eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ ‌ ‌‌ خوش بحــال مَـن .. با ❪ داشـتنت ❫خوشــبَخت تَرین حَـوّایِ زَمینـم✨🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گفتمش: دل بردى از ما جان من مقصد كجاست؟! گفت عاشق رانشاید پرس‌وجو باما بیا... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🤍هنوزم مثل روزاولی که دیدمت برات ذوق دارم قشنگ ترین اتفاق زندگی من :) 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باقیات صالحات آیا به گوشت خورده است؟ بوسه ای نذر لبانم کن...خدا اجرت دهد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود_شش لبخند محوی به خوشحالیش زدم و گفتم خوبی آبجی؟ انگار زیا
نمیتونم بندازمشون دور که، بهتون سر میزنم، عید که بشه حتما میام... دلم واسه شما هم تنگ نشه ،واسه این فسقلی ها حسابی تنگ میشه.. فهیمه محکم بغلم کرد و زیر گو‌شم گفت:تو همیشه خواهر منی...حتی اگه هیچ نسبت خونی با هم نداشته باشیم بازم خواهر منی... تحت هر شرایطی در خونه ی من به روت بازه و تا ابد حمایت من رو داری... حتی اگر کار اشتباهی بکنی... دلم گرم شد... دلم گرم شد بابت محبت زنی که خواهرم نبود، اما خواهری میکرد در حقم... بوسه ای به صورتش زدم و سعی کردم جلوی گریه ام رو بگیرم...با حنیفه و ننه هم خداحافظی کردم، بچه ها رو محکم بوسیدم و نیم نگاهی به ملیح که حتی جلو نمیومد انداختم، میدونستم به اندازه ی کافی درد و غصه تو زندگیش داره و من نمیخواستم دردی به درد هاش اضافه کنم، برای همین زبونی گفتم بخشیدمت تا خیالش راحت بشه ،اما هنوز ازش دلگیر بودم و تا قیامت دلم باهاش صاف نمیشد... ننه اشاره ای بهم کرد و گفت:تو دلت بزرگه ننه...نذار کینه و کدورتی بمونه... به خاطر ننه و دل بزرگش به سمت ملیح رفتم، بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم. دستی به موهای فرفری دخترش کشیدم و گفتم:نذار خسرو هيچوقت حقیقت رو بفهمه.. اگه میخوای اشتباه گذشته ات رو جبران کنی ،تنها راهش همینه ملیح... بذار خسرو زندگیش رو بکنه! اگه منو دوست داری هرگز حقیقت رو بهش نگو... با چشم های خیس از اشک نگاهم رو ازش گرفتم، به ننه قول دادم بهش زنگ بزنم و عید بهشون سر بزنم، بعدم کیفم رو برداشتم و با عجله بیرون رفتم ...بابا دم در منتظرم بود. خودم بهش گفته بودم بیاد دنبالم، هرچند با تمام وجودم دلم میخواست شیراز بمونم، اما حنیفه و فهیمه ازدواج کرده بودن و نمیتونستم سربارشون باشم، از طرفی بعد دروغی که مادرجون بهم گفته بود، دلم رنجیده بود ازشون و نمیخواستم برم خونه اشون... بابا ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ی آقاجون رفت، قرار بود شب رو اونجا بخوابیم و صبح زود به سمت بندر بریم... قبل از اینکه وارد خونه بشم، بابا گفت:حوری.... میخوام بدونی هر حرفی مادرجون زده به خواست و اصرار من بوده، من میخواستم ارتباطت رو با گذشته قطع کنم چون صلاح تو رو تو این میدیدم.. خلاصه به شیراز برگشتیم....