#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_نود_پنج
در سالن اومد و پشت بندش صدای بلند ملیح که هول زده گفت:من میدونم آقا خسرو، میدونم چرا حوری رفت..
با خشم به سمتش برگشتم و با چشم و ابرو اشاره کردم که ساکت باشه ...حنیفه و ننه هم دنبالش اومده بودن و در تلاش بودن ملیح رو ساکت کنن ،اما ملیح عین همیشه با تصمیمات عجولانه اش داشت همه چیزو خراب میکرد :من باعثش بودم آقا خسرو، علت رفتن حوری، من و دروغی که بهش گفتم، بود....
پا به زمین کوبیدم و با خشم گفتم:برو تو ملیح.. تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، کاری که کردی رو خراب تر از اینی که هست نکن...
ملیح حق به جانب گفت:اتفاقا بهم مربوطه، همه چیزو خراب کردم، حالام خودم درستش میکنم...
خسرو چشم هاش رو ریز کرد و گفت:حرف بزن ببینم، حقيقت رو بهم بگو...
ملیح کمی دستپاچه شد، همیشه با تصمیمات عجولانه اش همه چیز رو خراب میکرد... نزدیکش شدم و بازوش رو گرفتم و کل حرصم رو سرش خالی کردم و ناخنم رو تو گوشت دستش فرو کردم، زیر گوشش زمزمه کردم:یک کلمه... فقط یک کلمه از حقیقت رو بگو تا یادم بره خواهری به اسم ملیح دارم، زندگی منو خراب کردی... حالا نوبت سیمینه؟
با چشم های خیس از اشک نگاهم کرد، فشاری به بازوش آوردم و آروم هولش دادم به سمت در سالن و گفتم:برو تو ملیح، تو این موضوع نمیخوام کسی دخالت کنه... خودم همه چیزو بهش میگم...
ملیح و حنیفه و ننه که رفتن داخل رو کردم به بهرام و گفتم:اگه میشه یکم ما رو تنها بذارید لطفا... قول میدم زود تمومش کنم...
بهرام نگران سری تکون داد و داخل رفت، با فاصله از خسرو روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و خیره شدم به گلدون های شمعدونی حنیفه و به سردی گفتم:اینکارا چیه میکنی؟ واسه چی عین جوون های هفده هجده ساله احساسی عمل میکنی؟ میخوای چیو ثابت کنی خسرو؟
با ملایمت گفت:حوری، من هیچی ازت نمیخوام. فقط بهم بگو چرا رفتی؟ چرا وقتی رابطه امون با هم خوب بود یکدفعه غیب شدی؟
رو گرفتم ازش و ماجرای تماس مادرش رو براش گفتم....
خسرو با تعجب گفت:به خاطر این تماس رفتی؟ منو تادون فرض نکن حوری... من بچه ده ساله نیستم که این حرف ها رو باور کنم! ملیح چی میگفت؟چرا میگفت اون مقصره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:چون وقتی مادرت زنگ زد و اون حرف ها رو به من زد، ملیح و فهیم بهم گفتن این رابطه اشتباهه، ملیح بود که با حرف هاش باعث شد چشم من باز بشه و بفهمم نمیتونم با مردی که خانواده اش چشم دیدنم رو ندارن ادامه بدم، واسه همین رفتم خسرو. رفتم تا بتونی دور از من یک تصمیم منطقی واسه زندگیت بگیری و حالا هم دیدم که تصمیمت رو گرفتی... ازت خواهش میکنم از اینجا برو خسرو، تو زن داری، من تحت هیچ شرایطی نمیتونم حتی ذره ای دل به به دلت بدم، چون تو نسبت به یک نفر دیگه تعهد داری... منم امروز و فردا برمیگردم پیش پدرم و شاید دیگه هیچوقت من رو نبینی.
خسرو گفت:اینکارو نکن حوری، من همه چیو درست میکنم، سیمین از اولم میدونست من دوستش ندارم،میدونست تورو دوست دارم. گفت همه مردم ده فهمیدن تو اومدی خواستگاریم و منتظرن خبر عقدمون رو بشنون... گفت بیا و آبروم رو بخر و عقدم کن، هروقت حوری برگشت من از زندگیت میرم کنار... من هیچ علاقه ای به سیمین ندارم حوری، اگه عقدش کردم به خاطر اصرار خودش و فشار های خانواده ام بوده..
