eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣✅یک دلیل عقلی مبنی بر وجوب امربه معروف ونهی ازمنکر برهرمسلمانی! ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌹 @chaadorihhaaa
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... چشمانش را نمی دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید:" اگه نشم؟" و من همان‌طور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری ام احساس می کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم:" چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!" و می خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خلاصم را زدم:" یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:" الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم می مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو می خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!" و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند:" حالا کی حاضره همه زندگی اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!" و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می توانستم بدهم جز این‌که من هم دلم می خواست به هر بهانه ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که می توانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرف هایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی ها عقب نشینی نمی کردم و همچنان بر اجرای نقشه ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آن قدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد:" چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!" از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد:" بی خودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!" سایه ترسش آن قدر سنگین بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گل های قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: »خُب... خُب این بچه چی؟!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید:" من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد:" تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق می گیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سزِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمی خواستم به همین سادگی خانواده ام را به پای خودخواهی های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید:" اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!" از طنین داد و بیداد های پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و می خواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم:" بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمی کنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد:" مگه تو زبون آدمنمی فهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گود رفته اش به صورت رنگ پریده ام خیره شد و با بی رحمی تمام تهدیدم کرد:" بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم می کرد و نه می توانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش می کردم و هم مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه می کردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفس هایم بریده بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدم های کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی می کردم. نمی توانستم همپای قدم های بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که می کردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمی رفت. هرچند می دانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمی توانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت می کشیدم که داشتم می رفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی می کردم که این همه تلخی را به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمی گرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور این‌که الان در پالایشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمی کند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش می زد و تنها به خیال این‌که هرگز نمی گذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام می کردم. نمی دانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه این‌که بخواهد مراقبم باشد که می خواست متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا می کردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت می کشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:" الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعاً رفتی تقاضای طالق دادی؟!!! از مجید خجالت نمی کشی؟!!!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواست های برادرانه اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت می کشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید:" الهه!‌ چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً می خوای از مجید طالق بگیری؟!!!" سرم را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم:" بخاطر خودش این کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد:" بخاطر مجید می خوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم:"چی کار می کردم؟ بابا منو به زور برُد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!" خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید:" الهه تو چِت شده؟ از یه طرف میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو بُرده!" و چه خوب اوج سرگردانی ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بی رحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را می دانست که خیرخواهانه نصیحت کرد:" الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اون وقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌹🍃🌹🍃...... در ره منزل لیلی..... شرط اول قدم آنست که مجنون باشی❤️ #اربعین_حسینی #التماس_دعا #اللهم_ارزقنا_کربلا ┅═══✼❉❉✼═══┅ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#ایهاالارباب❤️ من سپردم به رفیقان که بگویند به تو جگرم‌سوخت‌حسین بن علے!رسمش نیست😭 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ #خوش_باشی_آقا_با_زائرات😭
🖤......   کوله پشتی هایتان را آماده کنید ... سربندهایتان را نیز هم ... حمـــآسه ای دیگر در راه است . . . اربعینی_ها ! یک به یک ستون ها را، به نامِ یک  گــُذر کنید ، و یاد کنید از لباس خــاکی های خمینی ... . . آی اربعینی_ها ! طریق_الحُسین را  به یادِ عاشقانی طی کنید که پشت پیراهن های خاکیشان نوشته بودند : یازیارت_یاشهادت ... . . آی اربعینی ها ! به وقت ِ عبـــور از مرزهای شلمچه ، چذابه ، مهران ، سلام دهید به شهدای مفقودالاثر ... شهیدانِ گمنـــام ... و فراموش نکنید دعا برای نصرت رزمندگان ِ جبهه مقاومت و تعجیل در فرج مولایمان مهــــ.عج.ـــدی ... . . اربعینی_ها چشمتان روشن ...آقا دوباره خــرید نوکر را ... نائب الزیارة رهبر ِ عزیزمان باشید ... 😔 😭 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ❌❌❌توجه توجه❌❌❌ دانشگاه انتظار بعد از 1200سال همچنان دانشجو می پذیرد ,🤗 متاسفانه این دانشگاه هنوز 313 فارغ التحصیل هم نداشته است ,🙁 این دانشگاه در تمام شبانه روز از شما آزمون به عمل می آورد .🧐 مدارک لازم برای ثبت نام : 1. نماز اول وقت😌 2 . ولایت مداری🥰 3 . دائم الوضو بودن😍 4 . دلی پر از ثواب و قلبی آکنده ازیاد خدا داشتن❣ به امید قبولی همه ی ما در این دانشگاه😞✋ 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
5d46bac045dff92970b8267c_-8011526550570620669.mp3
4.69M
مردم عالم #حرم قسمتِ ما نیست . . . پیشنهاد میشه..(: #هور #برای_ما_جامونده_ها😭☔️ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