تو این مدت فقط یکبار فهیم گفت خسرو سد راهش شده و ازش خواسته بهش بگه من تو چه شهری زندگی میکنم، فهیم هم بهش گفته بوده که بهتره خسرو دیگه دنبال من نباشه، چون محاله من با وجود سیمین روی خوشی بهش نشون بدم...روزها از پی هم میگذشت و شکم خاتون روز به روز بزرگتر میشد،عید نوروز اون سال با اصرار برای دیدن ننه و خواهرا راهی شیراز شدم، نمیخواستم خسرو بفهمه شیرازم ،برای همین ساکن خونه ی فهیم شدم و ده روزی ننه هم اومد شیراز و حسابی حال و هوام عوض شد... بعدم مراسم عروسی دخترا بود ،اما من از ترس اینکه خسرو دوباره من رو ببینه و فیلش یاد هندوستان کنه، ترجیح دادم تو مراسم عروسی شرکت نکنم.حنیفه میگفت بعد رفتنم از شیراز ،خسرو مدت زیادی اصلا با سیمین حرف نمیزده. میگفت تازه یکم رابطه اش با سیمین بهتر شده، مسلما اگه من رو میدید دوباره زندگی مشترکش دچار بحران میشد و من هرگز دلم نمیخواست باعث و بانی همچین مشکلی باشم. سیمین واسم پیغام فرستاده بود که حلالم نمیکنه اگه سد راه خسرو بشم... گفته بود من خودم بلدم زندگیم رو حفظ کنم و خسرو رو سر به راه کنم، فقط کافیه تو رو دیگه نبینه...چند مدت که بگذره فراموشت میکنه و دلش گرم زندگی با من میشه... منم قصد نداشتم لجبازی کنم، چون خسرو حق سیمین بود... چون زمین و زمان و تمام آدم های اطرافم دست به دست هم داده بودن تا من و خسرو رو از هم جدا کنن و الحق هم که موفق شده بودند... تابستون سال ۵١ بود که تو یک شب گرم و شرجی درد خاتون شروع شد و بلافاصله همراه بابا راهی بيمارستان شدند، ده روز زودتر از موعد دردش شروع شده بود و هنوز مادرجون نیومده بود بندر.. روزهای اخر حاملگیش مدام باهم بحث و دعوا داشتیم، به قول بابا من انگار با همه سر جنگ داشتم، چشم دیدن حال خوب خاتون رو نداشتم و هرچقدر هم فهیم و حنیفه نصیحتم می‌کردند که این زن مادر واقعی توئه، بازم نمیتونستم به عنوان مادرم قبولش کنم و مدام سر هر حرفی دعوا راه مینداختم و اشک خاتون رو در میاوردم و بعدشم پشیمون میشدم. البته خاتون هم بی تقصیر نبود، نمیدونم از عمد یا غیر عمد، مدام جلوی من ذوق بچه اش رو میکرد،براش سیسمونی حاضر کرده بود و روزی چند بار ساک بیمارستان بچه رو باز و بسته میکرد... مدام میگفت اگه پسر باشه اسمش رو میذارم امیر و اگه دختر باشه دلم میخواد اسمشو بذارم ناهید...وقتی یاد حرف ننه می افتادم که میگفت تو رو با یک پتو تو بیابون رها کرده بودند و حتی لباس به تن نداشتی،حالم بد میشد و دلم میخواست کل اون کیف و سیسمونی رو دور بریزم...
خاتون لباس مخصوص دوخت کرده بود و من به یاد حرفش می افتادم که میگفت حتی حاضر نشدم یکبار بهت شیر بدم! همش با خودم میگفتم فرق من و این بچه چی بوده! چرا انقدر در حق من ناحقی کرده و تمام مادرانگیش رو داره خرج این بچه میکنه! رفتارم گاهی دست خودم نبود، گاهی به خودم حق میدادم با خاتون بحث کنم و گاهی از حرف هایی که میزدم و رفتار هایی که میکردم شرمنده میشدم...