eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ ⛔️ هرگز و هرگز و هرگز به اسم خواهر و برادرے🏻 درفضاے 📱خودمونو گول نزنیم و توجیه نڪنیم.💤 واقعیت اینه ڪه✋هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر +🏻 نیستین و نخواهید شد‼️ 💥لطفااین خط قرمز رو دردنیاے مجازےبرای خودتون قرار بدین📵. . . .* درصد دختران🌱 ابتداے ارتباط🏻 اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادریاداداشۍ به ناڪجا آباد رسیدن!!🍂 ‌ ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#ریحانـہ مـــــ✋ـــــــن دخـتــــرم! دستــــــ🙌ــــانــم بالین ڪــــــ👶ــودکٍ فــردایَم خـواهــد بود آنرا بی حُــرمَتَش نمے ڪنم !..❤.. #چادر_حرمت_دارد ✨... ✿[ @chaadorihhaaa]✿  ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
گفتم: تا حالا فڪر ڪردے توے این چیدمانے ڪه واسہ خودت انتخاب ڪردے ، رضایت خدا ڪجا قرار مے گیره؟؟؟ خندید و سرش رو تڪون داد وگفت: نہ! تا حالا فڪر نڪردم بعد گفتم تو راه ڪه داشتم ڪنارت میومدم خیلۍ دلم شڪست آخہ همہ ے مردا داشتند با یہ نگاه بدے خواهرم رو یعنے تو رو دید مے زدند دختر تو نامــوس خـدایۍ😊 !!! ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#آقای_سرزمینم نسل من “مرد” می خواهد آرامش من در اقتدار توست نه پول و ماشینت!!!✋ مرا با نام خودم صدا بزن نه از ورای دنیای خودت عشق برای زن نه هوس است نه نادانی، معنایش ماندن تا پای جان است 💓 با زن روراست باش و زنانگی هایش را بفهم تا تمام دنیایش را بی منت به پایت بریزد 😌 #آقای_سرزمینم انقدر دنبال یک “بانوی خاص” نگرد، #خودت_هم_کمی_“مرد”_باش… 💓 #علۍ_باش_فاطمه_ات_میشوم ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#پروفایل📸 #‌دخترونه✨🌺 ●•●🍭•●•🌸●•●🎈●• #درخواستے📬📨📮 #چادرۍها ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼═══
#چادرانه🌸 خـدایا... از تو میخواهمـ✋ چادر مرا آنچنان با چادر خاڪے جده‌ے ساداتــ💚🍃 پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود چادر از سرم نرود...😌👌 #چادر #محجبه ✿[ @chaadorihhaaa]✿  ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌱 اطرافِ حـرم گرچہ پُر از "خولے و شـمر" است! دنیاےِ سپر زینب‌ڪبری ست شیرانِ مـدافع✌️🏻 دلتان شاد کہ عبـاس همراهِ شما در حرمِ ستــ...♥️🌙 @chaadorihhaaa
4_5866463698956060149.mp3
1.57M
🎧🎧 ⏰ 2 دقیقه 👆 🚫عرف جامعه رو چیکار کنم؟ ‍♀ 😏میگن عه دوست دختر نداری...اُمّلی ⚖ مبنات رفیقته... با همونم محشور میشی❗️ ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🔸 #ا🔹 #ن✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬📹 چه حسی به شما اضافه شد وقتی حجاب انتخاب کردی؟؟ فهمیدم صاحب دارم...😍 اون لحظه فهمیدم این همه سال زندگی نکردم چون بندگی نکردم... 👈اونقدر زیبا هست، که اگه نبینین پشیمون میشین #پویش_حجاب_فاطمے
♥️بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می داد که سر کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم:"نمی دونم... خب من... نمی دونم چی بگم..." اگرچه جوابم شبیه همه پاسخ های پر ناز دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رویای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می خواستم، ولی این جای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل این که اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:" فکر کنم الهه می خواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش می خواست هرچه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:" من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می خواد!" پدر بی آن که چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:" مامان نمی خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت:" آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:" الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب در اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید:" چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم:" به خدا من از چیزی خبر نداشتم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... قدم به اتاق گذاشت و همچنان که به سمتم می آمد، با لحنی گرفته باز خواستم کرد:" یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی کردی؟" و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:" خودش نیس! ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیرلب زمزمه کرد:" من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم!" سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می زد، سوال کرد:" الهه! مطمئنی که می خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:" الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!" از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور این که خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هرچه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:" البته حتما مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم می دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتما پای حرفی که زده تا آخر می مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن " تو رو خدا خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های قلبم جوانه می زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن می کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می کرد. احساس می کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می کشد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