eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️اگه حجاب مهم بود چرا خدا ما را عریان افرید ؟⁉️😳😳😳 ✔️این‌که انسان برهنه به دنیا می‌آید شاید بدین دلیل باشد که تولد با لباس👔👖👚، مستلزم وجود دستگاهی شبیه کارخانه نساجی و غیره در رحم مادر است و این امری پر مشقت برای مادر است. ‼️اگر کسي بگويد انسان در ابتدا به شکلي آفريده شده و تا آخر هم به همان شکل باشد يک مغالطه است.😉 انسان در ابتدا گرسنه به دنيا مي آيد آيا تا آخر گرسنه باقي مي ماند يا اينکه بايد خود را سير کند، انسان در ابتدا برهنه به دنيا مي آيد آيا خود را نمي پوشاند و از سرما و گرما محفوظ نمي کند. 🌿🌿 از طرفی خداوند در قران می فرماید: 🌹فَدَلَّاهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا یخْصِفَانِ عَلَیهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُلْ لَكُمَا إِنَّ الشَّیطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِینٌ🌹🌿🌿🌿 🌷پس آن دو را با فریب به سقوط کشانید پس چون آن دو از [میوه] آن درخت [ممنوع] چشیدند برهنگیهایشان بر آنان آشکار شد و به چسبانیدن برگ[های درختان] بهشت بر خود آغاز کردند و پروردگارشان بر آن دو بانگ بر زد مگر شما را از این درخت منع نکردم و به شما نگفتم که در حقیقت شیطان برای شما دشمنی آشکار است🌷 ✅پس مشخص است که انسان از همان اغاز خلقت شرم و حیا را میشناخته و چون در بهشت حجاب معنویش ریخته میشود بواسطه برگهای بهشتی شروع میکند به پوشاندن خود ⚠️اینگونه سوالات افکار داروینیسم است نه مذهبی 🖊 @Chaadorihhaaa🌸🍃
❁﷽❁ یڪ عمر روزہ دار شد مادرے ڪہ. . . حڪایت تشنگےِ پارہ ے تنش را شنید جگرسوز تر از تشنگے، جگرِ سوختہ‌ے مادر #شهـید است #دوباره_پنجشنبه_و_دلتنگی #صبوری_دل_مـادران_شهـدا ⚘ #صلــواتـــ @chaadorihhaaa
«أَلاٰ بِذِڪْرِ اللَّهِـ ٺَطْمَئِنُّـ القُلُوبُـ🍃 » اسٺاٰدے مےفرمود: این آیہ معنآیش این نیسٺ ڪہ باٰ ذڪـرِ خداٰ دل آرآم مےگیرد؛ این جملہ یعنے خداٰ مےگوید " جورے ٺو رآ ساٰخٺہ ام ڪہ جز باٰ یآدِ من آرآم نگیـ😌ـرے... " . . اگر بیقـراٰرے، اگر دلٺنگـے، اگر دلگیـرے، گیر ڪآر آنجآسٺ ڪہ هـزاٰر یـآد جز یـآدِ او در دلٺ جولآن مےدهـ❌ـد! 🔻| @chaadorihhaaa 🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - بـه خـاطر تنهـایی کـم حوصـله شـده فقـط همـین! بـه خـاطر رفتـارش از شـما عـذرخواهی مـی کـنم. انشاالله عروسیم می بینمتون فعلاً خداحافظ! - متأســفم دخترعمــه مــا آدمــا ي اٌمــل و عقــب مونــده ا ي هســتیم کــه باعــث سرشکســتگیت تــويمراسم عروسیت میشیم. همون بهتر که نیایم. - علیرضا! - اجـازه بـدین پـدر! چنـد سـاله ایـن حرفـا عقــده ي دلـم شـده. اگـه شـما حرفـاي خواهرتـون یــادترفتـه مـن نـه، هنـوز یادمـه چطـوري بـین اون همـه آدم تـو روت ایسـتاد و گفـت؛ شـما امـل هـا باعـث سـرافندگی مـن هسـتین! ایـنم دختـر همـون مـادره! چنـد صـباح دیگـه همـین خـانم اون همـه محبتـیکه توي این خونه بپـاش ر یختـه شـده را فرامـوش مـی کنـه و بـا وقاحـت تمـام بهتـون تـوهین مـی کنـه ! آخـه بـراي ایشـون افـت داره مـا رو بـه خونـواده بـاکلاس شوهرشـون نشـون بـدن، چـرا نمـی خـواینقبول کنید بین ما و اینها هیچ وجه مشترکی نیست. سپس براي اولین بار با چشمان سیاهش به چشمانم زل زد و گفت: - لابـد د یـروز خیلـی ذوق مـی کـردي کـه اون جـور ي حـال مـن رو گرفتـی و ریشـخندم کـردي؟ یادتـه چند وقت پیش گفـتم؛ تـو از نظـر اعتقـاد ي بـا فـامیلات فـرق دار ي؟! حـرفم رو پـس مـی گیـرم تـو هـم عین همونایی، دیگه دلم نمی خواد تا وقتی زنده ام چشمم به چشمت بیفته! علیرضا بـا خشـم بلنـد شـد و بـه اتـاقش رفـت . او بـا نها یـت ادب بیـرونم کـرده بـود چـرا اینقـدر پسـت و سـنگدل شـده بـود؟ مـات و مبهـوت بـه دا یــی و زن دایـی کـه سـرافکنده نگـاهم مـی کردنـد خیــره شــدم بــا تــه مانــده نیرویــی کــه در وجــود تحلیــل رفتــه ام هنــوز بــاقی بــود. خــداحافظی کــردم و بــا گامهـاي سسـت بـه سـمت حیـاط رفـتم، صـداي بـاز شـدن در و متعاقبـاً صـداي زن دایـی کـه مـرا مـیخوانــد را مــی شــنیدم امـا بــی آنکــه تـوجهی کــنم بــه ســرعت قــدمها یم افــزودم و خــود را بــه انتهــا ي حیـاط رسـاندم همـان لحظـه صـداي وحشـتناکی کـه حـاکی از پـرت شـدن زن دایـی از پلـه هـا بـود در حیــاط طنــین انــداز شــد . بشــدت ترســیدم امــا جــرات برنگشــتن و نگــاه کــردن بــه آن صــحنه را نداشــتم. چنــد لحظــه بعــد صــدا ي نگــران دایــی و علیرضــا کــه وارد حیــاط مــی شــدند و زن دایــی را خطـاب قـرار داده و حـالش را مـی پرسـیدند بـه گوشـم رسـید. ظـاهراً حـالش خـو ب بـود نفسـی از سـر آسودگی کشیدم و براي همیشه خانه پلاك سی و پنج کوچه میخک بهارستان را ترك کردم. غصـه دارتـر از آن چیـزي بـودم کـه بـا گریـه آرام شـوم، مثـل کـوهی از یـخ بـی احسـاس و تهـی کنـارِ بهزاد سکوت کرده بودم. از سکوتم کلافه شد گفت: - نمی خواستم این جوري بشه، کنترلم رو یه لحظه از دست دادم. - تـو بـا ایـن کارهـاي نسـنجیده و احمقانـت تمـام غـرور و عـزتم رو بـه لجـن کشـیدي! خیالـت راحـت باشه دیگه رشته ارتباطی من و این خونواده براي همیشه قطع شد. - اونا با من مشکل دارن نه با تو. - با این آبرو ریزي که راه انداختی دیگه با چه روي باهاشون رفت و آمد کنم! بهزاد نگاه گذرایی به من کرد. - چشمات سرخه، گریه کردي؟ - چیزي نیست - من نبودم اتفاقی افتاد؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 دلم نمی خواست از برخورد میان من و علیرضا بویی ببرد و دوباره بی خودي حساس شود. - باشه نگو بذار خـودم حـدس بـزنم؛ آهـا دایـی جونـت کرا یـه ایـن چنـد مـاه رو ازت طلـب کـرده حـق داره بنده خدا با یه مغازه کوچیک خرازي که نمی شه شکم چهار نفر رو سیر کرد! خدایا نفهمی تا چقدر! - حرفات ایـن قـدر بچگانـه سـت کـه هـیچ جـوابی بـراش نـدارم . در ضـمن تـو مثـل اینکـه یـادت رفتـه پسردایی من دکتره! از اینکه از علیرضا تعریف کردم خودم را سرزنش کردم. اما چاره اي نبود. - چه خبره این قدر دکتر دکتر می کنی! - تو رو جون شهین جونت بی خیال من شو! - نکنه سر جشن دیشب کلی سرکوفت و سرزنش شدي! درســت زد بــه هــدف. یــاد تمــام حرفهــاي پســردایی بــی انصــافم بغضــی بــزرگ در گلــویم بــه وجــود آورد. - چیــه ســرخ شــدي؟