میدونستم اون بچه که به دنیا بیاد شرایط به مراتب برام سخت تر میشه،برای همین اصرار داشتم از اول تابستون برم شیراز، اما بابا اجازه نداد. میگفت خاتون نزدیک زایمانشه و بهتره به جای رفتن به شیراز بمونی و کمک حال مادرت باشی.... ساعت نزدیک سه صبح بود که خاتون و بابا از خونه بیرون زدند. اول میخواستم همراهشون برم، اما بابا زنگ زده بود به عمو تا مادرجون و آقاجون رو بیاره بندر و من باید میموندم تا در رو براشون باز کنم تا صبح تو سالن منتظر خبر بودم، نمیدونم چرا عذاب وجدان داشتم،همش ترس این رو داشتم که بلایی سر خاتون بیاد... ساعت شش صبح بود که زنگ تلفن به صدا دراومد، هول زده تلفنی رو برداشتم، صداش پر شوق بابا که به گوشم رسید نفس راحتی کشیدم و تازه فهمیدم از شدت استرس کل ناخن هام رو جویدم... +مژده بده آبجی خانم، صاحب یک خواهر بور و چشم روشن شدی...درست عین خودت... اشک روی گونه ام نشست‌ و زمزمه کردم خاتون چطوره؟ +مادرتم خوبه عزیزم،جفتشون خوبن..من تازه تونستم بچه رو ببینم... بین گریه خندیدم و گفتم:به خاتون بگو به جبران تمام کم کاری هاش باید اسم بچه رو من بذارم.. حالا هم بیا دنبالم دلم میخواد بچه رو ببینم،کلیدم میدیم زن همسایه... بابا باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد، حس عجیبی داشتم، دلم میخواست زودتر اون بچه رو ببینم... بابا که اومد دنبالم تا صدای بوق ماشینش رو شنیدم معطل نکردم و با عجله پایین دویدم، بابا با دیدنم خندید و گفت:با کارهایی که تو میکردی فکر میکردم چشم دیدن بچه رو نداشته باشی! اخمی کردم و گفتم:از شما و خاتون که دلگیرم، دلیلش رو هم خودتون خوب میدونید. اما اون بچه هیچ ربطی به دلخوری بین ماها نداره...بابا سری تکون داد و سکوت کرد، عین تمام روزهایی که ازش گله میکردم و ترجیح میداد سکوت کنه و بحث رو کش نده ....وارد بيمارستان که شدیم با اصرار بابا من راهی بخش زنان شدم و بابا پایین موند.. با راهنمایی پرستار وارد اتاق شش تخته ای شدم، خاتون روی اولین تخت دراز کشیده بود و تخت کوچک کنارش بود و نوزادی توش خوابیده بود... با حسی عجیب جلو رفتم و خیره شدم به نوزادی که بی نهایت شبیه من بود... با توصیفی که ننه از بچگیم میکرد این بچه کاملا شبیه من بود...لبخند روی لبم بود و دلم نمیومد چشم بگیرم از اون بچه، صدای گرفته ی خاتون که به گوشم رسید به سختی چشم گرفتم از بچه و به سمتش برگشتم... خاتون دست دراز کرد و گفت:بیا عزیزم...برای اولین بار بود که عزیزم گفتنش به دلم نشست. دستش رو که گرفتم خاتون با صدای بلندی زد زیر گریه و بغلم کرد:منو ببخش... بابت تمام خطاهام..تمام نبودن هام...با تشر پرستار خاتون به سختی جلوی گریه اش رو گرفت و خودش رو جمع و جور کرد:خانم شما باید بچه شیر بدی! گریه کردنت واسه چیه...یالا..بشین کمکت کنم بچه شیر بدی... با غصه گوشه ای ایستادم، حال خاتون بد بود، مشخص بود عذاب وجدان شدیدی داره، شاید با دیدن اون بچه به یاد خاطرات تولد من افتاده بود..گریه اش لحظه ای بند نمیومد و تشر های پرستارم فایده ای نداشت...