از جا بلند شدم و گفتم دلیلش هرچی بوده کاریه که شده! من حتی اگه دختر سیفی گدا بودم و تو فقر و فلاکت زندگی میکردم بازم حاضر نمیشدم پا تو زندگی یک زن دیگه بذارم... چه اون زن سیمینی باشه که هیچ دل خوشی ازش ندارم، چه هر زن دیگه ای...حرفم رو زدم و بی توجه به حال خراب خسرو در حالی که از درون داشتم خون گریه میکردم با قدم های سست به سمت سالن دویدم ...در سالن رو که بستم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی زمین نشستم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و زدم زیر گریه... حنیفه هول زده به سمتم دوید، زیر بازوم رو گرفت و از اونجا دورم کرد:دردت به جونم، کاش کاری از دستم ساخته بود... سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:تموم شد... هرچی بین ما بود تموم شد.. فردا برمیگردم بندر...
با گفتن این حرفم بهرام نفس راحتی کشید و به سمت حیاط رفت...دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی میفته، من با دست های خودم مردی که دوستم داشت رو از خودم رونده بودم، با اعتماد بی جام به ملیح، با فرار کردنم و غیب شدنم... با اعتمادی که به مادرجون و حرف هاش کردم... همه چیز و همه کس دست به دست هم داده بودند تا من خسرو رو از دست بدم...زیپ کیفم رو بستم و رو به حنیفه گفتم:زنگ میزنی فهیم بیاد باهاش خداحافظی کنم،بابام عجله داره..
حنیفه با غصه باشه ای گفت، تا تلفن رو برداشت تا به حنیفه زنگ بزنه زنگ در خونه به صدا دراومد..هوا داشت تاریک میشد وقتی سروکله ی فهیم پیدا شد، از خوشی علاوه بر لب هاش چشم هاش هم میخندید،انگار روی زمین راه نمیرفت..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_نود_شش
لبخند محوی به خوشحالیش زدم و گفتم خوبی آبجی؟ انگار زیادی بهت خوش گذشته که بچه اتم یادت رفت...
فهیم با ذوق صورتم رو بوسید و گفت:دستت درد نکنه، حال خوب الانم رو مدیون توام، به خدا انقدر واست دعا کردم یه بخت خوب نصیبت بشه.. یه مردی که قدر جواهری عین تو رو بدونه و نذاره اشک به صورتت بشینه ...
سر چرخوند دنبال پسرش و تازه اونجا بود که چشمش به ملیح افتاد، ملیحی که کز کرده بود گوشه ی دیوار و سکوت کرده بود. باهاش بحث کرده بودم و بهش توپیده بودم که حق نداره بیشتر از این تو زندگیم دخالت کنه. بهش گفته بودم اجازه نداره حرفی از حقیقت ماجرا به خسرو بزنه ،وگرنه تا قیام قیامت تو صورتش نگاه هم نمیکنم ...
ملیح هم دلگیر از حرف هایی که ازجانب من و ننه و حنیفه شنیده بود، گوشه ای نشسته بود و منتظر بود یکی بیاد دنبالش و برگرده خونه ی سرهنگ ...
فهیم با دیدن ملیح رو ترش کرد و بی تعارف گفت:چطور روت شده بیای اینجا؟ چطور روت میشه بعد کاری که کردی تو صورت حوری نگاه کنی؟
دست فهیم رو گرفتم و زمزمه کردم:ولش کن... خودش به اندازه ی کافی درد و غصه داره...
فهیم با حرص گفت:مشکل شما اینکه فکر میکنید چون خودش درد و غصه داره نباید از گل نازکتر بهش گفت! هر درد و غصه ای داشته باشه باعث و بانی اش خودشه، از شر شوهر خلاص شد، اون همه مال و ثروت داشت که میتونست تا ابد بی آقا بالاسر شاهانه زندگی کنه، منتهی با حماقتش به زندگی خودش و بعدم زندگی تو رو خراب کرد ...اون مرد چی داشت که به خاطرش از همه چیزت گذشتی؟ از خواهرت... از دار و ندارت... الان چی نصیبت شده؟ از کلفتی واسه فرشته به چی میرسی؟
ننه دلخور گفت:بسه فهیم، کم خون به جیگرش کن، خودش به اندازه ی کافی بهانه واسه گریه کردن داره.. تو خواهرشی، چطور دلت میاد نمک رو زخمش بپاشی...
با غصه به ملیح نگاه کردم، از شدت گریه هق هق میکرد و نفسش بالا نمیومد...
حنیفه تشری به فهیم زد و گفت:تمومش کن، اونی که باید ناراحت باشه حوری هه که ملیح رو بخشیده، کاسه ی داغتر از آش نشو...
فهیم چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:از بس حوری ساده اس، من جاش بودم تا قیامت تو صورت ملیح هم نگاه نمیکردم...
