زیر عبای شب بپوشان قرص ماهت را😊
فرمانده ی اسرار !...پنهان کن سپاهت را😍
کم نیستی! بانوی قصر امپراطوری!😇
نگذار سربازان برنجانند شاهت را
با احترام آمد زمین، شهزاده ی باران🙂
تا که ببوسد گوشه ی #چادر سیاهت را
رد شو...چنان قدیسه ای در بارگاه قدس😌
چون حضرت زهرا نظر کرده است راهت را😍
تو حُرمتی داری که تنها بین این تَن ها،
آیینه میبیند فقط عمق نگاهت را ☺️
#ریحانه_بهشتی ☺️
#با_چادرم_سرباز_پسر_فاطمهام 😍
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#تلنگرانہ🍃
👤 آیت الله مجتهدی :
اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمیدهد ،
قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید :
"صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)"
آن نماز دیگر عالی میشود
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم:" چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:" آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
☆ ☆ ☆
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی می شد مژدگانی نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همان طور که مجید دلش می خواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی می کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه. باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران همچنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو می شد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر وصدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم می شد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده برگردیم." و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:" نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف کمردردم نمی شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم خُب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد:" این سریع ترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد:" می خواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم:" شلوارت کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد:" فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
بعد مثل این که موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید:" الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم:" نمی دونم، آخه
راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف صادقانه ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:" عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد:" همه زحمت این بچه رو تو داری می کشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می کردم، گفتم:" مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:" اگه الان مامانم زنده بود، نمی دونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:" مجید! داری گریه می کنی؟" و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد:" الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می فهمم، خیلی خوب..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
•| #کلام شهدا •|
📌کسانی به امامِ زمانشان
خواهند رسید،
که اهل #سرعت باشند... !!!
و اِلّا تاریخ کربلا
نشان داده ،
که #قافله_حسینی
معطل کسی نمی ماند.
#شهید_سیدمرتضےآوینی
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
☝️مراقبش باش چشــــ↯ 👀 ↯ــــم را میگــویم.
ممــڪن است تو را بہ یڪ لحظہ از
بهشتــ 🏝 ــــ بہ قعر جهنمــ🔥ــ بڪــشاند..
یڪ بار نــگاه آلــوده شود عادتـــ میشود...
و آن وقــت ڪہ عادت شــد،
بنده ے شیـــــــ👿ـــــــطان میڪند تو را ..
پس مراقب چشم هایت باش😊
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