پرستار که دید خاتون ساکت نمیشه با حرص بچه رو گذاشت تو بغلش و گفت:بشین انقدر گریه کن تا شیرت خشک بشه... من دیگه کاریت ندارم...همراه تخت های دیگه سعی میکردن خاتون رو آروم کنن، اما خاتون آروم و قرار نداشت، دست دراز کرد و دستم رو گرفت و با حالی خراب گفت:حلالم کن حوری... دارم تو آتیش میسوزم... از وقتی درد زایمانم شروع شد همش به فکر تو و روز تولدت بودم... انگار بعد سال ها یکی چشمم رو باز کرده و فهمیدم چقدر بهت ظلم کردم... چقدر در حقت کوتاهی کردم... بیا نزدیک دخترم...نزدیک که شدم خاتون محکم بغلم کرد، لرزش شونه هاش دلم رو به درد می‌آورد. با خودم گفتم تو جای این زن نبودی حوری... شاید شرایط مشابه با اون رو داشتی، اما باز هم نمیتونی خودت رو جای اون بذاری... خیره شدم به نوزادی که داشت دهن میچرخوند و با غصه گفتم:گریه نکن... به جای گریه کردن وغصه خوردن سعی کن این بچه رو جوری بزرگ کنی که هیچ کمبودی نداشته باشه. حالا هم بهش شیر بده، مشخصه گرسنه اس.. خودم بچه رو گذاشتم بغلش و با کمک همراه تخت بغل کمکش کردم بچه رو شیر بده،بچه که شروع به شیرخوردن کرد،گریم گرفت، عقب عقب رفتم و از اتاق بیرون زدم. حس میکردم توان موندن تو اون اتاق رو ندارم...
وارد محوطه ی بیرونی بیمارستان که شدم چشمم به بابا افتاد، با نگرانی به سمتم اومد و گفت:حوری؟ چت شده؟ چرا گریه میکنی؟ به سختی بین گریه لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست، از دیدن خواهری که گویا عین بچگی های خودمه یکم احساساتی شدم... بابا زیر گوشم گفت:تو عمر منی، سال های زیادی غصه ی نبودنت رو خوردم،سختی های زیادی کشیدم وقتی فهمیدم از دستت دادم... برای همین دلم نمیخواد از دستت بدم، اگر سعی کردم خسرو رو ازت دور کنم شاید تنها دلیلش علاقه عمیقیه که بهت دارم... دلم نمیخواست وقتی بعد این همه سال پیدات کردم انقدر زود از دستت بدم... منو ببخش باباجان، منو ببخش و بدون تا ابد تو جایگاه ویژه ای تو قلبم داری، جایگاهی که هیچکس نمیتونه خودشو جا کنه...نفس عمیقی کشیدم ... بابا گفت زنگ زدم صدیقه، میگفت تا مادرجون اینا راه افتادن یکم دیر شده، احتمالا آخر شب برسن، بعدم که خسته ی راهن... میتونی امشب پیش خاتون بمونی؟ سری تکون دادم و قبول کردم. بابا هم رفت یک جعبه شیرینی خرید و کل بخش رو شیرینی داد. مشخص بود خیلی خوشحاله، لبخند از لبش دور نمیشد و اگه بهش اجازه میدادن خودش کنار خاتون میموند...با کمک پرستار خاتون کمی راه رفت و غذا خورد و بعد بچه رو شیر داد. دلم نمیخواست چشم بگیرم از اون بچه. انقدر بامزه و شیرین بود که مدام قربون صدقه اش میرفتم و باعث شگفتی خاتون میشدم...سر شب که شد، بچه بالاخره سیر شد و بعد چند ساعت بیقراری خوابش برد...خسته از روز پر ماجرایی که داشتیم کنار خاتون نشستم و گفتم:بگیر بخواب، این فسقلی الانه که دوباره بیدار بشه .. خاتون دستم رو گرفت و نالید:حلالم میکنی حوری؟ بابت خطاهایی که کردم من رو میبخشی؟ سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم، خطای خاتون قابل بخشش نبود... یا شاید من انقدر بخشنده نبودم که خطای خاتون رو ببخشم... خاتون که سکوتم رو دید گفت:قلبم داره آتیش میگیره حوری... وقتی بچه رو شیر دادم ،یاد زمانی افتادم که قابله التماسم میکرد تو رو شیر بدم و من نمیخواستم حتی نگاهت کنم... من بچگی سختی داشتم حوری، شاید خیلی سخت تر از بچگی تو... تو لااقل مادری داشتی که پشتت باشه، اما من هیچکس رو نداشتم، یک پدر سختگیر، دو تا برادر غیرتی و عصبی... یک مادر افسرده و غمگین که حتی از پس خودش برنمیومد... من تو همچین خانواده ای بزرگ شدم... وسط آدم هایی که هرکدوم کمبود هایی داشتن... پدرم فکر میکرد خونه پادگانه... باورت نمیشه اگر ناخنم یکم بلند میشد بدون تذکر با خط کش محکم میکوبید رو دستم... مدام من و خواهرم رو تحقیر میکرد، جوری که من حتی دستم به سفره اش نمیرفت... روزی نبود که از دستش کتک نخوریم، اگه ازش پول می‌خواستیم ،انگار جونش رو می‌خواستیم بگیریم... میگفت شما ولخرجی میکنید، انتظار داشت کل سال با یک دفتر و یک مداد و خودکار سر کنیم... هرچی از سختی های بچگی و نوجوونیم بگم کم گفتم... شاید باورت نشه اما روز و هفته و ماه میگذشت و من تو اون خونه با کسی حرف نمیزدم... یعنی هممون همین بودیم. عین چند تا غریبه کنار هم زندگی میکردیم... مادرم بیزار بود از خودش و زندگیش... حتی از ما... مخصوصا منی که دختر بزرگ خونه بودم، میگفت اگه تو رو حامله نبودم، بابات رو ول میکردم و همراه خانواده ام میرفتم انگلیس..همیشه منت اینو سرمون میذاشت که من به خاطر شماها موندم، به خاطر شما این خفت رو تحمل میکنم... شب و روز با بابا دعوا داشتن... انقدر دعواهاشون به ما فشار میاورد که من و خواهرم دچار شب ادراری شده بودیم، هر شب تشکم رو خیس میکردم، فرداش انقدر از دست مادرم کتک میخوردم که جای سالم تو بدنم نمیموند... کتک میزد و میگفت وای به شما که به خاطر شماها از رفاه خودم گذشتم، تو چشم ما نگاه میکرد و از ته دل میگفت الهی بمیرید تا منم خلاص شم از این زندگی، میگفت شماها دست و پای منو بستید و من هزار بار تو دلم میگفتم ای کاش میرفتی... ای کاش میرفتی و انقدر منت موندنت رو سرمون نمیذاشتی... آرزوم بود پدر و مادرم از هم جدا بشن، بلکه کمی آرامش برقرار بشه...اغراق نمیکنم اگه بگم پدر و مادر من حتی یک روز رو بدون دعوا به شب نمیرسوندن... هر دو از هم بیزار بودن و به قول خودشون برای حرف مردم و آبروشون کنار هم مونده بودند که ای کاش نمیموندن... شاید اگه کنار هم نبودن ما انقدر با عقده بزرگ نمیشدیم..انقدر کمبودها نداشتیم...وقتی محمد اومد خواستگاریم خوشحال شدم، محمد نمیدونست من تو چه خانواده ی داغونی بزرگ شدم.. مامان و بابا خیلی خوب بلد بودند ظاهر سازی کنند.. جوری که همه فکر میکردند این دو نفر خوشبخت ترین زن و شوهر جهان هستند... سریع به محمد جواب مثبت دادم تا از اون جو مسموم فاصله بگیرم... ازش قول گرفتم برام زندگی خوبی بسازه، اونم انقدر دوسم داشت که نه نگفت...