افلاطون یه جایی یه حرف قشنگی میزنه و میگه:
اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدیش نگیر!
چون کار دل دوست داشتنه! مثل چشم که کارش دیدنه!
اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی بدون این همون عشقه...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اونی که بهت احترام میزاره
چند قدم از اونی که
فقط دوستت داره جلوتره
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
امروز را جايگزين ديروز كن
امروز طور ديگری رقم می خورد...
سلام صبح پاییزی جمعه تون
در کنار خانواده و دوستان خوش ☕️
🔹💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
میگذرد!
گاهی از غرورش
گاهی از کسی که سخت دوستش دارد
گاهی خودش را پنهان میکند
زیر صدای موسیقی هدفونش
و گاهی پشت لبخندهای ساختگی !
یک روز ، بعد از یک اتفاق ، گریه هایش تا همیشه بند میآید و تبدیل میشود به نگاهی سرد !
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو همون هیچیِ منی
هروقت ازم میپرسن به چی فکر میکنی؟
میگم به هیچی.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
569.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری🍃
آدمای مهربون ....
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچکترین عاملی که...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2Yar 🎧 eitaa.com/Tykecell1_15113284668.mp3
زمان:
حجم:
7.41M
💚🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🌸 دختر یعنی: نجابت
❤️ دختر یعنی: لطافت
🌸 دختر یعنی: حرمت
❤️ دختر یعنی: برکت
🌸 دختر یعنی: احساس
❤️ دختر یعنی: عشق
🌸 دختر یعنی: پرنسس باباش
❤️ دختر یعنی: ناموس داداشاش
🌸 دختر یعنی: لبخند خدا
🌸 پیشاپیش روز دختر مبارک🌸
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_مهرو #پارت_نه رفتن به صلاح نبود و اکرم خانم هم انقدر دستش تنگ بود که دیگ
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_ده
منم با وجود اینکه گرسنه بودم، اما از بیکاری همونجا خوابم برد، کیفم شده بود بالش سرم و چادر مامان شده بود رو اندازم... با شنیدن صدای گریه ی مامان چشم باز کردم، زن تقریبا مسنی جلوی مامان نشسته بود و مامان داشت ریز ریز گریه میکرد و باهاش حرف میزد،دستی به چشم هام کشیدم و از جا بلند شدم، شکمم بدجور صدا میداد و اون روز حتی صبحانه هم نخورده بودم،
صدای گریه ی مامان توجه ام رو جلب کرد، از اینجا رونده و از اونجا مونده شدم ،خانم به خدا که اگر فقط خودم بودم دردی نبود، درد من این دو تا طفل معصوم ان... به خاطر اینا باید سرپناهی داشته باشم، اما به خدا قسم من آدمی نیستم که رو زندگی یکی دیگه آوار بشم.... شوهر خدابیامرزم وقتی اومد خواستگاریم گفت زن ندارم، گفت خانواده ام میخوان دختر خاله ام رو واسم بگیرن ولی من نمیخوامش... انقدر رفت و اومد تا بالاخره دلم رو به دست آورد، من از عشایرم خانم ،از بچگی با سختی بزرگ شدم، طعم نداشتن و نداری رو خوب چشیدم، اما بچه هام نه، از دهن خودم زدم نذاشتم بچه هام طعم نداری رو بچشن، تا اینجا هرکاری کردم به خاطر اینا بوده....
زنی که روبه روش نشسته بود گفت:غصه نخور خانم،خدا بزرگه، اینجا تو مسجد که جای موندن نیست، ولی برات میپرسم ببینم کسی اتاق خالی چیزی نداره ...امشب رو اینجا بمونید تا فردا یک فکری براتون میکنم ...اینجوری شد که ما شب رو اونجا موندیم ،محمد مدام بهانه ی گرسنگی میگرفت و منم با اینکه گشنه بودم، اما دلم نمیومد حرفی بزنم و مامان رو ناراحت کنم...
آخر شب بود که همون زن با یک سینی غذا اومد ،دو تا نون بود و یک قالب پنیر و یکم سبزی ...مامان تند تند ازش تشکر کرد و به محض اینکه زن رفت سریع برای من و محمد لقمه گرفت و کل اون غذا رو به خورد ما داد و خودش فقط کناره ی نون رو با سبزی خالی خورد.. اون شب تا دیروقت صدای گریه ی ضعیف مامان به گوشم میرسید، دلم میخواست انقدر بزرگ بودم که بتونم به مامان کمک کنم ،بتونم عین ایمان برم سرکار و برای محمد خوراکی بخرم ..فردای اون روز تازه از خواب بیدار شده بودیم و داشتیم تو حیاط مسجد دست و صورتمون رو مینشستیم که سروکله ی ایمان پیدا شد، با دیدنش ذوق زده جلو رفتم،انگار دنیا رو بهم داده بودن.. ایمان با اخم های درهم و صدایی که خودش تلاش میکرد دو رگه اش کنه گفت میدونی چقدر دنبالتون گشتم؟ با اجازه ی کی اومدید اینجا؟
با تعجب گفتم:اقدس خانم ما رو بیرون کرد خودم، دیدم کیف مامان رو انداخت تو کوچه ...
