#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_نود_نه
وارد محوطه ی بیرونی بیمارستان که شدم چشمم به بابا افتاد، با نگرانی به سمتم اومد و گفت:حوری؟ چت شده؟ چرا گریه میکنی؟
به سختی بین گریه لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست، از دیدن خواهری که گویا عین بچگی های خودمه یکم احساساتی شدم...
بابا زیر گوشم گفت:تو عمر منی، سال های زیادی غصه ی نبودنت رو خوردم،سختی های زیادی کشیدم وقتی فهمیدم از دستت دادم...
برای همین دلم نمیخواد از دستت بدم، اگر سعی کردم خسرو رو ازت دور کنم شاید تنها دلیلش علاقه عمیقیه که بهت دارم... دلم نمیخواست وقتی بعد این همه سال پیدات کردم انقدر زود از دستت بدم... منو ببخش باباجان، منو ببخش و بدون تا ابد تو جایگاه ویژه ای تو قلبم داری، جایگاهی که هیچکس نمیتونه خودشو جا کنه...نفس عمیقی کشیدم ...
بابا گفت زنگ زدم صدیقه، میگفت تا مادرجون اینا راه افتادن یکم دیر شده، احتمالا آخر شب برسن، بعدم که خسته ی راهن... میتونی امشب پیش خاتون بمونی؟
سری تکون دادم و قبول کردم. بابا هم رفت یک جعبه شیرینی خرید و کل بخش رو شیرینی داد. مشخص بود خیلی خوشحاله، لبخند از لبش دور نمیشد و اگه بهش اجازه میدادن خودش کنار خاتون میموند...با کمک پرستار خاتون کمی راه رفت و غذا خورد و بعد بچه رو شیر داد. دلم نمیخواست چشم بگیرم از اون بچه. انقدر بامزه و شیرین بود که مدام قربون صدقه اش میرفتم و باعث شگفتی خاتون میشدم...سر شب که شد، بچه بالاخره سیر شد و بعد چند ساعت بیقراری خوابش برد...خسته از روز پر ماجرایی که داشتیم کنار خاتون نشستم و گفتم:بگیر بخواب، این فسقلی الانه که دوباره بیدار بشه ..
خاتون دستم رو گرفت و نالید:حلالم میکنی حوری؟ بابت خطاهایی که کردم من رو میبخشی؟
سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم، خطای خاتون قابل بخشش نبود... یا شاید من انقدر بخشنده نبودم که خطای خاتون رو ببخشم...
خاتون که سکوتم رو دید گفت:قلبم داره آتیش میگیره حوری... وقتی بچه رو شیر دادم ،یاد زمانی افتادم که قابله التماسم میکرد تو رو شیر بدم و من نمیخواستم حتی نگاهت کنم... من بچگی سختی داشتم حوری، شاید خیلی سخت تر از بچگی تو... تو لااقل مادری داشتی که پشتت باشه، اما من هیچکس رو نداشتم، یک پدر سختگیر، دو تا برادر غیرتی و عصبی... یک مادر افسرده و غمگین که حتی از پس خودش برنمیومد... من تو همچین خانواده ای بزرگ شدم... وسط آدم هایی که هرکدوم کمبود هایی داشتن... پدرم فکر میکرد خونه پادگانه... باورت نمیشه اگر ناخنم یکم بلند میشد بدون تذکر با خط کش محکم میکوبید رو دستم... مدام من و خواهرم رو تحقیر میکرد، جوری که من حتی دستم به سفره اش نمیرفت... روزی نبود که از دستش کتک نخوریم، اگه ازش پول میخواستیم ،انگار جونش رو میخواستیم بگیریم... میگفت شما ولخرجی میکنید، انتظار داشت کل سال با یک دفتر و یک مداد و خودکار سر کنیم... هرچی از سختی های بچگی و نوجوونیم بگم کم گفتم... شاید باورت نشه اما روز و هفته و ماه میگذشت و من تو اون خونه با کسی حرف نمیزدم... یعنی هممون همین بودیم. عین چند تا غریبه کنار هم زندگی میکردیم... مادرم بیزار بود از خودش و زندگیش... حتی از ما... مخصوصا منی که دختر بزرگ خونه بودم، میگفت اگه تو رو حامله نبودم، بابات رو ول میکردم و همراه خانواده ام میرفتم انگلیس..