eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
۞♥️به توکل نام اعظمت♥️۞
- •••• -به رسم هر روز ~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.. •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
❓حکم پوشش های رنگی خانم ها جلو نامحرم: ✅همه مراجع: اگر در عرف به این لباس ها بخاطر رنگ و جذابیتش زینت گفته بشه ؛ باید از پوشیدن آن جلو نامحرم اجتناب شود.. 🔰با اینکه پوشیدن رنگ مشکی جز در مواردی خاص مثل شهادات ائمه علیهم السلام و چادر و.... مکروه می‌باشد و اسلام به کرات از استفاده زنگ های روشن در پوشش سفارش کرده است ؛ ولی در مواردی نیز توصیه به اجتناب از پوشش رنگی کرده است: 1. پوشش‏هاى رنگینى که شعار و علامت دشمنان اسلام است. استفاده از این پوشش‏ها تا وقتى که ویژگى این گروه است، مجاز نیست.(تشبّه به مخالفین)(1) 2. پوشش‏هاى رنگینى که موجب انگشت‏نما شدن فرد در نزد دیگران مى‏شود (لباس شهرت). 3. پوشش‏هاى رنگینى که اثر روحى نامطلوبى بر انسان یا اعمال عبادى او مى‏گذارد.(2) 4. پوشش‏هاى رنگینى که برخلاف شؤونات اجتماعى اسلام و عرف مذهبى است. امام صادق(ع) خطاب به عبید بن زیاد فرمود: ایاک ان تزینّ إلاّ فى أحسن زیّ قومک؛(3) «خود را تزیین مکن مگر مثل قوم خود.» و نیز فرمود: خیر لباس کل زمان، لباس اهله؛ «بهترین پوشش هر عصرى لباس مردم همان زمان است.»(4) 5. پوشش‏هاى رنگین زن در عده وفات شوهر. 6. پوشش‏هاى رنگین و جذاب زن و مرد براى نامحرمان؛ که مفسده انگیز است. 7. پوشش‏هاى رنگین مخصوص زنان از سوى مردان و بالعکس.و یا پوشش های رنگی مجاز بقصد فساد و.... 📚1. الحدائق الناضرة، ج 7، ص 116. 2. عروة الوثقى، سیدمحمدکاظم طباطبائى، ج 1، ص 572. 3. وسایل الشیعه، ج 3، ص 342. 4. همان. موضوع : مخاطب : نوع محتوا : @chaadorihhaaa
✨﷽✨ ✍کارهایی که عمر را زیاد می کند: ✅ البته راههای افزایش طول عمر منحصر در موارد ذیل نیست و آنچه بیان خواهد شد مشتی از خروار است. ❶ «نیکی به والدین و صله‌رحم» پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ای فرزند آدم! به پدر و مادرت نیکی کن و صله‌رحم داشته باش تا خداوند، کارت را آسان و عمرت را طولانی بگرداند. پروردگارت را فرمان ببر تا خردمند به شمار آیی و از او نافرمانی نکن که نادان شمرده می‌شوی.(الفردوس، ج۵ ، ص۲۸۲) ❷ «خوش خویی و حسن خلق» امام صادق (ع) می‌فرماید: نیکوکاری و خوش اخلاقی، خانه‌ها را آباد و عمرها را طولانی می‌کنند.(کافی، ج۲ ، ص۱۰۰) ❸ «زیارت امام حسین علیه السلام» در این باره امام صادق(ع) فرموده است: زیارت امام حسین(ع) را رها نکن و دوستان خود را هم به آن سفارش کن که در این صورت، خداوند عمرت را طولانی و روزی‌ات را زیاد می‌کند و زندگی‌ات را همراه با سعادت می‌کند و جز سعادتمند نمی‌میری و نام تو را در شمار سعادتمندان، ثبت می‌کند.(کامل الزیارات، ص۲۸۶) ❹ «نیکی به خانواده» امام صادق(ع) می‌فرماید: هر کس به شایستگی در حق خانواده‌اش نیکی کند، خداوند بر عمرش می‌افزاید.(کافی، ج۸ ، ص۲۱۹) ❺ «شاد کردن والدین» امام صادق(ع) می‌فرماید: اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد و مسرور کن.(بحارالانوار، ج۷۴ ، ص۸۱) ❻ «شستن دست پیش و پس از غذا خوردن» امام صادق(ع) می‌فرماید: دست‌هایتان را قبل و بعد از غذا خوردن بشوئید، که فقر را می‌برد و بر عمر می‌افزاید.(محاسن، ج۲، ص۲۰۲) ❼ «صدقه دادن» صدقه شامل دادن واجبات و مستحبات مالی از سوی شخص است و اختصاص به زکات و خمس ندارد. هر کسی به هر میزان که صدقه به ویژه به سائل و محروم دهد، از برکات آن بهره‌مند خواهد شد که از جمله آنها افزایش عمر است. امام باقر (ع) فرمود: کار خیر و صدقه، فقر را می‌برد، بر عمر می‌افزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور می‌کند.(ثواب الاعمال، ص۱۴۱) ❽ ‌«وضو گرفتن» طهارت بدنی: پیامبر(ص) می‌فرماید: وضو زیاد بگیر تا خداوند، عمرت را زیاد کند.(امالی مفید، ص۶۵، حدیث ۵) ❾ «گرفتن ناخن در روز جمعه» پیامبر(ص) می‌فرماید: هر کس در روز جمعه ناخن‌هایش را کوتاه کند، عمر و مالش زیاد می‌شود.(جامع‌الاخبار، ص۳۳۳) ❿ «اعمال سه‌گانه» امام صادق(ع) می‌فرماید: سه چیز است که اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهره‌مندی او از نعمت‌ها می‌شود: طول دادن رکوع و سجده ، زیاد نشستن بر سر سفره‌ای که در آن دیگران را اطعام می‌کند و خوش رفتاری‌اش با خانواده. 📚کافی، ج۴ ، ص۴۹ @chaadorihhaaa
°|♥️|° از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت.. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟ _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری! فاطی : چی؟!!! _بریم خونه برات تعریف میکنم.. سوار ماشین شدیم تا بریم خونه.. علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره! فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟! علی: چی بگم والا! وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه! _وای حالا معلوم نیست کی بیان! فاطی: عجله نکن میان.. _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟! فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس.. الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...! یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم... داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه.. تق تق.. علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید! علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم؟ علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی..! علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم.. یه تُنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه.. استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره.. مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر! با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید.. علی  وارد اتاق شد. علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا! _آره تا چشمت کور شه! علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂! _چیز خانومته! علی: هوووی خودتی.. مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها! روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان؟! نکنه نیان...! نکنه چیزی شده...! صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم.. مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم! نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد.. کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود.. چقدر خوشگل شده بود! از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا: سلام دخترم. حاج خانوم: سلام. محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم...! حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...! ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود..! این منوهم نگران کرد! نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد.. یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم.. حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن؟ بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن... _چشم! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم. دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد... محمدجواد: فائزه خانوم. ‌ یه سری حرفارو باید بهتون بگم. روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرارای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد.... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اصرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم. گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم... گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم! وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم... ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم... بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم... _آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟! محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده! _ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم! نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم... من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه! محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم! مامان من عزیزمنه... برام مقدسه! ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خدا هم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟! دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟! دوس دارید زندگیم نابود شه؟! دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟! با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود! حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود.... محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° نگران بودم نمیدونم چرا...! اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون... همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم آیا؟! به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود. _بفرمایید.. همه دست زدن و روبوسی کردیم. این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت...! قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند... رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرسی! روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟؟؟ شرعا عرفا! آره اون چشما دیگه مال منه! صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم. روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم!) خیر کیف شدم شدید...🥺 عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم. در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود.. _سلام.صبح بخیر.. محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم! نقطه ضعف منم که کلمه "خانومم" کلا ضعف کردم!) _کجا بریم حالا؟ محمدجواد: هرجا امر کنی! _خب برید... وسط حرفم پرید : تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟! یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم. منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا... _محمدجواد... محمدجواد: جانم؟ _بریم هفت باغ؟ محمدجواد: چشم! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها.. _تو حرکت کن من آدرس میدم.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