ایمان با تعجب گفت:ولی اون که گفت شما خودتون رفتید،خودش دیشب سر شام به آقا احد گفت مهین خانم رفته دنبال قوم و خویش خودش...عمه اکرم یواشکی به گفت شما تو این مسجد هستید...
من شونه ای بالا انداختم و خواستم حرفی بزنم که مامان جلو اومد:خوبی ایمان جان؟ اینجا چیکار میکنی پسرم؟
ایمان گلویی صاف کرد و گفت:اومدم شما رو برگردونم ،خوبیت نداره اینجا بمونید...
مامان لبخند محوی زد و گفت:نیازی نیست پسرم، تو برگرد خونه ی عمه ات، ما هم قراره از اینجا بریم ،یکی از همسایه های مسجد انگار مادر مسنی داره که نیاز به پرستار داره،بابتش هم پول خوبی میده. من و بچه ها میریم اونجا...
ایمان اخمی کرد و گفت :درست نیست مهین خانم ،غیرت من قبول نمیکنه شما اینجا باشی ،بعد دست کرد تو جیبش و مقداری پول درآورد و به سمت مامان گرفت ...
مامان با تعجب گفت:من نیازی به این پول ندارم ،پسرم این دستمزد خودته... ایمان پول رو به دست من داد و بدون حرف، با عجله از مسجد بیرون زد، مامان چند بار صداش زد اما اصلا برنگشت و با عجله رفت. با رفتنش بالا پایین پریدم و با ذوق گفتم الان دیگه پول داریم ،مامان میتونیم خودمون بریم یک خونه بگیریم
مگه نه؟
مامان گیج و منگ سری تکون داد... پولها رو از من گرفت و برگشت تو قسمت زنونهی مسجد...
عصر اون روز دو تا زن جوون اومدن دیدن مامان، انگار مامان راست می گفت، پیرزنی نزدیک مسجد زندگی میکرد که بچه هاش همه شاغل بودن و نمیتونستن ازش مراقبت کنن، برای همین دنبال کسی میگشتن که بتونه از مادرشون مراقبت کنه...
با تایید همون زنی که روز اول به مامان قول داده بود کمکمون کنه، اون
زن ها قبول کردن ما بریم و خونه ی مادرشون زندگی کنیم ...خیلی خوشحال بودم ،نه غذای درستی میخوردیم و نه درست میتونستیم بخوابیم ....همون روز مامان ساک کوچکش رو برداشت و همراه ما به سمت خونه ی اون پیرزن رفتیم، یک خونه ی کوچیک و نقلی بود، حیاطش انقدر کوچیک بود ،در حیاط رو به کوچه باز میشد و حتی یک ماشین هم تو حیاطش جا نمیشد، به محض اینکه در باز میشد ،سمت راست حیاط نقلیش یک اتاق بود و سمت چپ سالن بزرگی که دو تا اتاق داشت و انگار برای راحتی مادرشون یک سرویس بهداشتی و آشپزخونه ی کوچیک هم تو سالن ساخته بودند...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_یازده
ما ساکن اتاق تو حیاط شدیم، اما بیشتر روز رو پیش آمنه خانم بودیم ،زن خوبی بود... یکی از پسرهاش رو تو جنگ از دست داده بود.... سکته کرده بود و به سختی میتونست راه بره ،اما اخلاق خوبی داشت و من و محمد رو خیلی دوست داشت...مخصوصا محمد رو که میگفت هم اسم پسر شهید شده امه... یادمه اولین باری که ما رو دید ،وقتی اسم محمد رو شنید زد زیر گریه، دختر هاش هول زده رفتن کنارش و سعی کردن دلداریش بدن، کمی که آرومتر شد با صدای گرفته ای گفت:دیشب محمدم اومد به خوابم بهش گفتم محمد مادر چطور تونستی تنهام بذاری؟گفت من که تنهات نذاشتم ،مادر همین فردا میام پیشت ،بهم قول داد بیاد پیشم ،بعد این حرفش دختراش و مامان هم زدن زیر گریه و من با همون عقل بچگیم خیال میکردم محمد ما همون پسر آمنه خانمه... جالب تر از هرچیزی این بود که محمد همون سالی به دنیا اومده بود که پسر آمنه خانم شهید شده بود و همین دلیل خوبی شده بود تا آمنه خانم
محمد رو عین پسر خودش بدونه و عین چشماش مراقبش باشه... بودن تو خونه ی آمنه خانم برای من خیلی خوب بود، خونه اشون نزدیک مدرسه بود و میتونستم برم امتحاناتم رو بدم اونجا بشری و سمیه رو هم دیده بودم، اما انگار باهام قهر بودن، چون وقتی رفتم طرفشون، اصلا محلم ندادن و حتی جواب سلامم رو هم ندادن... وقتی با گریه موضوع رو برای مامان تعریف کردم مامان ازم خواست دیگه نرم پیششون و سعی کنم دوستهای جدیدی برای خودم پیدا کنم...
