فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مدافعان #دختر_آبی
ازمهناز افشار گرفته تاااا پرویز پرستویی و شیلا خداداد و پوریا پورسورخ و....
😐😐😐
⚠️ ڪپشن رو بخونید حتما 👇👇
چـــادرےهـــا |•°🌸
🔴 مدافعان #دختر_آبی ازمهناز افشار گرفته تاااا پرویز پرستویی و شیلا خداداد و پوریا پورسورخ و.... 😐😐
💯 چی مهمتر از ورزشگاه رفتن ؟
#حرف
یک عده آماده اند تقی به توقی بخورد، یک مسابقاتی چیزی بشود باز بروند سراغ مساله ی زن و ورزشگاه!
در طول تاریخ، هیچ گاه زن آن گونه باید، دیده نشد. مدتها جنس دوم بود، تازه اگر تساوی با حیواناتش را سانسور کنم. حتی تا 1920 در ایالات متحده حق رأی و حق مالکیت نداشت. پس از آن هم به اسم آزادی ، به اسم تساوی حقوق به اسم #فمینیسم کالای جنسی شد و امروز هم بهانه و عامل سوء استفاده برای تهاجم به دولتها و حکومت ها!
بله امروز، زن غربی به اسم آزادی پایش به ورزشگاه ها باز شده، اما برای این موضوع هزینه اش را با کالا شدگی پرداخت کرده است. به این قیمت مثلا آزادیها، خانواده را باخت، حیایش را کف داد و دارایی مرد شد. اما همین امروز، بسیاری از زنان غربی که نخواستند ابزار التذاذ مردها باشند یا به مقابله برخاسته اند یا دست کم از این نگاه به زن در رنج و ملامت اند.
اما چرا در شرایط کنونی نباید به ورزشگاه رفتن زنها، آنهم به این اندازه پرداخت؟
بوقچی های دشمن مجبورند برای فراموش شدن اولویت های اساسی زن و فشار به حکومت، موضوعات غیر اولویت دار را در بوق و کرنا کنند، داغ کنند و سر و صدا در بیاورند. هر بار هم ما را به مخالفت با شادی متهم میکنند. اما دختری که در شرف 30 سالگی ست و هنوز مجرد مانده، با استادیوم رفتن و رقص پس از پیروزی در خیابان و همه ی آنچه که تبلیغ میکنند فقط میتواند برای دقایقی صورت مساله را پاک کند و بر روی رنج های عمیقش، درپوش فراموشی بگذارد.
به ورزشگاه رفتن زنها را هم یک روزی به جای خودش بررسی خواهیم کرد. اما بگذارید سوال کنیم از مشکلات ازدواج! از مشکلات بیکاری پسرها که ازدواج آنها را به تاخیر انداخته و دخترها را معطل کرده ! از دخترهای تحصیل کرده که محیط مناسبی برای اشتغال ندارند و خانه نشینند! از مادرهای شاغل یا محصلی که نگران مهدهای کودک هستند، مهدهایی که فرشته میگیرند و رقاصه تحویل میدهند. بگذارید از امنیت زنان، سوال کنم. از بیمه زنان خانه دار، از مشکلات زنان سرپرست خانوار، از مشکلات علمی و فرهنگی دبیرستان های دخترانه و از ده ها موضوع دیگر سوال کنم! چرا کسی به فکر آمار وحشتناک طلاق نیست؟دختری که تجربه شکست در ازدواج داشته چطور میتواند با ورزشگاه رفتن و اینا به شرایط عادی برگردد؟ اصلا همین ورزشگاه! ورزش زنان چه شد؟ چرا زنان فقط باید مردها را تماشا کنند؟
آقایان و خانمهای مسئول! اینها چه شد؟ رسانه ای ها؟ سلبریتی های مواجب بگیر؟ پاسخ اینها را بدهید! به وقتش ورزشگاه رفتن زنها را هم حل و فصل میکنیم.
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#story
#wallpaper
ادامه ی عکسها 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1649278997C84368b7502
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
1_1698902.mp3
4.63M
#این_که_گناه_نیست 10
یادت باشـه؛
💢اگه حواست، به سلامتِ روحت
و دفع آلودگی وبیماریهاش نیست؛
توی مقدس ترین لباسها، و یا اهلِ سنگین ترین عبادات هم باشی؛
❌دیگه فرقی نمیکنه؛اهل دوزخی
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
✨﷽✨
❤️ مرحوم حاج اسماعیل دولابی :
همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود
↞ یڪ سبحان الله بگویید
آن گرد ڪنار می رود .
هر وقت خطایی انجام دادید
↞استغفرالله بگویید
که چارہ است.
هر جا هم نعمتی به شما رسید
↞الحمدلله بگویید
چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد .
👌با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید.
صحبت ڪردن با خدا
غم و حزن را از بین می برد ...
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استنداپ جالب و معنا دار کمدین امریکایی درباره حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:" پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنان که با یک دست سرم را فشار می دادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می شنیدم که مجید با صدای بلند "تکبیر" می گفت و لابد می خواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریاد های پدر فرصتی برای ماندن نمی گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی می کردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد:" پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:" بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنان که دستم را می کشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمی شد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا می توانست در برابر پدر پیرم طنازی می کرد. نمی دانم لحظاتِ وحشتناک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمی فهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا می کشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بی حسم را میان دستانش گرفت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریاد های گنگ مجید که مضطرّ صدایم می کرد، چیزی نمی شنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه می کردم. پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشت زده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بی حس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب می کرد. گردنم را که از بی حرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم، سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را تشدید می کرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید:" بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنان که با عجله به سراغ بیمار تخت کناری می رفت، خبر داد:" شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن طرف تر کودکی مدام گریه می کرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش می نالید و من کلافه از این همه صدا، دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همان طور که با مهربانی نگاهم می کرد، با لبخندی شیرین پرسید:" حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم:" چی شد یه دفعه؟" روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:" دکتر می گفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم:" ولی هنوز سرم خیلی درد می کنه." با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:" به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
نگاهی به علامت های کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُر ناز پرسیدم:" برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:" الهه جان! حالت خیلی بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری می کرد نمی تونست رگ رو پیدا کنه. می گفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:" خیلی منو ترسوندی الهه!" که پرستار همان طور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:" چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:" گفتن هنوز آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:" دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم:" مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمی کنن؟" با نگاه گرمش به چشمان بی قرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:" الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه." با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:" دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:" مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد:" مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!" و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:" لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