسرش کشیدمش تو آشپزخونه، ظرف غذا رو به دستش دادم و گفتم:دست از سر این ملیح بدبخت بردار تو رو خدا، هرچی بود تموم شد و رفت، قسمت و تقدیر منم این بود... فهیم با حرص گفت:به خاطر نادونی ملیح این بلا سر زندگیت اومده... +ول کن فهیم، پیگیر این ماجرا شدن چی رو عوض میکنه؟ به هرحال خسرو زن داره و از نظر من همه چیز تموم شده... اینا رو ولش کن، از خودت بگو، چی شد؟ قرار بود واسه ناهار بیای که... فهیم با شوق خندید و گفت:. انقدر دلم واسش تنگ شده بود... اول که دیدمش خواستم غرغرکنم که چرا دیر اومدی بعد یاد حرف تو افتادم و با روی خوش رفتم استقبالش... اونم تعجب کرده بود، هی میگفت فهیم طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟ دیگه اومد خونه رو دید، بعدم رفتار من رو دید کم کم انگار یخش باز شد... کلی از رفتارهای بد گذشته امون حرف زدیم، هم من معذرت خواهی کردم بابت بحث و دعواها، هم اون رفتارهای بدش رو از دلم درآورد، بعدم ازش قول گرفتم عین گذشته هفته ای چهار روز پیش من باشه، سه روزم پیش زن اولش. به هرحال من بچه کوچیک دارم،نیاز دارم یکی کمکم  کنه، عشرت دختراش دیگه بزرگن... فرامرزم قبول کرد، به خدا حوری همش رو مدیون توام، تا میخواستم تلخی کنم یاد حرف تو میفتادم و سریع اخمم رو باز میکردم ... گفتم:انشالله که همیشه رابطه ی بینتون خوب باشه، قربونت برم کی با جنگ و دعوا چیزی درست شده که واسه تو بشه؟ روی خوش داشته‌باشی اون ترغیب میشه بیاد پیشت، وگرنه باید عقلش کم باشه که بیاد خونه تو غرغرهای تو رو بشنوه... فهیم با ذوق گفت تازه... قرار شد خونه رو هم به نامم بزنه، انگار وقتی میخواسته با من ازدواج کنه برای اینکه دل عشرت رو به دست بیاره خونه ای که توش زندگی میکرده رو به نام عشرت زده.. گفت اینم به نام تو میزنم تا بفهمی بینتون فرقی نمیذارم... لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:چهار روز دیگه باز این رفتار رو یادت نره ها! دوباره بخوای جنگ و دعوا راه بندازی، فقط خودت ضرر میکنی... فهیم با شوق گفت:نه دیگه، قشنگ فهمیدم فرامرز رو چطور میشه سر به راه کرد... تو از خودت بگو؟ با ملیح صلح کردی؟مختصری از ماجرا رو بهش گفتم، زنگ در که به صدا دراومد کیفم رو برداشتم و گفتم:بابامه، امشب میرم خونه ی آقاجونم، فردا صبح هم راه میفتیم سمت بندر... خیلی از درس و مدرسه عقب افتادم... فهیمه با غصه گفت:واقعا میخوای بری؟ بعد اون همه دروغی که بهت گفتن؟ لبخند تلخی زدم و گفتم:پس چیکار کنم آبجی خانم؟ به هر حال خانواده ام هستن...
او چیزی بیشتر از عشق به من داد او مرا با خودم آشتی داد، با خودِ تنها و آزُرده‌ام 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام زیباترین سرودها را زیرا که مردگانِ این سال عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند. 🕊🖤 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو برای من این شکلی‌ای 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