اهــا پــس جنــاب اســتاد شــهر یاري توبیخــت کــرد آره! خوشــحالم فهمیــديآدماي متحجر و عقب مانده اي هستن! دیگر نتوانستم خونسردیم را حفظ کنم. کاسه صبرم لبریز شد و فریاد زدم: - چی از جون اونا مـی خـواي چـرا ولشـون نمـی کنـی؟ مـی خـواي بـا تـوهین و تحقیـر خـودت رو آروم کنی؟ خسته نشدي؟ دوست داري منم به خونوادت ناسزا بگم. - تو بیجا کردي! - چطور تو می تونی به فامیل من گستاخی و هتاکی کنی من نمی تونم؟! - تو اونا را با خانواده من، با افروزها یکی می کنی؟ - خـانواده دایـی مـن کجـا، خـانواده افـروز کجـا؟ یـک صـدم شـعور و فهمـی کـه خـانواده دایـی اسـدم دارن، افروزها ندارن! - دیگه داري عصبیم می کنی! - فقط تـو حـق دار ي عصـبی بشـی؟ مـن چـی؟ مـن کـه دارم از دسـت کارهـا ي تـو دیوونـه مـی شـم، بـه خـاطر تــو از عزیــزانم بریــدم، بهتــرین دوســتم بــه مــن پشــت کــرد، امـا الان مــی بیــنم هیچــی گیــرمنیومده. - من هیچیم؟ - آره تــو هیچــی نیســتی. مــن احمــق نمــی دونــم چطـوري بـا مــرد بـد دهــن و بــی ادب و روانپریشــیمثل تو زیر یک سقف زندگی کنم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 علیرضــا کنتــرلش را از دســت داد و بــه طــرف بهــزاد حملــه ور شــد و بــا بهــزاد گلاو یــز شــد. صــدايجیغ زن دایـی و فریادهـا ي عصـبی دایـی کـه سـعی داشـت آنهـا را از هـم جـدا کنـد تـو ي گوشـم زنـگ می زد. قـدرت هـیچ کـاري نداشـتم . سـر جـایم ایسـتاده بـودم و شـاهد فریادهایشـان بـودم کـه ناگهـان بهـزاد بـا مشـت بـه دهـن علیرضـا کوبیـد و روي زمـین پـرتش کـرد . بهـزاد قصـد حملـه مجـدد داشـت اما دایـی دسـتانش را گرفتـه بـود و اجـازه نمـی داد. زن دایـی هـم بـه کنـار علیرضـا رفتـه بـود و از بلنـد شدنش براي ادامـه درگیـري ممانعـت مـی کـرد . بـی شـک برنـده ا یـن درگیـري بهـزاد بـود کـه بسـیارتنومنـدتر و درشـتر از علیرضـا بـود. مـن کـه تـا آن لحظـه سـکوت کـرده و فقـط شـاهد مـاجرا بـودم و دخـالتی در آن نداشـتم. دیگـر تعلـل را جـایز ندانسـتم و بـا قـدمهاي لـرزان بـه سـمت آنهـا کـه گـوییوجود مرا فراموش کرده بودند رفتم. با التماس دستش را گرفتم و گفتم: - بهزاد جان برو توي ماشین منم الان چمدونم رو می بندم و میام. تو رو خدا برو! بهزاد نفس نفس زنان در حالی که بین دستان دایی محاصره شده بود گفت: - من باید روي این رو کم کنم. نالیدم: - تو رو جون من برو! حتی اگر شده بـود بـه دسـت و پـا یش مـی افتـادم تـا راضـ ی بـه رفتـنش کـنم . ظـاهراً سـوز کلامـم در او اثـر کـرد و مـاجرا را خاتمـه داد و رفـت. دایـی، علیرضـا را بـا دهـان خـونی و یقـه پـاره، در حـالی کــه تند تند نفس مـی کشـید روي مبـل نشـاند . زن دایـی هـم بـا حـالی نـزار و رنگـی پریـده یـک لیـوان آب قند برایش درست کرد. دایی کلافه و عصبانی دستی به ریشش کشید و گفت: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 پسره ي بـی ادبِ بـی شـعور، بزرگتـر کـوچیکتر حـالیش نمـی شـه . هـر چـی حـرف زد لا یـق خـودش بود. همــان جــا ایســتاده بــودم و بــه زن دایــی و دایــی کــه در دو طــرف پسرشــان نشســته و ســعی در آرام کـردنش داشـتند، نگـاه مـی کـردم . بـا ایـن اوضـاع جـرأت نداشـتم نزد یکشـان بـروم . بـه حـد کـافی