~|•🌴•|~
بۍنامیار،نارگݪستاننمۍشود
بۍڪربلابهشتڪهرضواننمۍشود
صدبارگفتهایمڪهذڪربراۍما
مثݪحسینموجبغفراننمیشود
#صلے_الله_علیڪ_یااباعبدالله
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
✖️نیاز نیست میلیون ها دلار خرج بشه تا دشمن بیحجابی و ترویج کنه،
همین که قیمت #چادر از نیم میلیون تومان گذشته و خیلی از خانواده ها توان خرید ندارن و مجبورن مانتو بپوشن،
یعنی I
دولت و متولیان باصطلاح فرهنگی
خیلی موفق تر از کمپین ضد حجاب عمل میکنن !!
ایران با این دولت نیاز به هیچ دشمن خارجی نداره تا چند سال دیگه هیچ چیز از فرهنگ ایرانی و اسلامی باقی نخواهد ماند
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤...........
یا امیݧ اللہ یا مولای - اِنّـــــے مِــن شــیــعَــتـِــڪُـم ✋🏻💚
.
شنیدم می گفتند: زندگی به دو بخش تقسیم می شود : قبل از رفتن به کربلا و بعد از رفتن به کربلا
.
چه اشتباهی !
.
زندگی تازه بعد از رفتن به کربلا شروع می شود
.
و صل الله علیک یا سَیدنا 💙
.
من العاصی الی الحسین الی الحبیب 😭
الی النجف !
الی النینوا !
الی الکاظمین !
الی السامرا !
.
#محمدامین_طلبه
.
.
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد:" دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می کنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم:" مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می خواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که این بار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا می کرد:" الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!" و هر چه ما به حال هم رحم می کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همان.طور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشت زده عقب می کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله می گفت:" بابا الهه حالش خوب نیس..." و من دیگر صدای مجیدم را نمی شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود. مجید سعی می کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به کُشت مجید را کتک می زد و دست آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان های کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم می کرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی می رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش می رسید، به کف اتاق می کوبید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
سرویس کریستال داخل بوفه، قاب های آویخته به دیوار، گلدان های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بی هوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی توجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بی قراری می کرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در می کشید و همچنان زبانش به فحاشی می چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:" مگه نمی بینی الهه چه وضعی داره؟!!!" و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم:" مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت..." و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق گریه بلند شد:" مجید تو رو خدا برو..." می دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر ازعصبانیت مثل دو کاسه آتش می جوشد و می دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمی کند و نمی خواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود، ضجه می زدم:" مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...« که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمی کرد و من هم می خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم:" مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو..." و دیگر صدایش را نمی شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست های سنگین پدر از در بیرون رفت. فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
همچنان فریاد ناسزا های پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین می فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی کرد، آرام نمی گرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی می کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می شنیدم مجید مدام سفارش می کرد:" الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره..." و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یک سر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید می دانست چنین می شود، هرگز تنهایم نمی گذاشت و لابد باورش نمی شد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بی رحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می لرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می کشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم هایی که انگار در زمین فرو می رفت، به سمتم می آمد و نعره می کشید:" بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..." و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد. فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا می داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی کردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم:" بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..." و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد می کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد های پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می کوبید و به اسم صدایم می زد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🖤........
با پای پیاده میروم کرب و بلا...😍
در هر قدمی ثواب حج دارم من❤️
#پیاده_روی_اربعین
#اربعینی_ها
#التماس_دعا
┅═══✼❉❉✼═══┅
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
۰🎟۰۰درسته که وقتی چادر سرتون میکنید
زیرش معلوم نیس، ولی هواستون باشه
که اگه قرار شد چادرتونو دربیارید ، لباس مناسبی زیرش داشته باشید .
~🍄~ هیچوقت زیر چادر ،
از روسری ها یا شالهای نارنجی ، قرمز ، یا رنگای شبنما و تو چشم استفاده نکنید .
هم جلب توجه میکنه و هم حرمت چادر شکسته میشه ،
ولی بجاش رنگای ملایم تر میشه استفاده کرد . مثلا رنگای پاستیلی که ملایمن جایگزین خوبی هستن .
تا ایده بعدی✋
#روشهای_خوش_پوشی
#یه_پیشنهاد_ساده
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