eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
• عشق یعنی من باشم و تو و لبخندی که از سر شیطنت بر لبانم می‌نشیند ♥️😍 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چه خوش صیدِ دلم کردی،بنازم چَشمِ مستت را 😍💙❤️🫂🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ ‌ ‌‌ خوش بحــال مَـن .. با ❪ داشـتنت ❫خوشــبَخت تَرین حَـوّایِ زَمینـم✨🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گفتمش: دل بردى از ما جان من مقصد كجاست؟! گفت عاشق رانشاید پرس‌وجو باما بیا... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🤍هنوزم مثل روزاولی که دیدمت برات ذوق دارم قشنگ ترین اتفاق زندگی من :) 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باقیات صالحات آیا به گوشت خورده است؟ بوسه ای نذر لبانم کن...خدا اجرت دهد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود_شش لبخند محوی به خوشحالیش زدم و گفتم خوبی آبجی؟ انگار زیا
نمیتونم بندازمشون دور که، بهتون سر میزنم، عید که بشه حتما میام... دلم واسه شما هم تنگ نشه ،واسه این فسقلی ها حسابی تنگ میشه.. فهیمه محکم بغلم کرد و زیر گو‌شم گفت:تو همیشه خواهر منی...حتی اگه هیچ نسبت خونی با هم نداشته باشیم بازم خواهر منی... تحت هر شرایطی در خونه ی من به روت بازه و تا ابد حمایت من رو داری... حتی اگر کار اشتباهی بکنی... دلم گرم شد... دلم گرم شد بابت محبت زنی که خواهرم نبود، اما خواهری میکرد در حقم... بوسه ای به صورتش زدم و سعی کردم جلوی گریه ام رو بگیرم...با حنیفه و ننه هم خداحافظی کردم، بچه ها رو محکم بوسیدم و نیم نگاهی به ملیح که حتی جلو نمیومد انداختم، میدونستم به اندازه ی کافی درد و غصه تو زندگیش داره و من نمیخواستم دردی به درد هاش اضافه کنم، برای همین زبونی گفتم بخشیدمت تا خیالش راحت بشه ،اما هنوز ازش دلگیر بودم و تا قیامت دلم باهاش صاف نمیشد... ننه اشاره ای بهم کرد و گفت:تو دلت بزرگه ننه...نذار کینه و کدورتی بمونه... به خاطر ننه و دل بزرگش به سمت ملیح رفتم، بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم. دستی به موهای فرفری دخترش کشیدم و گفتم:نذار خسرو هيچوقت حقیقت رو بفهمه.. اگه میخوای اشتباه گذشته ات رو جبران کنی ،تنها راهش همینه ملیح... بذار خسرو زندگیش رو بکنه! اگه منو دوست داری هرگز حقیقت رو بهش نگو... با چشم های خیس از اشک نگاهم رو ازش گرفتم، به ننه قول دادم بهش زنگ بزنم و عید بهشون سر بزنم، بعدم کیفم رو برداشتم و با عجله بیرون رفتم ...بابا دم در منتظرم بود. خودم بهش گفته بودم بیاد دنبالم، هرچند با تمام وجودم دلم میخواست شیراز بمونم، اما حنیفه و فهیمه ازدواج کرده بودن و نمیتونستم سربارشون باشم، از طرفی بعد دروغی که مادرجون بهم گفته بود، دلم رنجیده بود ازشون و نمیخواستم برم خونه اشون... بابا ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ی آقاجون رفت، قرار بود شب رو اونجا بخوابیم و صبح زود به سمت بندر بریم... قبل از اینکه وارد خونه بشم، بابا گفت:حوری.... میخوام بدونی هر حرفی مادرجون زده به خواست و اصرار من بوده، من میخواستم ارتباطت رو با گذشته قطع کنم چون صلاح تو رو تو این میدیدم.. خلاصه به شیراز برگشتیم....تو این مدت فقط یکبار فهیم گفت خسرو سد راهش شده و ازش خواسته بهش بگه من تو چه شهری زندگی میکنم، فهیم هم بهش گفته بوده که بهتره خسرو دیگه دنبال من نباشه، چون محاله من با وجود سیمین روی خوشی بهش نشون بدم...روزها از پی هم میگذشت و شکم خاتون روز به روز بزرگتر میشد،عید نوروز اون سال با اصرار برای دیدن ننه و خواهرا راهی شیراز شدم، نمیخواستم خسرو بفهمه شیرازم ،برای همین ساکن خونه ی فهیم شدم و ده روزی ننه هم اومد شیراز و حسابی حال و هوام عوض شد... بعدم مراسم عروسی دخترا بود ،اما من از ترس اینکه خسرو دوباره من رو ببینه و فیلش یاد هندوستان کنه، ترجیح دادم تو مراسم عروسی شرکت نکنم.حنیفه میگفت بعد رفتنم از شیراز ،خسرو مدت زیادی اصلا با سیمین حرف نمیزده. میگفت تازه یکم رابطه اش با سیمین بهتر شده، مسلما اگه من رو میدید دوباره زندگی مشترکش دچار بحران میشد و من هرگز دلم نمیخواست باعث و بانی همچین مشکلی باشم. سیمین واسم پیغام فرستاده بود که حلالم نمیکنه اگه سد راه خسرو بشم... گفته بود من خودم بلدم زندگیم رو حفظ کنم و خسرو رو سر به راه کنم، فقط کافیه تو رو دیگه نبینه...چند مدت که بگذره فراموشت میکنه و دلش گرم زندگی با من میشه... منم قصد نداشتم لجبازی کنم، چون خسرو حق سیمین بود... چون زمین و زمان و تمام آدم های اطرافم دست به دست هم داده بودن تا من و خسرو رو از هم جدا کنن و الحق هم که موفق شده بودند... تابستون سال ۵١ بود که تو یک شب گرم و شرجی درد خاتون شروع شد و بلافاصله همراه بابا راهی بيمارستان شدند، ده روز زودتر از موعد دردش شروع شده بود و هنوز مادرجون نیومده بود بندر.. روزهای اخر حاملگیش مدام باهم بحث و دعوا داشتیم، به قول بابا من انگار با همه سر جنگ داشتم، چشم دیدن حال خوب خاتون رو نداشتم و هرچقدر هم فهیم و حنیفه نصیحتم می‌کردند که این زن مادر واقعی توئه، بازم نمیتونستم به عنوان مادرم قبولش کنم و مدام سر هر حرفی دعوا راه مینداختم و اشک خاتون رو در میاوردم و بعدشم پشیمون میشدم. البته خاتون هم بی تقصیر نبود، نمیدونم از عمد یا غیر عمد، مدام جلوی من ذوق بچه اش رو میکرد،براش سیسمونی حاضر کرده بود و روزی چند بار ساک بیمارستان بچه رو باز و بسته میکرد... مدام میگفت اگه پسر باشه اسمش رو میذارم امیر و اگه دختر باشه دلم میخواد اسمشو بذارم ناهید...وقتی یاد حرف ننه می افتادم که میگفت تو رو با یک پتو تو بیابون رها کرده بودند و حتی لباس به تن نداشتی،حالم بد میشد و دلم میخواست کل اون کیف و سیسمونی رو دور بریزم...