4_5879619273978020955.mp3
1.47M
🔊 #بشنوید
#صوت_کوتاه
🔷 چرا باید سخت گیری در پوشش وجود داشته باشد؟؟
🔰گزیده ای از سخنرانی "حجاب"، نگاهبان "عشق" است(و "برهنگی"، قاتل "عشق")
#استاد_رحیم_پور
#حجاب
#تمدن_نوین_اسلامی
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی⬅️ صلوات محمدی ( اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم )در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو
میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️فرصت خواندن تاشنبه شب ۳۰/ ۶/ ۱۳۹۷
❇️ به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام و شهدای کربلا
و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده
📣لطفا تعداد صلوات را که می فرستید به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️ آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد صلوات در ختم دسته جمعی ⬇️⬇️
🆔 @ZZ3362
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
:
امروز در این خـــ🛣ــیابان ها ...
دختر با حیا بودن سخت است ...
سخت نهـ🚫 خیلے سخت ...
گویے اڪثر مردم مےخواهند با نگاهـ👁 هایشان
چادر از سرت بڪشند و تو محڪم تر چـــ💕ــادرت را میگیرے
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی زند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می کشید، به زحمت از پله ها بالا می رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:" این پسره تو رو کجا دیده؟"
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق می دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد:" الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:" یه بار اومده بودن درِ خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید:" خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:" من رفته بودم در رو باز کنم..."
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:" مگه نوریه خودش نمی تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسش های مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می لرزید، جواب دادم:" اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:" پس اینا اینجا چه غلطی می کردن؟!!!" نگاهش از خشم آتش گرفته
و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم:" همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین..." و نمی دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم می داد، زمزمه کرد:" اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می اومدن با ناموس من حرف می زدن؟..." در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره
شد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
قطرات اشکی که برای ریختن بی تابی می کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می کردم، مظلومانه پرسیدم:" تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:" من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی حیا..." و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمی گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می کردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد:" ببخشید الهه جان! نمی خواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی قراری ام را باز کند:" مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:" ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمی دونی اون روز چقدر دلم می خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی رحمانه او را از خودم طرد می کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا می گفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی قراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:" پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام مانع می شد و به جای من، او چه خوب می توانست زخم های دلش را برایم باز کند که بی آن که قطرات بی قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:" الهه! نمی دونی چقدر دلم می خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمی دونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمی دونستم باید بهت چی بگم، فقط می خواستم باهات حرف بزنم..." و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:" ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:" مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با این که دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم..." و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان می گفتم:" آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی کردم مامانم بمیره..." لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بی خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می کردند، پنهان کنم. می شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام می داد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می کردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:" خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه می گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:" چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می دادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:" امروز بچه ها تو پالایشگاه می گفتن دیروز تو عراق، تروریست ها یه عده از مهندس ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غصب ادامه داد:" ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
#شاه_بیت
"بهشتی"می شوم وقتی شوم نقاش گیسویت
خدا هم دوست می دارد همیشه"باهنر"ها را
🌹 @shah_beytt 🌹
@chaadorihhaaa
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══