مدتی از زندگی تو خونه ی آمنه خانم میگذشت ،اون روز آخرین امتحانم
رو داده بودم و با یکی از بچه ها داشتم به خونه برمیگشتم که کسی اسمم رو صدا زد ...با تعجب به عقب برگشتم ایمان بود... با عجله به سمتم اومد و روبه روم ایستاد ،نگاهی به دوستم انداخت و دستی به پشت
سرش کشید و گفت میای باهم بریم خونه؟
ایمان رو خیلی دوست داشتم ،هم بازی دوران بچگیم بود، تو بازی ها همیشه هوام رو داشت و به بهانه ی اینکه من سنم کمتره همیشه ته بازی برای اینکه دلم رو خوش کنه، من رو برنده ی بازی اعلام میکرد... دست صفورا رو رها کردم و راه افتادم دنبال ایمان، ایمان با ذوق داشت از کارش تعریف میکرد، میگفت با عمه اکرم حرف زدم تا شما برگردید پیش ما و من تو دنیای بچگی خودم ذوق میکردم از شنیدن این حرف ها، دلم
حیاط بزرگ خونه ی اقدس خانم و بازی کردن با بشری و سمیه رو میخواست، هرچند اونها از من بزرگتر بودن و تو مدرسه حتی بهم نگاه هم نمیکردن... اما من دلم میخواست دوباره باهاشون دوست بشم، جلوی در خونه ی آمنه خانم که رسیدیم، ایمان دست کرد تو جیبش و مقداری پول به سمتم گرفت، با تعجب گفتم:این برای چیه؟
ایمان لبخندی زد و گفت:این برای توئه، واسه خود خودت، یک جا قائم کن برای وقتی که لازمت شد، باشه؟ بعدا بازم برات میارم...
سری تکون دادم و پول رو تو کیفم گذاشتم...
ایمان قدمی به عقب برداشت و گفت به مامانت نگو منو دیدی باشه؟ این یک راز باشه بین من و تو... چشم بلندی گفتم و با ذوق ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه دویدم، اینجوری شد که دیدارهای هفته ای دو الی سه بار من و ایمان تبدیل به رازی شد که تحت هیچ شرایطی دلم نمیخواست کسی ازش خبردار بشه،حس خوبی داشتم از این پنهان کاری، انگار که منم بزرگ شدم و برای خودم اسراری دارم ...تابستون اون سال به بهانه ی بازی کردن تو کوچه
میرفتم جایی که ایمان ازم خواسته بود اونجا ببینمش و بعد سریع برمیگشتم خونه ...مامان هم انقدر سرش گرم آمنه خانم و محمد بود که زیاد حواسش به من نبود، همین که من براش دردسری درست نمیکردم واسش کافی بود ...ایمان هربار میومد و از اتفاقات محل کارش برام تعریف میکرد، از دعواهای عدنان و اکرم خانم میگفت و از بی خیالی های توحید و من با اینکه از اون خونه دور بودم ،اما خیلی خوب از وقایع اونجا خبر داشتم...
زمان گذشت و گذشت و گذشت... مقطع ابتدایی رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و وارد مقطع راهنمایی شدم.... آمنه خانم با مراقبت های مامان خیلی حالش بهتر شده بود و بچه هاش انقدر از مامان راضی بودن که پول خوبی بابت مراقبت کردن از آمنه خانم به مامان میدادن و مامان هم الحق که آمنه خانم رو عین مادر خودش دوست داشت. تو اون مدت هم از خانواده ی اکرم خانم خبر خاصی نداشتیم ،البته من از طریق ایمان کم و بیش میدونستم حال و روزشون چطوریه، اما خیلی وقت بود که دیگه حرف های من و ایمان بیشتر در مورد خودمون بود و کمتر در مورد بشری و توحید و عدنان حرف میزدیم...
ققط میدونستم که عدنان با اصرار خونه ای نزدیک خونه ی اقدس خانم کرایه کردن و خودش هم با وجود اینکه
یک پاش رو از دست داده بود، اما سرکار میرفت و دستش تو جیب خودش بود، یکبار همون سالهای اول، اکرم خانم اومد سراغمون و ازمون خواست برگردیم ،اما مامان راضی نشد میگفت حالا که جایی برای موندن داریم،