همیشه منت اینو سرمون میذاشت که من به خاطر شماها موندم، به خاطر شما این خفت رو تحمل میکنم... شب و روز با بابا دعوا داشتن... انقدر دعواهاشون به ما فشار میاورد که من و خواهرم دچار شب ادراری شده بودیم، هر شب تشکم رو خیس میکردم، فرداش انقدر از دست مادرم کتک میخوردم که جای سالم تو بدنم نمیموند... کتک میزد و میگفت وای به شما که به خاطر شماها از رفاه خودم گذشتم، تو چشم ما نگاه میکرد و از ته دل میگفت الهی بمیرید تا منم خلاص شم از این زندگی، میگفت شماها دست و پای منو بستید و من هزار بار تو دلم میگفتم ای کاش میرفتی... ای کاش میرفتی و انقدر منت موندنت رو سرمون نمیذاشتی... آرزوم بود پدر و مادرم از هم جدا بشن، بلکه کمی آرامش برقرار بشه...اغراق نمیکنم اگه بگم پدر و مادر من حتی یک روز رو بدون دعوا به شب نمیرسوندن... هر دو از هم بیزار بودن و به قول خودشون برای حرف مردم و آبروشون کنار هم مونده بودند که ای کاش نمیموندن... شاید اگه کنار هم نبودن ما انقدر با عقده بزرگ نمیشدیم..انقدر کمبودها نداشتیم...وقتی محمد اومد خواستگاریم خوشحال شدم، محمد نمیدونست من تو چه خانواده ی داغونی بزرگ شدم..
مامان و بابا خیلی خوب بلد بودند ظاهر سازی کنند.. جوری که همه فکر میکردند این دو نفر خوشبخت ترین زن و شوهر جهان هستند...
سریع به محمد جواب مثبت دادم تا از اون جو مسموم فاصله بگیرم... ازش قول گرفتم برام زندگی خوبی بسازه، اونم انقدر دوسم داشت که نه نگفت...
عصرهاباید با یڪ فنجان قهوه ےشیرین
گوشه اےیاڪنار پنجره اے
لم داد و با لبخند گفت :
بی خیال ِ همه ےآنهایے
ڪه ڪامم را در زندگےتلخ مےڪنند
عصر زیباتون بخير🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🍬خدایا همینکه
🥧حال دوستانم خوب باشد
🍬و لبخند بر لبشان کافیست
🥧در این عصر زیبا آنها را
🍬به آغوش مهربانت میسپارم
🥧و بهترین هدیه سلامتی را
🍬برایشان آرزومندم
🍰 عصرتون بخیر عزیزان
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
تو مال منی
من کاری به دنیاو قانوناش ندارم
چشمای عشقم
خودش یه دنیاست...
قانونشم هم اینه مال منه...😍😘
عصرتون عشق 😍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
600.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون بخیر 🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دلم را دوست دارم
وقتی برای تو تنگ می شود
و تو را دوست دارم
که دلتنگم می کنی
عصرت بخیر دوست داشتنی من 💙🫂❤️🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁🍂
پاییز ؛
الفبای عاشقانه است
که به شکل ترانه
جای برگ از درختان می ریزد
و در سنفونی باد
تانگو می رقصد
عصرتون عاشقانه ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق یعنی... ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش 🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Saeed MohamadiSaeed.Mohamadi.Delbar.Mo.320.BeysMusic.ir.mp3
زمان:
حجم:
685.8K
🎙سعید محمدی
دلبره مو طنازه و ناز اندازه داره 🫀🥹
بفرست برا دلبرت ❤️🔥
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ریمیکس ترکی جدید 😍
🕊بفرست براش
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