بـه خاطر من اذیت شده بودند، با صداي خفه اي گفتم: - مـــن... مـــن... شـــ.... هنـوز بـاقی حـرفم را نـزده بـودم کـه علیرضـا بـا چشـمانی بـه خـون نشسـته اش نگـاهم کـرد و فریـاد کشید: - تمام ایـن اتفاقهـا تقصـیر توئـه، هنـوز خـودت هـم نمـی دونـی چـی از زنـدگیت مـیخـوا ي، مثـل یـکعروسک خیمه شب بازي می مونی که به دست هرکسی می افتی. یه نقش بازي می کنی! دایی با عتاب گفت: - بس کن علیرضا رفتار بهزاد به سهیلا مربوط نیست! سـکوت کــرد و بـا حــرص آب قنــد را یــک ســره خــورد. حرفهــاش تمــام وجــودم رو لرزانــد علیرضــامن را شناخته بود. راسـت مـی گفـت؛ خـودم هـم نمـی دانسـتم چـه مـی خـواهم . بـد ون هـیچ حرفی بـه اتاقم رفـتم و چمـدان کـوچکم را بسـتم . کتـاب هـاي اهـدایی علیرضـا و چـادر نمـاز کـه هدیـه زن دایـی بـود را برداشـتم و از اتـاقم کـه بـی نهایـت دوسـتش داشـتم خـارج شـدم. بـا نگـاه بـه در بسـته اتــاقم بغضــم ترکیــد. از الان دلــم بــرا یش تنــگ شــده بــود . بــه پلــه هــا ي آخــر رســیدم صــداي چرخهــايچمدانم باعث توجه هر سـه شـد . از نگـاه کـردن بـه آنهـا شـرم داشـتم بـا پشـت دسـت اشـکها یم را کـه پی در پی روي صورتم می لغزید پاك کردم. با صداي لرزانی گفتم: - شرمنده نمـی خواسـتم ا یـن جـوري بشـه، مـی دونـم دختـر خـوبی براتـون نبـودم متأسـفم کـه اینقـدر دیـر پیـداتون کـردم و ایـن قـدر زود ترکتـون مـی کـنم . روزهـا ي خـوبی رو تـو ي ایـن خونـه و در کنـار شما سپري کردم، خاطرات زیبایم را براي همیشه تو دل این خونه دفن می کنم. خداحافظ. دایی و زن دایی هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. دایی چمدان را گرفت و گفت: - دایی جون از علیرضا ناراحت نباش اون از دست بهزاد عصبانی شد، رو تو خالی کرد. - نه دایی ناراحتم نیستم. - پس چرا می خواي بري؟ - بهتره دیگه برم دایی. -اما ما دلمون نمی خواست این جوري ترکمون کنی! - چه فرقی داره چه امروز چه یه ماه دیگه! زن دایی با نگرانی گفت: - سهیلا به نظرم این پسره کمی عصبیه! - الان تحت فشاره وگرنه پسرخوبیه! - من نگرانتم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - بـه خـاطر تنهـایی کـم حوصـله شـده فقـط همـین! بـه خـاطر رفتـارش از شـما عـذرخواهی مـی کـنم. انشاالله عروسیم می بینمتون فعلاً خداحافظ! - متأســفم دخترعمــه مــا آدمــا ي اٌمــل و عقــب مونــده ا ي هســتیم کــه باعــث سرشکســتگیت تــويمراسم عروسیت میشیم. همون بهتر که نیایم. - علیرضا! - اجـازه بـدین پـدر! چنـد سـاله ایـن حرفـا عقــده ي دلـم شـده. اگـه شـما حرفـاي خواهرتـون یــادترفتـه مـن نـه، هنـوز یادمـه چطـوري بـین اون همـه آدم تـو روت ایسـتاد و گفـت؛ شـما امـل هـا باعـث سـرافندگی مـن هسـتین! ایـنم دختـر همـون مـادره! چنـد صـباح دیگـه همـین خـانم اون همـه محبتـیکه توي این خونه بپـاش ر یختـه شـده را فرامـوش مـی کنـه و بـا وقاحـت تمـام بهتـون تـوهین مـی کنـه ! آخـه بـراي ایشـون افـت داره مـا رو بـه خونـواده بـاکلاس شوهرشـون نشـون بـدن، چـرا نمـی خـواینقبول کنید بین ما و اینها هیچ وجه مشترکی نیست. سپس براي اولین بار با چشمان سیاهش به چشمانم زل زد و گفت: - لابـد د یـروز خیلـی ذوق مـی کـردي کـه اون جـور ي حـال مـن رو گرفتـی و ریشـخندم کـردي؟ یادتـه چند وقت پیش گفـتم؛ تـو از نظـر اعتقـاد ي بـا فـامیلات فـرق دار ي؟! حـرفم رو پـس مـی گیـرم تـو هـم عین همونایی، دیگه دلم نمی خواد تا وقتی زنده ام چشمم به چشمت بیفته! علیرضا بـا خشـم بلنـد شـد و بـه اتـاقش رفـت . او بـا نها یـت ادب بیـرونم کـرده بـود چـرا اینقـدر پسـت و سـنگدل شـده بـود؟ مـات و مبهـوت بـه دا یــی و زن دایـی کـه سـرافکنده نگـاهم مـی کردنـد خیــره شــدم بــا تــه مانــده نیرویــی کــه در وجــود تحلیــل رفتــه ام هنــوز بــاقی بــود. خــداحافظی کــردم و بــا گامهـاي سسـت بـه سـمت حیـاط رفـتم، صـداي بـاز شـدن در و متعاقبـاً صـداي زن دایـی کـه مـرا مـیخوانــد را مــی شــنیدم امـا بــی آنکــه تـوجهی کــنم بــه ســرعت قــدمها یم افــزودم و خــود را بــه انتهــا ي حیـاط رسـاندم همـان لحظـه صـداي وحشـتناکی کـه حـاکی از پـرت شـدن زن دایـی از پلـه هـا بـود در حیــاط طنــین انــداز شــد . بشــدت ترســیدم امــا جــرات برنگشــتن و نگــاه کــردن بــه آن صــحنه را نداشــتم. چنــد لحظــه بعــد صــدا ي نگــران دایــی و علیرضــا کــه وارد حیــاط مــی شــدند و زن دایــی را خطـاب قـرار داده و حـالش را مـی پرسـیدند بـه گوشـم رسـید. ظـاهراً حـالش خـو ب بـود نفسـی از سـر آسودگی کشیدم و براي همیشه خانه پلاك سی و پنج کوچه میخک بهارستان را ترك کردم. غصـه دارتـر از آن چیـزي بـودم کـه بـا گریـه آرام شـوم، مثـل کـوهی از یـخ بـی احسـاس و تهـی کنـارِ بهزاد سکوت کرده بودم. از سکوتم کلافه شد گفت: - نمی خواستم این جوري بشه، کنترلم رو یه لحظه از دست دادم. - تـو بـا ایـن کارهـاي نسـنجیده و احمقانـت تمـام غـرور و عـزتم رو بـه لجـن کشـیدي! خیالـت راحـت باشه دیگه رشته ارتباطی من و این خونواده براي همیشه قطع شد. - اونا با من مشکل دارن نه با تو. - با این آبرو ریزي که راه انداختی دیگه با چه روي باهاشون رفت و آمد کنم! بهزاد نگاه گذرایی به من کرد. - چشمات سرخه، گریه کردي؟ - چیزي نیست - من نبودم اتفاقی افتاد؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 دلم نمی خواست از برخورد میان من و علیرضا بویی ببرد و دوباره بی خودي حساس شود. - باشه نگو بذار خـودم حـدس بـزنم؛ آهـا دایـی جونـت کرا یـه ایـن چنـد مـاه رو ازت طلـب کـرده حـق داره بنده خدا با یه مغازه کوچیک خرازي که نمی شه شکم چهار نفر رو سیر کرد! خدایا نفهمی تا چقدر! - حرفات ایـن قـدر بچگانـه سـت کـه هـیچ جـوابی بـراش نـدارم . در ضـمن تـو مثـل اینکـه یـادت رفتـه پسردایی من دکتره! از اینکه از علیرضا تعریف کردم خودم را سرزنش کردم. اما چاره اي نبود. - چه خبره این قدر دکتر دکتر می کنی! - تو رو جون شهین جونت بی خیال من شو! - نکنه سر جشن دیشب کلی سرکوفت و سرزنش شدي! درســت زد بــه هــدف. یــاد تمــام حرفهــاي پســردایی بــی انصــافم بغضــی بــزرگ در گلــویم بــه وجــود آورد. - چیــه ســرخ شــدي؟اهــا پــس جنــاب اســتاد شــهر یاري توبیخــت کــرد آره! خوشــحالم فهمیــديآدماي متحجر و عقب مانده اي هستن! دیگر نتوانستم خونسردیم را حفظ کنم. کاسه صبرم لبریز شد و فریاد زدم: - چی از جون اونا مـی خـواي چـرا ولشـون نمـی کنـی؟ مـی خـواي بـا تـوهین و تحقیـر خـودت رو آروم کنی؟ خسته نشدي؟ دوست داري منم به خونوادت ناسزا بگم. - تو بیجا کردي! - چطور تو می تونی به فامیل من گستاخی و هتاکی کنی من نمی تونم؟! - تو اونا را با خانواده من، با افروزها یکی می کنی؟ - خـانواده دایـی مـن کجـا، خـانواده افـروز کجـا؟ یـک صـدم شـعور و فهمـی کـه خـانواده دایـی اسـدم دارن، افروزها ندارن! - دیگه داري عصبیم می کنی! - فقط تـو حـق دار ي عصـبی بشـی؟ مـن چـی؟ مـن کـه دارم از دسـت کارهـا ي تـو دیوونـه مـی شـم، بـه خـاطر تــو از عزیــزانم بریــدم، بهتــرین دوســتم بــه مــن پشــت کــرد، امـا الان مــی بیــنم هیچــی گیــرمنیومده. - من هیچیم؟ - آره تــو هیچــی نیســتی. مــن احمــق نمــی دونــم چطـوري بـا مــرد بـد دهــن و بــی ادب و روانپریشــیمثل تو زیر یک سقف زندگی کنم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بهــزاد ماشــین را متوقــف کــرد و قبــل از آنکــه بــه خــودم بیــایم. ســیلی محکمــی صــورتم را ســوزاند و مـزه شـور خـون دهـانم را پـر کـرد. زخـم دیشـب لـبم پـاره شـده بـود و خـون مـی آمـد. اشـک هـاي گــرمم روي لــب پــاره ام مــی ریخــت و سوزشــش را بیشــتر مــی کــرد امــا دلــم بیشــتر ســوخته بــود! بهزاد دستمالی به سمتم گرفت. - بیا بگیرش. دستش را پس زدم و رویم را برگرداندم. - دستم خشک شد! وقتـی عکـس العملــی از جانـب مــن ندیـد بـا شــدت سـرم را بــه طـرف خـودش چرخانـد و بـا حــرص دســتمال را روي لــبم گذاشــت. محکــم روي دســتش زدم و خــودم دســتمال را گــرفتم. ســرش را روي فرمان گذاشت. - بار اول و آخرم بود قول می دم. - دفعه اولت نبود آمفی تئاتر رو یادت رفت؟ - ببخشین ولی تو با کارات و حرفات ناراحتم می کنی. - به خدا دیگه نمی دونم چیکار کنم تا تو راضی باشی! - می دونم آدم کم حوصله اي شدم اگه تو کمکم کنی بهتر می شم. - تو عوض شدي. - این تویی که عوض شدي. - آره، امـا تـو یـه جـور دیگـه عـوض شـدي دائـم دنبـال بهانـه اي، اون بهـزاد صـبور و آروم نیسـتی. بـا کوچکترین حرف از کوره درمیري و فحش و ناسزا میدي. - دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. - اگــه اون روز تــو ي بــاغ دوبــاره قبولــت کــردم و نخواســتم قصــه عشــقمون پایــان بگیــره فقــط بــه خاطر این بـود کـه فکـر مـی کـردم تـو بهـزاد خـودمی، همـون پسـر مهربـون و خـوش اخـلاق کـه نـازم رو می کشـید و از گـل نـازکتر بـه مـن نمـی گفـت . نـه پسـر عصـبی و بـد دهنـی کـه دم بـه دقیقـه تـو يصورت زنش می زنه! سرش را بلند کرد و با التماس گفت: - خواهش می کنم تمومش کن. لــرزش دســتانش دوبــاره شــروع شــد و قطــرات درشــت عــرق رو ي پیشــانی اش نشســت. دوبــاره بــه قــول خــودش دچــار عارضــه ي ارمغــان آمریکــا شــده بــود. بــا دیــدن حــال ناخوشــش بــاز هــم بــدون اینکه نتیجه اي از بحثمان بگیرم آن را خاتمه دادم. - حالت بهتره؟ می تونی رانندگی کنی؟ - خوبم. دوباره به سوي مقصد حرکت کردیم. - کجا می ریم؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