به سختی فهیم رو آروم کردم و به بهانه ی غذا دادن به پسرش کشیدمش تو آشپزخونه، ظرف غذا رو به دستش دادم و گفتم:دست از سر این ملیح بدبخت بردار تو رو خدا، هرچی بود تموم شد و رفت، قسمت و تقدیر منم این بود...
فهیم با حرص گفت:به خاطر نادونی ملیح این بلا سر زندگیت اومده...
+ول کن فهیم، پیگیر این ماجرا شدن چی رو عوض میکنه؟ به هرحال خسرو زن داره و از نظر من همه چیز تموم شده... اینا رو ولش کن، از خودت بگو، چی شد؟ قرار بود واسه ناهار بیای که...
فهیم با شوق خندید و گفت:. انقدر دلم واسش تنگ شده بود... اول که دیدمش خواستم غرغرکنم که چرا دیر اومدی بعد یاد حرف تو افتادم و با روی خوش رفتم استقبالش... اونم تعجب کرده بود، هی میگفت فهیم طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟ دیگه اومد خونه رو دید، بعدم رفتار من رو دید کم کم انگار یخش باز شد... کلی از رفتارهای بد گذشته امون حرف زدیم، هم من معذرت خواهی کردم بابت بحث و دعواها، هم اون رفتارهای بدش رو از دلم درآورد، بعدم ازش قول گرفتم عین گذشته هفته ای چهار روز پیش من باشه، سه روزم پیش زن اولش. به هرحال من بچه کوچیک دارم،نیاز دارم یکی کمکم کنه، عشرت دختراش دیگه بزرگن... فرامرزم قبول کرد، به خدا حوری همش رو مدیون توام، تا میخواستم تلخی کنم یاد حرف تو میفتادم و سریع اخمم رو باز میکردم ...
گفتم:انشالله که همیشه رابطه ی بینتون خوب باشه، قربونت برم کی با جنگ و دعوا چیزی درست شده که واسه تو بشه؟ روی خوش داشتهباشی اون ترغیب میشه بیاد پیشت، وگرنه باید عقلش کم باشه که بیاد خونه تو غرغرهای تو رو بشنوه...
فهیم با ذوق گفت تازه... قرار شد خونه رو هم به نامم بزنه، انگار وقتی میخواسته با من ازدواج کنه برای اینکه دل عشرت رو به دست بیاره خونه ای که توش زندگی میکرده رو به نام عشرت زده.. گفت اینم به نام تو میزنم تا بفهمی بینتون فرقی نمیذارم...
لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:چهار روز دیگه باز این رفتار رو یادت نره ها! دوباره بخوای جنگ و دعوا راه بندازی، فقط خودت ضرر میکنی...
فهیم با شوق گفت:نه دیگه، قشنگ فهمیدم فرامرز رو چطور میشه سر به راه کرد... تو از خودت بگو؟ با ملیح صلح کردی؟مختصری از ماجرا رو بهش گفتم، زنگ در که به صدا دراومد کیفم رو برداشتم و گفتم:بابامه، امشب میرم خونه ی آقاجونم، فردا صبح هم راه میفتیم سمت بندر... خیلی از درس و مدرسه عقب افتادم...
فهیمه با غصه گفت:واقعا میخوای بری؟
بعد اون همه دروغی که بهت گفتن؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:پس چیکار کنم آبجی خانم؟ به هر حال خانواده ام هستن...
او چیزی بیشتر از عشق به من داد
او مرا با خودم آشتی داد، با خودِ تنها و آزُردهام
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند. 🕊🖤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
با تو قدم زدن را آنقدر دوست دارم
که به جای خانه برای عشقمان
جاده خواهم ساخت😍💙🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بدون تو
پرستویی شدهام
که در آسمانی مه گرفته پرواز میکند
کوچ میکنم
اما نمیدانم مقصدم کجاست🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هر روز بیش از پیش
به این راز پی میبرم که:
تو دنیای من هستی🤍🫂❤️🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
«بهترین حس دنیا اینه که بدونی
یک نفر هست که فقط با دیدنش
لبخند روی لبهات میشینه…
روزت مبارک عشق همیشگی من 💙🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
«تمام دنیام خلاصه میشه توی همین سه کلمه:
تو… من… ما… 💫
26 شهریورروز پسر مبارک، عشق ابدی من 💙🫂❤️🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو ذوق منی؛
برای زود بیدار شدن،
برای خوشحال بودن،
برای قشنگتر بودن،
برای امیدوار بودن،
برای پیشرفت کردن،
برای آینده و روزایی که قراره کنار تو بگذره>>
روزت مبارک عشق ابدی من😀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من نمدونستم عشق یعنی چی؟!
تاوقتی ک تو اومدی تو زندگیم:)
روز جهانی پسر مبارک عزیزدلم😀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